RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
دوستای خوبم سلام
من یه مقدار از مشکلاتم حل شده، یه مقداریش مسکوت مونده و یه مقدارم من از حساسیتهام سعی کردم و دارم از کنارشون میگذرم
ماجرایی رو میخوام براتون تعریف کنم و ازتون میخوام بهم بگین کارم درست بوده یا نه و آیا کاری که در ادامه میخوام انجام بدم درسته یا نه
ممنون
جمعه، پدر شوهرم راهی حج بود
هرچند بخاطر کاری که کرد و روز تولد پدرمو خراب کرد اینقدر ازش بدم اومده بود که بعید میدونستم بتونم حلالش کنم ولی جمعه ظهر که ناهار دعوت بودیم و دیدمش، یه کم از دور نگاهش کردم تو دلم گفتم این پیرمرد با خودش چی میخواد ببره، شاید همین حج توشه آخرتش باشه، اشکال نداره و با یه دل خون سعی کردم حلالش کنم
تمام ظهر اونجا بودیم و یه کلام هیچی نگفت، شب رفتیم که ببریمش تا فرودگاه، برگشته میگه من به همه زنگ زدم و خداحافظی کردم حتی به شهرستانیها، تو هم از طرف من از پدر مادرت خداحافظی کن و حلالیت بطلب
خیلی ناراحت شدم، آتیش گرفتم
آخه اولین بارشم نیست که
مثلا عموم و شوهر عمم فوت کردن، هی گفت من شرمنده بابات شدم که نتونستم بیام مراسم ، یه روز میریم خونشون، هیچوقت هم نرفتن، هی راه میره که ما پیریم و هیچ کجا نمیریم ولی برای به دنیا اومدن نوزاد فامیلشون تا شهرستان رفتن، ولی خونه بابای من نمیتونن برن، یا زنگ نمیتونن بزنن
منم برگشتم گفتم خب زنگ بزنین خونه بابام، گفت میخواستم، ولی شمارشونو نداشتم
منم گفتم خواهر شوهرم داره
بعدشم تو دلم گفتم ظهر ما رو دیدی، هر روز به پسرت زنگ میزن، یه کلام اون زبونتو بچرخون بگو شماره بابای منو بهت بدن، یا الآن که روبروتم، یه کلام بگو شماره باباتو بده زنگ بزنم
ولی بهانه های همیشگی
منم خیلی تحمل کردم و تحملم تموم شده
دیدم به جای اینکه به شوهرم بگم بهتره خودم این چیزا رو درست کنم
برگشتم بهش گفتم
بابا، اگه میخواین من شماره خونه بابامو بگیرم، گفت الآن خوابن ناجوره، گفتم اونا بیدارن ولی اگه نمیخواین صحبت کنین اون یه بحث دیگس
گفت نه
میخوام صحبت کنم
منم شماره خونه بابامو گرفتم
خواهر شوهرم رفت تو قیافه، پدر شوهرمم معلوم بود کارد میزنی خونش در نمیاد و از روی اجبار داره صحبت میکنه
ولی خوب حالشو گرفتم
نمیدونم چشونه، به خدا غیر از احترام از خانوادم و من هیچی ندیدن ولی دائم بی احترامی میکنن، زنگ نمیزنن، دعوت میخوان بکنن به شوهرم میگن، حتی مامان و بابامو میخوان دعوت کنن به شوهرم میگن که به من بگه من به مامان و بابام بگم که دعوتن
دیگه خسته شدم
از این به بعد میخوام همینطوری برخورد کنم و رک حرفمو بزنم
به نظرتون کارم درست بوده؟
همینطوری ادامه بدم؟
ممنون میشم
و تو ذهنمه
برای ولیمشون
اگه سراغ بابا و مامانمو گرفت بگم اونا سلام رسوندن و زیارت قبولی گفتن و اگه گفت چرا نیومدن بگم آدرس نداشتن
یعنی همونطور که اون پسرشو گیر نمیاره شماره خونه بابای منو ازش بگیره
مامان بابای منم ، منو گیر نمیارن که آدرس ولیمه ایشونو بگیرن
اینکار خوبه؟
لج و لجبازی شروع نمیشه؟
با توجه به اینکه من یکسال با همه این کاراشون ساختم، پدر مادرم دم نزدن، الآن باید چکار کنم
البته اینم بگم که برای همه متوجه هستن که زنگ بزنن، احترام بزارن، دعوت کنن ولی به من و خانوادم که میرسه هیچی بلد نیستن
تو رو خدا راهنمائیم کنین که چه راهی پیش بگیرم
ممنون
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام خواهر گلم، شميم!
