RE: اشعار گلچین : سری سوم
یاد خواهی گرفت
کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگه داشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و یاد می گیری که بوسه ها قرارداد نیستند
و هدیه ها ، معنی عهد و پیمان نمی دهند
کم کم یاد می گیری
که حتی نور خورشید هم می سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ خودت را پرورش دهی به جای اینکه
منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد
یاد می گیری که دوستم بداری
RE: اشعار گلچین : سری سوم
اگر تنهایی ام چشم مرا بست / اگر دل از تنم افتاد و بشکست
فدای قلب پاک آن عزیزی / که در هر جا که باشد یاد ما هست . . .
RE: اشعار گلچین : سری سوم
مایه اصل و نسب در گردش دوران زر است
متصل خون می خورد تیغی که صاحب جوهر است
آهن و فولاد هر دو از یک کوره آیند برون
آن یکی شمشیر بران این یکی نعل خر است
دوداگربالا نشیند کسرشأن شعله نیست
جای چشم ابرو نگیردگرچه او بالاتراست
شصت وشاهدهردو دعوی بزرگی میکنند
پس چراانگشت کوچک لایق انگشتراست
ناکسی گر بر کسی بالا نشیند عیب نیست
روی دریا کف نشیند قعر دریا گوهر است
کره اسب از نجابت در تعاقب می رود
کره خر از خریت پیش پیش مادر است
صائب تبریزی
RE: اشعار گلچین : سری سوم
دشت
در نوازشهای باد
در گل لبخند دهقانان شاد
در سرود نرم رود
خون گرم زندگی جوشیده بود
نوشخند مهر آب
آبشار آفتاب
در صفای دشت من کوشیده بود
شبنم آن دشت از پاکیزگی
گوییا خورشید را نوشیده بود
روزگاران گشت و گشت
داغ بر دل دارم از این سرگذشت
داغ بر دل دارم از مردان دشت
یاد باد آن خوشنوا آواز دهقان شاد
یاد باد آن دلنشین آهنگ رود
یاد باد آن مهربانی های باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
دشت با اندوه تلخ خویش تنها مانده است
زانهمه سرسبزی و شور و نشاط
سنگلاخی سرد بر جا مانده است
آسمان از ابر غم پوشیده است
چشمه سار لاله ها خوشیده است
جای گندم های سبز
جای دهقانان شاد
خارهای جانگزا جوشیده است
بانگ بر میدارم از دل
خون چکید از شاخ گل باغ و بهاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
سرد و سنگین کوه می گوید جواب
خاک خون نوشیده است
«فریدون مشیری»
RE: اشعار گلچین : سری سوم
در روزهاي آخر اسفند
کوچ بنفشههاي مهاجر
زيباست
در نيم روز روشن اسفند
وقتي بنفشهها را از سايههاي سرد
در اطلس شميم بهاران
با خاک و ريشه
ميهن سيارشان
در جعبههاي کوچک چوبي
در گوشهی خيابان ميآورند
جوي هزار زمزمه در من
ميجوشد
ايکاش
ايکاش آدمي وطنش را
مثل بنفشهها
در جعبههاي خاک
يک روز ميتوانست
همراه خويش ببرد هر کجا که خواست
در روشناي باران
در آفتاب پاک
از زبان برگ - شفیعی کدکنی
RE: اشعار گلچین : سری سوم
آن عشق كه ديده گريه آموخت از او
دل در غم او نشست و جان سوخت از او
امروز نگاه كن كه جان و دل من
جز يادي و حسرتي چه اندوخت از او
RE: اشعار گلچین : سری سوم
من به خود میگویم:
«چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد؟»
با من اکنون چه نشستنها، خاموشیها،
با تو اکنون چه فراموشیهاست.
چه کسی میخواهد
من و تو «ما» نشویم
خانهاش ویران باد!
من اگر «ما» نشوم، تنهایم
تو اگر «ما» نشوی،
ـ خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مُشتِ رسوایان را وا نکنیم.
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمیخیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد؟
چه کسی با دشمن بستیزد؟
چه کسی
پنجه در پنجۀ هر دشمنِ دون
ـ آویزد
. . .
. . .
حیمد مصدق
از منظومۀ «آبی، خاکستری، سیاه»
RE: اشعار گلچین : سری سوم
اگر عشق نبود
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایرهی کبود، اگر عشق نبود
از آینهها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟
در سینهی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟
قیصر امین پور
RE: اشعار گلچین : سری سوم
]نوروز مبارک
با همین دیدگان اشک آلود،
از همین روزن گشوده به دود،
به پرستو به گل به سبزه درود!
به شکوفه، به صبحدم، به نسیم،
به بهاری که میرسد از راه،
چند روز دگر به ساز و سرود.
ما که دلهایمان زمستان است،
ما که خورشیدمان نمی خندد،
ما که باغ و بهارمان پژمرد،
ما که پای امیدمان فرسود،
ما که در پیش چشم مان رقصید،
این همه دود زیر چرخ کبود،
سر راه شکوفه های بهار
گریه سر می دهیم با دل شاد
گریه شوق با تمام وجود
حسین علیزاده و گروه هم آوایان- سرود گل
RE: اشعار گلچین : سری سوم
بازکن پنجره را
و ببین پر زدن بلبل باغ
که شده مست زبوی خوش و جان بخش بهار
وبکش با نفسی تند و عمیق
بوی عطر گل یاس
وببین مرغک آزرده عشق
که حزین بود و نزار
با شکوفایی گلهای بهار
شده سرمست غرور
دیگر آن سوزش سرمای زمستان
نخورد بر بدن سبز درخت
یا که شلّاق خزان
نکند غنچه گل را پرپر
بازکن پنجره را
پرکن از رایحه و عطر بهار
ریه خسته ز سوز و سرما
و ببین در همه جا
فرشی از سبزه وگل پهن شده ست
تک درختی که زسرما بدنش می لرزید
جامه سبز به تن کرده
تنش گرم شده ست
پولکی را که سپید است و قشنگ
یا که زرد است و بنفش
دست خیّاط زمان
روی این جامه سبز
دانه دانه زده با زیبایی
گوییا فصل بهار
کرده بر پیکر این تازه عروس
تورخوش رنگ و سپید
از لطافت چو حریر
این بهار هم گذرا است
سال دیگر شاید
نتواند بگشاید« جاوید »
باز این پنجره را