چندی پیش براتون نوشتم... خوندید؟
رهاش کنید تا بدستش بیارید...نترسید رهاش کنید
شما اگر خوب گوش کنید در هیچ حالتی بازنده نیستید و اگر همچون غریقی که شنا نمی داند دست و پا بزنید بی شک غرق خواهید شد
واقعیت زیباترین حقیقت زندگی انسان است
نمایش نسخه قابل چاپ
چندی پیش براتون نوشتم... خوندید؟
رهاش کنید تا بدستش بیارید...نترسید رهاش کنید
شما اگر خوب گوش کنید در هیچ حالتی بازنده نیستید و اگر همچون غریقی که شنا نمی داند دست و پا بزنید بی شک غرق خواهید شد
واقعیت زیباترین حقیقت زندگی انسان است
منظورتون از رهاش کنم اینه که ارتباطمو باهاش کاملا قطع کنم ؟
امروز به مامانم گفتم . نامزدم برای مامانم مثل داداشم عزیزه ! مامانم خیلی براش ناراحت شد . گفت من نباید اینطوری برخورد کنم با ماجرا ... گفت بهش بگم که دوستشم و می تونه مثل یه دوست روم حساب کنه ، همینطور که خودش می خواد گفت خود به خود این رابطه کم کم قطع خواهد شد ، گفت در پی ضربه زدن و سخت تر کردن ماجرا نباشم ، گفت بچه ی خودشو خوب می شناسه و می دونه من چقدر خودخواهم ! گفت این بار رو از روی دوشش بردار ... حرفاش خیلی آرومم کرد . انگار آبی بود روی آتیش . مامان من یه فرشته ی نازنینه . طاقت ناراحتی هیچ احدی رو نداره . گفت فکر کن داداشته ... داداش منم راه دوره ... گفت اون بچه هم گناه داره ، باید کمکش کرد که راهشو پیدا کنه ... گفت خوشحال می شی اگه زمین بخوره و نابود بشه ؟! ... مامانم گفت خوبی کن تا خوبی ببینی ! گفت مطمئن باش نتیجشو می بینی . گفت ملیسا اصرار نکن چیزی بزور و اصرار نمی شه !
نظرتون چیه ؟
ملیسای عزیز سلام
از اول تاپیکت دنبال کردم ولی دیدم دوستان نظرات بسیار خوبی دادن
اول به حرفاشون عمل کن و بعدم از نظر روحی خوبه به مامانت گفتی باعث اروم شدنت میشه
عزیز من بهتره مدتی به یه بعد دیگه زندگیت توجه کنی و اگه سراغی ازت گرفت با روی باز استقبالش کنی اما پیگیرش نباش و خودتو درگیر مسائلش نکن
امیدوارم هر چه زودتر مشکلت حل بشه
برات صمیمانه دعا میکنم
روز خوبی داشته باشی خانومی:72:
امروز بهم زنگ زد ... خیلی بهتر بود ... داداشش باهاش حرف زده بود و معلوم بود کلی روش کار کرده ، روحیه اش بکلی عوض شده بود . فکر می کرد مامانش بوده که از داداشش خواسته باهاش حرف بزنه ! نگران مامانش بود که اعصابش از شنیدن مشکلات اون بهم بریزه ! چقدر من بد بختم حتی نفهمید که ملیسای بدبخت در تمام مدت تو فکر حل مشکلش بوده و آخر سر راه حل رو در خبر کردن داداشش دیده!
بهش گفتم دوستیم فقط و آزاده ، همونطور که مامان خواسته بود این بار رو از روی دوشش برداشتم ... فرض کردم اگه این بلا سر داداش خودم میومد چی ؟
گرچه خودم ضجر می کشم و این جدایی برام سخته اما از اینکه اونو خوشحال می بینم راضیم ...
اون تازه فهمیده بود بار مسئولیت ازدواج رو ... حالا می فهمم براش خیلی زود بوده ! شاید هم این رابطه بقول خودش خیلی قوی نبوده و درست کار نکرده ! بهر حال نمی خوام با سیاست این بچه رو که آمادگیشو نداره تو دام ازدواج بندازم ! نمی تونم ...