به شما بابت اين رفتار جرات مندانه تبريك مي گم!
اصلا مهم نيست كه خواهر شوهر شما ناراحت يا خوشحال شده! چون شما مسئول شاد كردن ايشون نيستيد!
ام خيلي خوب بوده كه شما احساسات خودتون رو كنترل كرديد! حرفتون رو زديد! و به ايشون احترام گذاشتيد!
با قسمت دوم اصلا موافق نيستم!
اصلا كلا يه بازنگري در جملات قسمت دوم بكنيد... خيلي هيجان مدارانه است و منجر به حل مساله نمي شه!
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
جناب SCi سلام
خدا رو شکر که کار اشتباهی انجام ندادم
خب چرا رفتار دوم جرأت مندانه نیست؟ در اصل رفتار خودشونو با خودشون انجام میدم دیگه
اگه میشه برام توضیح بدین دلیلشو چون واقعا من تو تشخیص رفتار جرأت مندانه و رفتار هیجانی مشکل دارم
و میشه بهم بگین رفتار درست چیه؟
از خودم که بگذریم، حاضرم هرچقدر که لازم باشه تحمل کنم ولی وقتی راجع به پدر مادرم اینکارو میکنن خیلی غیرقابل تحمل میشه برام و خجالت زده میشم
و یه سوال دیگه ، شوهرم اون صحنه ها رو ندید، فکر کنم اصلا متوجه نشده باشه، آیا رفتار پدرشو و کاری که انجام دادمو بهش بگم؟
مرسی
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام شمیم جان
من و دوستم نازی باهم بهت سلام کردیم .چون نازی پیشم نشسته .
تاپیکتو کلا خوندیم . . . هم خندیدیم هم حرص خوردیم . . .
مخصوصاً نازی
میدونی چرا ؟؟؟ زندگی تو کپی زندگی نازی بود . البته برا نازی یه کوچولو بدتر از تو.
ولی 180 درجه برخورد هاتون متفاوته . از این جا به بعد و نازی مینویسه .چون دسترسی به نت نداره عضو سایت هم نشده و از نام کاربری من برات می نویسه .
دوباره سلام به شمیم
خوبی خانومی ؟؟؟
اوووووووووووو بابا بی خیال .اگه جای من بودی چی کار میکردی ؟ ولی خیلی برام جالب بود که اتفاق های زندگیتون خیلی شبیه ما بود . با این تفاوت که رفتار من با تو کلی فرق داشت والان اگه حساب کنم همسرم از 0 به 80 رسیده .
واقعیت اینه که من مثل تو برخورد نمیکردم . البته بگم این اتفاق ها تقریباً 3 سال طول کشید و من خیلی صبور بودم . یه چیزی بهت بگم : اگه دلت میخواد زندگی آرومی داشته باشی باید صبور باشی
باید که میگم بایده ها . تعارف نیست . با منم منم کاری درست نمیشه . شوهر تو اون طوریه . تو نمیتونی با این جمله ها که : منم میخوام مثل خودش بشم و بهش نشون میدم و ثابت میکنم و . . . این چیزا درستش کنی. فقط دل خودتو خنک میکنی .اونم مقطعی!
اینطوری میشه که می افتین رو دایره و هی میرسی به نقطه اول.
خودتو گول نزدن دختر . با خودت هم نجنگ .
چندتا مثال میزنم .
