وقتی تو از الان به این موضوع فکر می کنی همین می شه.بالاخره که چی با فرار و به عقب انداختنش موضوع درست نمی شه بلکه باید باهاش روبرو شی.منم شده به دلیل اتفاقاتی رفتن به خونه مادر شوهرمو عقب می ندازم ولی خود خوریم ادامه داره تا وقتی برم خونشون.
نمایش نسخه قابل چاپ
وقتی تو از الان به این موضوع فکر می کنی همین می شه.بالاخره که چی با فرار و به عقب انداختنش موضوع درست نمی شه بلکه باید باهاش روبرو شی.منم شده به دلیل اتفاقاتی رفتن به خونه مادر شوهرمو عقب می ندازم ولی خود خوریم ادامه داره تا وقتی برم خونشون.
اگر گفت بریم اونجا، باهاش برین.:163: اما سعی کنین روی خودتون کار کنین که عصبانی نشین و در مقابل رفتارهای درست یا غلط اونها روی سر شوهرتون غر نزنین. اگر بخواهید تغییر کنید، با فرار کردن درست نمیشه. تا کی میتونین فرار کنین. درستش این نیست که شما از رفتن در برید و بعد بگین که من این هفته با شوهرم دعوا نداشتم.:305: درستش اینه که باهاش بری، اگر اونها چیزی هم گفتن، فعلا به شوهرت اعتراض نکنی. در این صورته که یه نمره ی عالی میگیری و من امیدوار میشم که شما کمی بیشتر پیشرفت کردین. اگر باهاش رفتین و اونها بد کردن و شما بی خیال شدین، حتما بیایید این جا و ما را خبر کنین. چون من به شخصه خوشحال میشم که شما توی همین چند روز خیلی تغییر خواهید کرد و بهتون یه نمره ی مثبت دیگه میدم.
بنابریان شما دارین دعا میکنین که شوهرت نگه بری اونجا، اما من دعا میکنم که شوهرت بگه برین اونجا.:163: چون اینم میشه یه آزمون دیگه تا شما بیشتر و سریعتر و بهتر بتونی تغییر کنی. فرار نکن. نترس و آروم باش. اون قدرها هم که فکر میکنی سخت نیست.
پس، فرار نکن. باهاش برو. اما هر اتفاقی افتاد، به شوهرت نگو، اعتراض نکن.:305: انتظار نداشته باش، طرف تو رو بگیره.:305: فقط سعی کن، خودت را کنترل کنی. آفرین. ببینم چه کار میکنی. :305:
مینا جان! یه چیز دیگه هم میتونه تو رو آروم تر و بی خیال تر کنه!
و اون چیزی نیست جز فکر کردن به هدفت! بله! شما الان دیگه برای خودت هدف داری؟! ساختن زندگیت، آرامش درونت و نزدیک تر شدن هر چه بیشتر شما به همسرتون؛ همه جزو اهداف شماست که وقتی اون جا هم که باشی به این ها فکر کنی؛ می بینی که دیگه رفتار مادرشوهر و خواهر شوهر و اینها اصلا اهمیتی برات نداره!
مهم تویی که اون لحظه احساس آرامش میکنی و هیچ کس نمیتونه احساس آرامش شما رو به هم بریزه! اینو رو یادت باشه!:46:
خوشبختانه تعطیلی نسبتا خوبی بود.پنجشنبه رفتم خونه مامانمینا و به شوهرمم زنگ زدم که واسه نهار اونجا دعوتیم مستقیم بیا اونجا.اومد و خوش گذشت.جاتون خالی بود.
جمعه هم تمام خونه رو با همدیگه تمیز کردیم و حسابی خسته شدیم. اما خستگی شیرینی بود!
چند بار این وسط از کارها و حرفهاش اعصابم به هم میریخت که سعی میکردم از راه حلهای آقای sci استفاده کنم. انگار یه مسابقس که باید خیلی سریع راه غلبه بر احساستو پیدا کنی.
خدا رو شکر بس که سرش شلوغ بود اصلا از رفتن به خونشون هیچی نگفت،اما از همین الان واسه آخرهفته که سه روز تعطیلیه میترسم!!!!:163:
سعی میکنم حواسمو پرت کنما اما.........
مينا پست 52 آقاي تسوكه رو نخوندي انگار. نه ؟ :316:
خب خیلی خوبه داری تمرین میکنی که روی خودت کار کنی:104: و از کوره در نری و آروم باشی. اما به قول سبکتکین، نکنه پست 52 من را نخواندی.:163:
امیدوارم این هفته حتما شوهرت بگه برین خونه مادرش، تا ما بتونیم درست و حسابی شما را محک بزنیم و ببینیم چقدر پیشرفت کردی.:303:
دیشب رفته بود خرید،هرچییییییییییییییییی ی که دوست داشته بودمو خریده بود.
هر کدومو که میدیدم خوشحال میشدم:227: اما بینشون یه کتابی بود که .............
کتاب ریحانه بهشتی!!!!!!! این دفه دیگه فک کنم داره جدی میشه اما من واقعا نمیتونم، این کتابو که میبینم حس میکنم یه بار مسئولیت خیلییییییی سنگین رو دوشمه. نهههههههههههههههههههههه:302 ::302:
رفته با داداشمم صحبت کرده و فقط دو تا از قرصامو گذاشته بقیه رو هم نمیدونم چی کار کرده وقتی بهش گفتم گفت با داداش خودت مشورت کردم و............
:302::302:
اما من نمیتونم باور کنیدتو رو خدا
خانوم دل عزیز میشه به منم یاد بدی چطوری واقعا بی خیال باشم نه ظاهری.
:46:
مينا جان نيمه پر ليوان رو ببين. اينكه همسرت بچه مي خواد نشون مي ده به زندگي باهات علاقمنده و تو بايد خدارو شكر كني. خيلي از آقايون از ترس عدم تفاهم و احتمال جدايي نمي خوان بچه دار بشن. درثاني بچه دار شدن دست خودته عزيزم زوركي كه نيست. به توصيه آقاي sci هم توجه كن و هرچه زودتر برو پيش مشاور شايد بتوني بدون دارو مشكلاتت رو حل كني. :46:
سلام مینا جان خیلی وقت بود سری به تاپیک نزده بودم آفرین دختر خیلی خوب داری پیش میری
برات خوشحالم
منم با حرفای سرافراز عزیز موافقم
قدر زندگیتو بدون
دوستای خوبم:46: یادتون رفته؟ من از 7 صبح تا 5 بعد از ظهر سر کارم.تازه از این به بعد که درسمم دوباره شروع میشه، کار خونه هم که همیشه هست .من اصلا دیگه وقتی واسم میمونه؟؟؟؟
اون مشکلات ترس و خجالت و .... هم بماند.
تو رو خدا نگین نمیخواد ادامه تحصیل بدی، چون من قبلش نخونده بودم ، همه فکر میکنن که من الکی میگم قبول شدم اگه نرم حرفشونو تایید کردم.
تازه این بزرگترین آرزوم بوده نمیتونم ازش بگذرم.