دوست هستیم تا یه مدتی و بعد کم کم ازتباطمو باهاش قطع می کنم طوری که صدمه نبینه !
مامانم گفت نگران هیچ چیز نباشم . تا وقتی مامانم هست می دونم تمام مشکلاتم رو حتی از فرسنگ ها فاصله حل می کنه ... واقعا یه فرشتست !
مرسی از همه برای راهنمایی هایی که تا حالا کردن . امیدوارم بتونم این بار رو به دوش بکشم و تحملش کنم هرچند واقعا سخته اما وقتی کسی رو دوست داری بیشتر از اینکه به خودت فکر کنی به خیر و صلاح اون فکر می کنی . برام دعا کنین
وااااااااااااااااااااای ملیسا:305:
بیشتر از این که به فکر خودت باشی به فکر اونی!!!!!!!!!!:316:
میخوای باهاش دوست باشی؟؟؟؟؟
این طوری که خودت ضربه میبینی:305:
میخوای بعد ارتباط رو کم کم قطع کنی که اون صدمه نبینه؟؟؟
بازم اول خودتی که ضربه میبینی:316:
امیدوارم خوب فکر کنی در مورد انتخابات
چون بعد از گذشت زمان هست که میفهمیم ایا درست انتخاب کردیم یا خیر:305:
از صمیم قلبم واست ارزوی بهترین ها رو دارم....:43:
من یه سئوال مهم برام پیش اومده، نامزد شما چرا به گفته شما اینقدر دپرس و ناراحته؟ چرا گریه می کنه و همش اعصابش خورده؟
صرف حضور در یه کشور غریب (با وجود داشتن کار مناسب) تا این حد یک آدم منطقی و محکم رو که نمیتونه از پا دربیاره!
من احساس میکنم باید ریشه اصلی این ناراحتی ها مشخص بشن..اگر فقط دوری راه و کشور غریب مشکله، چرا روی حل این مشکل (مثلا بازگشت به ایران) و.هیچ وقت فکری نکردید؟ یا مساله ی دیگری هست که به هر حال اونم ریشه ای باید مشخص بشه. و اینکه آیا این خصوصیات الان ویژگیهای همیشگی و دائم این فرد هستند یا اینکه در مواجهه با شما این احساسات بروز پیدا میکنن؟
نظرم دقیقا اینه که شما پست ۳۲ رو نخوندیدنقل قول:
نوشته اصلی توسط melisaa
ایشون دقیقا نامزد شماست و برادر شما یا دوست پسر شما نیست
پس پست ۳۲ رو با دقت بخونید
منتظرم
این روزا بهتره چون همونطور که گفتم داداشش الان بیشتر باهاش صحبت می کنه و هواشو داره ! اما در کل یک مدتیه کلا افسرده شده ! ایران هم مشکلاتی داشته که اومده اینجا و می خواد هر طور شده زودتر اقامت بگیره ! مسئله اینه که ایده آلیسته ! می خواد همه چیز کامل باشه براش ! کارش ، phd و چیزای دیگه و خوب هیچ وقت نمی شه همه چیز مطابق میلمون باشه !
همونطور که گفتم تو شرایط سختی زندگی می کنه ، از طرف شرکتش تحت فشار زیادیه ! به هرحال ما خارجی هستیم و با ما مثل خودشون برخورد نمی کنن حداقل در بدو ورود . بعد این آدم تو ایرانم اصلا کار نکرده و اصلا خبر نداشته تو بازار کار چه خبره ! اینکه سربازی داره و دانشجو نیست و نمی تونه بره ایران هم مزید بر علته ! یه عامل باعث افسردگیش نشده ! مجموعه ای از عوامله که تاثیر گذاشته .
نمی دونم شایدم آدم ضعیفیه و سختی نکشیده ، حتی توی خارج تا مدتها پیش برادرش بود و الان کمتر از یکساله که هرکدوم تو یه شهر جدا کار پیدا کردن !