وقتی نامزد بودم با دوستام میخواستیم از موسسه ای که توش کار میکنم بریم اردو .یه اردوی دو دوزه و خیلی ساده .با همسرم تماس گرفتم . اتفاقاً هنانه هم پیشم بود و شاهد ماجراست . به همسرم گفتم قضیه اردو رو . عصبانی شد و داد زد گفت حق نداری بری.و قطع کرد . همین طوری موندم .اون میتونست خیلی آروم تر بگه و کاملا رفتارش اشتباه بود .
به هنانه گفتم نمیتونم بیام اردو .گفت چرا ؟ گفتم همسرم دوست نداره .هنانه فهمید .چون اخلاق همسرم دستش اومده بود . بهم گفت : دختر اصلا ناراحت نیستی ؟ گفتم : خوب وقتی همسرم دوست داره من نرم نمیرم .ولش کن.
همین.
باور کن حتی یه بار هم در مورد برخورد اون روزش بهش چیزی نگفتم .اما خودت و بزار جای من تو بودی چیکار میکردی؟
میدونم که ما هم انسانیم و حق داریم .و اون نباید بامن اونطوری برخورد میکرد اما گفتم نباید خودمون و گول بزنیم .وقتی من میبینم زندگیم اون طوری آروم تره چرا خرابش کنم ؟
در حالی که تو دوران نامزدی چند بار خودش با دوستاش رفت سفر. منم بهش چیزی نگفتم.
یه بار با خواهر هام قرار گذاشته بودم برم خرید . قبلاً هم بهش گفته بودم . وقتی آماده شدم . اومد کیفم و گرفت و گفت نمیخواد بری خرید . بمون خونه .گفتم چرا؟ گفت چون صلاح نمیدونم بری. با اینکه به شعور من ، به هویتم و . . . توهین شد اما من یه کلمه هم چیزی نگفتم .لباس هامو درآوردم و خودمو با کامپیوتر مشغول کردم.خیلی ناراحت شدم اما همه چی تموم شد .
یه بار خونه دوستام بودم . زنگ زد بهم گفت بیا خونه . اخلاقش دستم اومده بود .گفتم چرا ؟ گفت چون دوست دارم الان خونه باشی. در حالی که قرار منو با دوستام میدوست.از دوستام خداحافظی کردم اومدم . خونه . همه چی تموم شد .
حالا شمیم خانوم صبر کن تا نتیجه هاشو بگم . . .
فکر نکن تو این اتفاق ها من خوش و خرم یا اینکه مثل . . . ازش میترسیدم . . . اصلاً
فقط یه نکته : اگه آرامش میخواستم باید با زندگیم لج نمیکردم .نتیجه هم گرفتم . وقتی از خونه دوستم رفتم خونه ، هیچی بهش نگفتم ، و بهش گفتم دلت برام تنگ شده بود؟
از نهایت شرمندگی نمیدونست چی باید بگه . همسر من آدمه غدی بود .فکر میکرد من باهاش لجبازی میکنم و اونم اقتدارشو به رخم میکشه .اما وقتی میدید من این طوری رفتار میکنم مثل موم میشد . خیلی از این رفتارها داشت .خیلی . ..
اما من همه رو تحمل کردم . دیدگاهم هم این نبود که دارم خودمو عذاب میدم و خیلی چیزای دیگه که گفتی .دیدگاهم این بود که دارم برای زندگی ام تلاش میکنم .
خیلی ناز کشیدم . خیلی منت کشیدم . چه روزایی که چه رفتارایی دیدم . . . افتاض تر از اونی که فکرش و بکنی ! ولی باخودم حداقل لج نکردم . شوهرم که عند لجباز بود . الانم یه کوچولو هست .اما اما الان دیگه اون ناز کش شده . هر کاری بخوام انجام بدم انجام میدم . چون اعتمادشو جلب کردم . یه طورایی کلا شرمنده منه .ولی منم انصافاً مایه گذاشتم و تو این سه سال باهاش یکی بدو نکردما.
ناراحت نشو شمیم ولی با لج و لجبازی کاری درست نمیشه . طلاق چیه ؟ برای این چیزا طلاق ؟ وضعیت تو خیلی بهتر از منه . یه طورایی بچه گانه است . شوهر منم خ بچه بود .
بیشتر فکر کن. خودتو با این تلافی کردن ها و . . . گول نزن . . . بیشتر فکر کن
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام شمیم دوست خوب و عزیزم
منم با حرفای هنانه موافقم خیلی زیاد
گاهی وقتا رفتارهای درست ما در مقابل رفتارهای نادرست خیلی از چیزا رو یاد میده
من خیلی تو این زمینه تجربه دارم
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
هنانه جون، نازی جون سلام
نمیدونین چقدر خوشحال شدم وقتی دیدم برام نوشتین و از همه مهمتر اینکه وقت گذاشتین و تاپیکمو خوندین
نازی جون
تو درست میگی، باید صبور بود، ولی موضوعی که باعث میشه این صبر من کم بشه اینه که یادم میاد قبل خواستگاری همه خواسته ها و حتی حساسیتهامو بهش گفته بودم، بهش گفتم اگه میتونی منو تأمین کنی بیا جلو، بهش گفته بودم برای من پول مهم نیست ولی روحیه واعصاب و عاطفه خیلی برام مهمه و قول داد که مواظبم باشه
و حالا...
نمیخوام بگم اصلا نیست
حداقل الآن بهتر شده
ولی بیشتر ضربه هایی که میخورم مال اینه که سعی کردم بی گدار به آب نزنم و کاملا خودمو براش توضیح داده بودم ولی انگار نه انگار، به نظرم اگه ما دوتا سنتی هم ازدواج میکردیم فرقی نداشت
اما خب الآن اوضاع خیلی بهتره
جمعه ای که گذشت، میخواستیم بریم خونه دائیم که از کربلا برگشته بود، هی دست دست میکرد، ولی من محل نزاشتم، یه دفعه برگشت گفت من فقط یه چیزی میخوام بگم ، حوصله بحث ندارم، من خونه دائیت نمیام چون ما رو پاگشا نکرده
منم دیگه از بحث و جدل خستم، برای مامانم اینا یه بهونه آوردم که نیاد، خودم رفتم
باور نمیکنین ، دیگه اون شوق بودنش کنارمو از دست دادم، دیگه اون حس سابقو ندارم، قبلا میگفت نمیام خیلی عذاب میکشیدم و حس تنهایی بهم دست میداد ولی حالا برام مهم نیست
اقلیما جان مرسی
دوستت دارم
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام شميم جونم من هميشه تاپيكت را دنبال مي كنم و نگران حالت هستم.
نمي دونم چرا اين مردها بدون هيچ دليل و سر كوچكترين چيزها دوست دارند زندگي را به كام ما و خودشان تلخ كنند؟
جدي فكر مي كنند چند سال عمر مي كنند و زنده اند كه اينطوري رفتار مي كنند؟
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
من دارم سعی میکنم بیشتر صبوری به خرج بدم و خوبی کنم
همونکاری که همیشه تو زندگیم انجام دادم
خب فکر میکردم همسر آدم اونم کسی که همه چیو قبل ازدواج بهش گفتی خیلی باید مهربونتر و حامیتر از بقیه باشه ولی دیگه برام مهم نیست
باوجود کاری که پدرش کرد و رفتارهای همسرم، با اصرار مامانشو که الان تنهاست (باباش رفته حج (مثلا)) فرداشب میاریم خونمون و تا آخر هفته نگهش میداریم
وقتی اصرار کردم و به زور برنامه براش ریختم، خود خانوادش دهنشون باز مونده بود، چون فکر میکردن من اهل عروس بازی درآوردن هستم، هرچند که تو این یکسال هیچی ازم ندیدن ولی ذهنیتشون این بود که بالاخره عروسم
ولی به خدا من اصلا در مورد خانوادش دید خانواده غریبه ندارم، واقعا نسبت به خواهراش یا برادرش یا پدر مادرش همون حس خانواده خودمو دارم ، ولی اونا...