واقعا سخته بگم ویژگی های همیشگیشه یا نه ... اما از اول اینطوری نبود ! کم کم فشار محیط و تلاش برای اینکه به یه جایی برسه اینطوریش کرده ! یادمه ۳ ماه نرفتم ببینمش ، اون همه تازه کار پیدا کرده بود و نمی تونست مرخصی بگیره ! فکر می کنم اون موقع بهش فشار زیادی اومد ، نا امید شد و دید واقعا ادامه ی این رابطه اشتباهه . شایدم راست بگه اما مسئله اینه که اگه من مهم بود براش ، اگه اولویت داشتم اینطوری نمی شد ! می تونست به داشتن من دلشو خوش کنه ! به همون دیدارهای گاه و بیگاه ، به اینکه تلاششو بکنه که زودتر ازدواج کنیم و این حرفا ....
کلا این آقا یا منو نمی خواد به عنوان همسر و می خواد از زیر بار مسئولیتش شونه خالی کنه ، حالا یا براش زوده یا مطمئن نیست و مردده .... من فقط می فهمم که بقدر کافی دوستم نداشته .
الان که حالش بهتره خیلی حرفاشو پس گرفته و می گه از روی عصبانیت زدم ! می گه کاش تو کارپیدا کنی زودتر و منم تو همون شهری که هستی phd بخونم ! می گه سرنوشته که مارو جدا کرده از هم ! فکر می کنه قلبی که شکست دوباره التیام پیدا می کنه و دل من دروازست که هر لحظه هر کاری بخواد باهاش بکنه !
خیلی سخته باهاش دوست بمونم ... دیروز که باهاش حرف زدم حس کردم خورد شدم ! جالب اینه که مثل سابق باهم حرف می زدیم ! انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ! ولی مدت زیادی نمی تونم این راهو ادامه بدم !
هیچ اعتمادی بهش ندارم ! حس می کنم بهم خیانت شده و مطمئنم این رابطه هرگز به هیچ جا نخواهد رسید حتی اگه بعدها پشیمون بشه ! اعتماد مرده هرگز بر نمی گرده !
من فقط باید یک طوری این موضوع رو حل و تموم کنم که هر دومون کمترین صدمه رو بخوریم چون ظاهرا اون توان اینکارو نداره ! دلم می خواد تمام خاطراتی که تو ذهنمه رو بسوزونم ! دلم می خواد فراموش کنم همچین آدمی توی زندگیم بوده و انقدر ترسو و تو زرد از آب در اومده ! دلم می خواد به عقب برگردم و اشتباهمو اصلاح کنم ... خیلی ضعیفه ... خیلی
آقای ساینتیست ممنون که به تاپیک من سر می زنین و راهنماییم می کنین. من خونده بودم پست ۳۲ رو ...
ولی نفهمیدم منظور شما از رفتار منفعل چیه ! من همیشه خواسته هامو حداقل برای این شخص مطرح کردم . اما به ما خانمهای ایرانی یاد دادن که همیشه کنار بیایم ، اینکه ما باید خانم باشیم و کوتاه بیایم ... خوب من هم جاهایی که حس کردم به صلاح این رابطه هست کوتاه اومدم اونم این اواخر بیشتر ،یه جاهایی حتی دیدم به نفع خودمه مطابق میل خودم رفتار کردم مثلا بخاطر درسم ۳ ماه نرفتم نامزدم رو ببینم ... اتفاقا اوائل خیلی هم خودرای و خود خواه بودم و همه چیز می بایست مطابق میلم پیش می رفت اما از وقتی که ایشون رفت یه شهر دیگه سعی کردم کنار بیام با مسائل مثلا فکر می کنین اگه می گفتم نرو گوش می کرد ؟ فکر می کرد من خودخواهم و زندگیشو تباه می کنم . من بارها بهش گفتم که دوست دارم بهم بگی دوستم داری ... گفتم دوست دارم گرمتر باشی . یعنی خواسته هامو گفتم (هرچند ایشون گوش ندادن و گفتن باباشونم همینطورین و این رفتار ارثیه و من باید خدا رو شاکر باشم که ایشون از پدرشون ۱۰۰ درجه بهتره )
اینکه ایشون منفعله رو نمی دونم اما می دونم دورن گراست ، آدمای درون گرا هم خیلی چیزا رو نمی گن و پنهان می کنن ! مشکلات رو مطرح نمی کنن و تحمل می کنن تا به یه جایی برسه و منفجر بشن !