بگذریم
باشه ، بخاطر شما دوستای خوبم هم که شده و بخاطر دینی که برای وقتی که برام میزارین به گردنمه، بیشتر صبوری به خرج میدم و فقط سعی میکنم صبر کنم و محبت کنم و گاهی رفتار جرأت مندانه داشته باشم
از جناب SCiهم دوباره خواهش میکنم
فرق رفتار جرأت مدارانه و رفتار هیجان زده رو برام توضیح بدن
ممنون:72:
لیلا جون، اگه یادت باشه یکبار حتی ثانیه هایی که میتونیم کنار همسرمون باشیمو حساب کردم و نوشتم، و قبل این سایت ، برای همسرم حساب کرده بودم
به نظرم عمر اینقدر کوتاهه که فقط باید توش دل بدست آورد، ولی نمیدونم چرا بقیه این فکرو نمیکنن مخصوصا شوهرها
لیلا جان
مرسی که بهم سر میزنی، و مرسی که نظر میدی
نمیدونی چقدر اعتماد به نفسم بالا میره
ممنون:43:
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
من بازم با یه دلخوری جدی اومدم
من از هفته پیش قرار گذاشته بودم که مادر همسرم (بخاطر سفر پدر همسرم به حج) بیاد خونه ما و جمعه برای شام خواهرشم که شوهرش همراه پدر همسرم رفته بیاد خونمون
خواهرش سه شنبه برگشته میگه ما جمعه مهمونیم خونه فلانی، من ناراحت شدم، گفتم مگه من دعوت نکرده بودم، گفت وای یادم نبود، باز من هیچی نگفتم و وقتی گفت 5شنبه سمت خونمون کار داره گفتم شام بیا
و اینم بگم که از اوایل هفته با مامانم قرار گذاشته بودم که 5شنبه ترشی بندازم
گفتم کارای اولیشو انجام میدم، شام پنجشنبه که برگزار شد، فرداش بقیه کارای ترشی رو انجام میدم
خواهر همسرم میدونست من ترشی رو تو برنامم دارم، مادرشم خونمون بود و کمک میکرد
خلاصه که 5شنبه اومدن
خواهر همسرم با دو تا بچش، خواهر زادش با شوهرش (که پاگشا کردیم ولی به شکل برنامه ریزی شده خواهر شوهرم) که بازم این زیاد برام مهم نبود، پدر و مادر و برادرم ، مامانشم که از وسطای هفته خونمون بود
آخر شب، یعنی بعد از شام من برنامه دسر و دادن هدیه پاگشا رو داشتم، خواهر زادش برگشت گفت ما دیگه بریم، گفتم چی چی بریم ، حالا دور همیم و فردا هم تعطیله
بعد همه مشغول بازی بودیم، و همه داشتن خوش میگذروندن
خیلی همه چیز شاد بود، منم خیلی خوشحال بودم، بعد که دسرم آماده شد، سروش کردم، کادوی پاگشا رو دادم و بازم بازی کردیم و خندیدیم ساعت حدود 1-1:30 شد ، همسرم منو صدا کرد تو اتاق یه دفعه برگشته میگه اینا وسیله ندارن چرا هی میگی بمونن، در حالیکه همیشه حداقل تا 12 تو مهمونیها میمونیم، حالا خونه هرکی، حتی خونه ما بارها شده موندن
منم اومدم بگم یکی دیگه شعورش نمیرسه کی باید بره خونش، به من گیر دادی؟ ولی هیچی نگفتم
بعد همسرم رفت تو قیافه، انگار من کار اشتباهی کردم
فکر کنم رسم دارن ساعت 12 اعلام میکنن اون مهمونائیکه وسیله ایاب ذهاب دارن میتونن بمونن بقیه برن
کلی اعصابمو ریخت به هم
بازم من اهمیت ندادم و با وجودیکه تمام شادی به کامم تلخ شده بود به روی باز خودم ادامه دادم
یه دفعه برگشت گفت، خواهرش میخواد شب خونمون بمونه، یعنی اینقدر شعور نداشت که من با وضعی که دارم و خونم ترکیده و کارای ترشیمم مونده و خونش نزدیک خونه دخترشه و شوهرم داره اونا رو میرسونه، بره شب خونه خودش بخوابه
و حاضرم قسم بخورم اینا همه رو از قبل برنامه ریزی کرده بود
بازم من هیچی نگفتم، فقط گفتم رختخواب کم داریم گفت میریم از خونه بابات اینا میاریم
گفتم باشه
با وجودیکه میدونستم مامانم باید زندگیشو بریزه به هم و رختخواب مهموناشو بیاره بیرون بده ما بیاریم ،گفتم ایرادی نداره
وقتی همه رفتن ، فقط بابام اینا و خواهرش اینا و مادرش مونده بودن، و همسرم خواهر زادشو رسونده بود و برگشته بود، رفتیم بابام اینا رو برسونیم که دیدم تو پارکینگ از پشت ماشین چند تا بالشت آورد بیرون داد پسر خواهرش
ببره خونمون و یه کلام به من چیزی نگفت
منم به روی خودم نیاوردم
رفتیم تا دم خونه مامانم اینا و اینم داشته باشین که من مادرشو خانواده خواهرشو تو خونه تنها گذاشته بودم
اومدم برم تو خونه بابام که رختخواب بیارم، برگشته میگه کجا؟ میگم برم تشک بیارم، میگه نمیخواد جورش کردم
منم اعصابم به هم ریخت جلوی پدر مادرم برگشتم گفتم پس چرا بهم چیزی نمیگی؟ مگه قرار نبود بیایم رختخواب ببریم؟ وقتی به هم خورده به منم میگفتی که مهمونمو تنها نزارم تو خونه بیام اینجا
بعدشم خداحافظی کردیم، تو ماشین با بغض بهش گفتم از این به بعد هیچی رو با من هماهنگ نکن، هرکاری دوست داری انجام بده و دیگه هیچی به من ربط نداره، مطمئنم الان همه تو خونمون میدونن دیگه نیازی به رختخواب نیست غیر از من
برگشت گفت دوباره داری الکی حرف میزنی، گفتم هرچی که هست دیگه نمیخوام چیزی رو باهام هماهنگ کنی
گفت : حتما میخوای بری تو قیافه و ایندفعه برای خانوادم قیافه بگیری
گفتم نه من کارامو تکرار نمیکنم ، تو به کارات ادامه بده
بعدشم تا خونه حرف نزدیم و رفتیم تو قهر
اومدیم خونه، دیدم همشون خوابیدن، منم رفتم خوابیدم، با اینحال یاد حرفهای شما افتادم که گفتین نباید مثل اون رفتار کنم، بهش شب بخیر گفتم و براش یه اس ام اس فرستادم که : "خیلی سخته وقتی تو خونت یه اتفاقی میفته و تو در جریان نیستی، فکر کنم اون یه کم بی انصافیه ولی همیشه دوستت دارم "
و گرفتم خوابیدم
فرداش که دیروز صبح باشه بیدار شدیم، دیدم باز تو قیافس، رفتم بهش سلام کردم و به زور جوابمو داد دیگه خسته شدم و زدم به بی تفاوتی
تا سر صبحانه که دید سر سنگینم شروع کرد یه کم حرف زدن، ولی عین این جنیا، یه کم میگفت میخندید، یه کم تو قیافه بود
بازم محل ندادم و کار خودمو کردم، تا اینکه بالاخره ساعت 6عصر شعور خواهرش رسید که باید بره و من باید به کارام برسم و قرار شد بابام و مامان و برادرم بیان خونمون که کمک کنن ترشیه رو جمع کنیم، اینم بگم وقتی خواهر و مادرش بودن بساط ترشی رو نیاوردم چون تو این چند روزی که مامانش خونمون بود فهمیدم تمیز نیست و دلم نمیخواست به ترشیم دست بزنه
رفت بابام اینا رو آورد ، همه چیز تقریبا خوب بود
شام خوردیم، و تقریبا وسایل شامو همرو همسرم آماده کرده بود و با وجودیکه تو قیافه بود سعی میکرد کمک کنه البته تو کارای شام نه کارای ترشی
تا ساعت 2 بابام و داداشم هم کمک میکردن تو کارای ترشی، ولی همسرم رفته بود دنبال کارای خودش
دیگه ساعت 12-2 یه رفتاری میکرد انگار پدر مادرم مزاحم هستن و یه جوری میشست انگار زود برین من میخوام بخوابم
خیلی خودمو کنترل کردم که هیچی بهش نگم، فقط محلش نزاشتم
حتی مامانم فهمید و بنده خدا دیگه جمع کرد رفت که ما بخوابیم ، انگار وظیفه دارن بیان کمک کنن تازه این مسخره بازیهای ایشونم ببینن، حتی آخرش بابام دبه ترشی که سنگین بودو جلوی چشمای کور شوهرم بلند کرد، یه تکون نخورد بره کمک، انگار وظیفه بابامه
رفتیم رسوندیمشون، حالا خوبه شعور این یه کارو داره که تشکر کنه
بعدشم برگشتیم و باهاش حرفی نزدم، صبحم اومدم بیرون ولی حالم ازش به هم میخوره
شما بگین من با این حماقتهاش چکلر کنم؟
به خدا از وقتی عقد کردیم، یاد ندارم شادی برام پیش اومده باشه که قبل یا بعدش اعصاب خوردی نداشته باشم
خسته شدم
تا کی باید همه چیز بر وفق مراد ایشون باشه
یه نکته رو هم بگم:
وقتی کسی مربا یا ترشی درست میکنه، برمیگرده تشویق میکنه به به چه چه میکنه، یا وقتی یکی یه کاری اشتباه انجام میده مثلا خونه همین خواهرش که خونمون بود اصلا نمیشه غذا خورد، چون همیهش بدطعم درست میکنه اصلا نمیگه چرا اینطوریه فقط ماست مالی میکنه، ولی وقتی من برنجم یه کم اینور اونور میشه هی میگه و یا وقتی میخوام یه کاری انجام بدم مثل همین ترشی اعصابمو خورد میکنه، 5شنبه که رفتیم وسایل ترشی بخریم یه کمشو خریدیم، برگشته میگه این کارا چیه خب آدم میره آمادشو میخره دیگه، من هیچی نگفتم و فقط بهش گفتم کیف میده، هم دور همیش خوبه، هم مامانت سرش گرم میشه هم این ترشی رو به شکل اصیلش جایی ندارن بعدشم هم تمیز و مطمئنه هم مواد اولیشو خودمون میدونیم چیه مال بیرون هزار جور میوه از بین رفته میریزن توش که فروششون بالا بره
خلاصه با این توضیحات جمعش کردم
اومدیم خونه دیدم داره با قیافه کار انجام میده، رفتم یواشکی بهش گفتم (البته با شوخی و سر به سر گذاشتن) که : چرا وقتی یکی ترشی میندازه تشویق میکنی ولی من که میخوام اینکارو انجام بدم اینطوری برخورد میکنی، من اینکارو بخاطر تو، زندگی مشترکون و بچمون انجام میدم و خندیدیم
دیگه اصلا برام مهم نیست چی میخواد و چی نمیخواد، دلم میخواد هرکاری دوست دارم انجام بدم، از دستش خسته شدم
مسخره بازیهاش اعصابمو خورد میکنه
وقتی یکی یه کاری میکنه هی میگه و تشویق میکنه ولی وقتی من یه کاری میکنم هی تحقیر و توهین میکنه و ایراد میگیره
به نظرتون اینا طبیعیه؟
رفتارهای من کجاهاش اشتباه بوده؟
باید چه رفتاری داشته باشم؟
آیا باید امشب طبیعی رفتار کنم انگار هیچی نشده؟ باید حرف بزنم که میدونم بازم حرف تو سرش نمیره و حرفها و توهینهای خودشو مطرح میکنه، ؟ باید چکار کنم؟
RE: دلم میخواد مشکلاتم حل بشه، دارم تلاش میکنم ولی هنوز نیاز به کمک دارم
سلام شميم جونم.
خيلي حساس شدي و الكي گير مي دي. نمي دونم چرا؟