فرصت یکماهه بنظرم خیلی خوبه برای جفتمون ... اما مسئله اینه که ما خیلی وابسته هستیم ... هر شب کلی حرف می زنیم ... البته جدیدا کمتر و واقعا سخته یهو یکماه کامل قطع ارتباط کنیم .
امکان مشاوره حضوری رو هم اینجا نداریم متاسفانه ...
من بیشتر روزها باشگاه می رم و ورزش می کنم هر چند این هفته که این مسئله پیش اومد کمتر رفتم و بیشتر اوقات حوصله نداشتم برم .
من الان توی مرحله حساسی هستم ... دنبال تز و کار می گردم و خیلی روزها مصاحبه دارم ... می تونم بگم چقدر این مشکل روی کارمم تاثیر گذاشته ... با کمپانی وولو مصاحبه داشتم و چند مرحله رو رد کرده بودم چیزی که آرزوی خیلی دوستام هست اما واقعا بی انگیزه رفتم برای مصاحبه و اونها هم ۱۰۰٪ می فهمن ! اصلا تمرکز ندارم متاسفانه ! یعنی می دونین به این نتیجه رسیدم که همه چیزم داره فدای این آدم میشه ! درسم ، خودم ، کارم .... چقدر گذشت کنم اخه ؟
ویژگی های منفی ایشون رو فکر می کنم توی یه پستی گفتم ... باز سر فرصت بیشتر روش فکر می کنم و براتون می نویسم .
رفته سفر و به درد و رنج کسی که اونو توی تموم شادیهاش شریک می کرد هیچ اعتنایی هم نکرده ! دریغ از یه زنگی یا حتی یه اس ام اس ... این بود مرد زندگی من !
مثل یه معتاد تمام تنم درد می کنه ... واقعا رنج می کشم ... می دونم هیچ راه برگشتی نیست ... دارم این آدم رو کاملا می شناسم ! آدمی که حتی خیلی از مسائلشو به مامانش نمی گه مبادا مامانش خوابش نبره اما به من که می رسه ... من چی که شب و روز خواب ندارم ؟!
من می رم به داداشش خبر می دم که هواشو داشته باشه و اون فکر می کنه مامانش نگرانشه !!! دوست داشتن لیاقت می خواد واقعا !
واقعا اینها همه درد داره ، اون حتی حدس هم نمی زنه که چه بلایی سر من اومده !
باید چیکار کنم ؟ الان ۳ روزه که ازش هیچ خبری ندارم ! رفته مسافرت یه اس ام اسم نمی ده ! دلم می خواد گوشیمو بردارم بهش زنگ با اس ام اس بزنم اما تا حالا جلوی خودمو گرفتم . وای دارم دیوونه می شم .
من دارم ازش متنفر می شم ! چه فایده بعدا پشیمون بشه ! خدا نسل این آدمای عوضی رو که با یکی اینطوری بازی می کنن از روی زمین برداره ! نه من نمی تونم خدایی ببخشمش ! اگه عرضه مسئولیت پذیری نداری غلط کردی اومدی خواستگاری !
حس می کنم مامانشم مقصر بوده تو این قضیه ! اون یه جورایی تحت تاثیر مامانش قرار گرفته و این تصمیم رو گرفته .
می تونم برش گردونم ... می دونم اما دیگه اعتمادی بهش ندارم ! دلم می خواد که برگرده اما عقلم می گه خریته ! این چند روزه از کار و زندگی افتادم و همش با خودم کلنجار رفتم . یاد اون موقعی افتادم که قول داد بهم هیچ وقت تنهام نزاره !
بهم صدمه زده و منم دوست دارم بهش صدمه بزنم البته نمی دونم دلم آروم میشه یا نه ! اما ضربه ی بدی زد بهم ، حتی من ببخشم خدا نمی بخشه ! :316: