RE: اخبلافات زیاد از نظر اعتقادی
سلام به همگی !
حامد جان به نظرم افرین واقعی رو باید به شما گفت که تونستید به کسی مثله من کمک کنید تا بهترو خودم و دنیای اطراف خودم رو بشناسم . فقط با دید مادی گرایی به دنیا نگاه نکنم . الان که فکر میکنم شاید تو همه ی این سال ها خدا گم شده ی من بود که شما بم کمک کردید پیداش کنم .نه اینکه قبلا دنبالش نمی گشتم اما قبلا می خواستم تو کتاب های ریاضی و فیزیک و زیست پیداش کنم . تازه لام فهمیدم که راه رو اشتباه رفته بودم .امروز یه صفحه ی قران رو خوندم .می خوام هم این کار رو ادامه بدم .
گلنوش 67 من که گفتم الان قصد ازدواج ندارم . حداقل تا دو ساله دیگه نمی خوام ازدواج کنم . اما به اینکه اون موقع چطور برخورد کنم فکر می کنم .
بهار غمگین خیالتون راحت وفقتشو ندارم که خودم رو برای جواب دادن به سوالام خسته کنم . الان باید بیشتر وقتم رو روی درسم بذارم .جواب پنج شش تا سوال که سوالای اصلیم بود رو گرفتم . همین الانم توی سایت دانشگاه دارم این مطالب رو مینویسم . فکر کنم استادم هم رفته سر کلاس . دو ماهی تمام وقتم روی این مسایل گذاشتم . شاید قرا گرفتن توی محیط های مذهبی بم کمک کنه . مهم اینکه به راهی که دارم توش قدم بر می دارم ایمان دارم .
فرناز خانم کتابی رو که معرفی کردید حتما مطالعه می کنم . از بابت معرفی کتاب ممنون .
RE: اختلافات زیاد از نظر اعتقادی
فرناز خانم دیروز کتابی رو که معرفی کردید رو دو ساعته خوندم . خیلی شخصیت داستان به من شبیه نیست یعنی دلیل روشنی برای شکش نداشته .ولی فکر کنم بزرگترین شباهتش این باشه که مثله من به این نتیجه رسیده که اینطور نمی تونه ادامه بده . یعنی بی خدا زندگی ارزشی برای ادامه دادن نداره .
راستش بیشتر از اینکه موضوع داستان منو به فکر فرو ببره بیشتر موضوع های حاشیه ایش فکرمو به خودش مشغول کرد .اونجایی که با مهرداد رفته بودن رستوران . و اون دو تا دختر و پسر عاشق رو می بینه .یاد خودم افتادم ...
حتما داری تو دلت می گی من چه پسر بی جنبه و نادونی هستم . این همه نکات اخلاقی می شد از اون داستان به دست اورد .اون همه حرفای عارفانه تو داستان بود .اما من چسبیدم به نکته انحرافی داستان .البته حقم با شماست ! خب من دلیلی نمی بینم که بتون دروغ بگم .
نمی دونم چرا می خوام اینجا خودم رو خالی کنم . هر کی منو می شناسه از رفقای دانشگام تا خانوادم فکر می کنند من چون با همه زود گرم می گیرم و رفیق زیاد دارم تنهایی رو حس نمی کنم . اما من از همشون تنها ترم . اما تنهاییم رو بروز نمی دم . جلوی بقیه همیشه نیشم تا بناگوشم بازه .انگار هیچ مشکلی تو زندگیم ندارم .
الان دقیق یادم نیست . ولی فکر کنم حدود 5 تا دوست دختر تو عمرم داشتم . دوتاشون رو هیچ وقت نمی تونم فراموش کنم . اولین دختری که باش رفیق شدم و همین طور اخری شون رو . یعنی به جز این دو تا رفاقت با بقیه شون هم از طرف من هم اونا فقط برای تامین مسایل جنسی مون بود . اما اون دو تا قضیشون فرق می کرد .
اولین دختری که باش رفیق شدم بیشتر از اینی که من دوسش داشته باشم اون منو دوست داشت . اونم مثله من بی تجربه بود . بیشتر برای اینکه خیلی دختر مهربون و صبور و مغرور و درس خونی بود و منم خیلی دوست داشت تو خاطرم مونده و می مونه . اگه کسی مثله اون نبود شاید من هیچ وقت سراغ این کارا نمی رفتم .بیشتر می شه گفت اون مخه منو زد نه من مخه اون رو .
بعد یه مدت که فهمیدم چه دختر خوبیه دلم براش سوخت که عشقشو برا کسی مثله من حروم کنه .باش تموم کردم چون می دونستم من خوشبختش نمی کنم .(البته ناگفته نماند که فکر کنم الان گیر یه ادمی بدتر از من افتاده ) اما وقتی از زندگی من بیرون رفت دیگه نمی تونستم به زندگیم ادامه بدم . به خودم لعنت می فرستادم که چرا اون رو از زندگیم بیرون فرستادم . زندگی برام شده بود عین جهنم . رفتم سراغ دختر بازی اونم تا خرخره . اما هیچ وقت مثله اون موقع هایی که با اون بودم نشد .
تا اینکه بعد از مدتی دختری رو که دنبالش می گشتم که البته اخرین دختری هم بود که باش رفیق شدم رو پیدا کردم . داستانی که فرناز خانم معرفی کرد منو یاد اون انداخت .
من عاشق برفم یه حس ارامشی بم میده که هیچ جای دیگه ای نمی تونم تجربش کنم . هر دفعه ای که تو زمستون با اون قرا می ذاشتم الکی الکی برف می یومد . روبروی مترو ری قرار می ذاشتیم و می رفتیم شابدوالعظیم . یه بستنی فروشی خیلی معروفی هم اطراف بازار اونجا هست . تو اون هوا خیلی حال میده کنار عشقت فالوده بزنی . هر دفعه که باش بیرون می رفتم دیگه نمی خواستم بیرون رفتنمون هیچ وقت تموم بشه .می خواستم تا اخر عمرم با اون تو خیابونا بچرخیم .اونو دیگه واقعا دوسش داشتم . حاضر بودم همه کاری براش بکنم . مادرش در جریان ارتباط من و اون بود . ابجیش هم فهمیده بود .خیلی مواقع خالش هم با ما بیرون می یومد .
نفهمیدم به خاطر چی شد که باش به هم زدم .از یه طرف باباش خیلی غیرتی بود و به زور می شد دو هفته یه بار با هم قرار یذاریم . بعدشم از یه کارایی که من تو خیابون می کردم خیلی ناراحت می شد و می گفت این کارا جاش تو خیابون نیست .تازه با یه کدوم از دوست دخترای سابقم دوباره ارتباطم رو شروع کردم . چون دختر که دوسش داشتم به زور می تونست دو هفته یه بار بیرون بره و من از قبل عادت داشتم هفته دو بار با دوست دخترام بیرون برم . همین باعث شد من به اون هم شک کنم .
تا اینکه یه دفعه ای تصمیم گرفتم این کارا رو کنار بذارم و ادم مثبتی بشم و همه اونا رو کنار گذاشتم .
هفته ی پیش الکی الکی اسم و فامیلش رو تو گوگل سرچ کردم . فهمیدم که توی کلوب عضو شده .
داستانی که معرفی کردید منو بد جوری یاد اون انداخت . یادش به خیر........
من تو هفته چند روز تو خوابگاه دانشگاه می خوابم و چند روز هم خونه هستم . تو دانشگاه با دو تا از رفیقام اتاق تو خوابگاه گرفتیم یه کدومشون هم بم گفته بود نفر چهارممون رو اون جور می کنه . یه کدوم از همشهری هاش هست که هم پسر سر به راهی هست هم خیلی درس خونه .
توی بحث هایی که تو خوابگاه می کردیم شک کردم که انگار اونم مثله قبلا من اعتقاد به چیزی نداره .تا اینکه یه دفعه که داشتیم پیاده مسیر دانشگاه تا خوابگاه رو می رفتیم یه دستی بش زدم و گرفت. فهمیدم اونم دقیقا اعتقادات قبلا منو داره . اون شب حدود یه ساعتی باش صحبت کردم و در مورد اینکه باید بیشتر تحقیق کنی . اینکه اخر یه کسی بوده که بعدا ما رو افریده . خیلی از چیزایی که در موردش تحقیق کرده بودم و برای اونم مثله من سوال بود بش جواب دادم . روش خیلی تاثیر گذاشت شبش همش تو خواب با خودش حرف می زد و خوابای پریشون می دید . دیروز هم باش حرف زدم .
پاسخ به برخی سولاش کار سختیه . داشتم جلوش کم می اوردم . اما نمی دونم چطور جواب سولاش به ذهنم خطور می کرد . جواب دو تا سوالش خیلی سخت بود . یکی اینکه پرسید هدف اخر انسان ها برای زندگی شون چیه .راستش خودم یه لحظه موندم چی جوابش رو بدم . بگم رضایت خدا یا بگم رفتن به بهشت که صد در صد به این حرفم می خندید . یه دفعه یه چیزی به ذهنم رسید .بش گفتم تا حالا شده مدیون کسی بوده باشی و بخوای لطفش رو جبران کنی . گفت اره . بش گفتم خدا بوسیله انفجار بزرگ جهان رو افرید و بعدش حیات رو روی زمین به وجود اورد و بر اثر تکامل بشر رو به وجود اورد و ادم رو انتخاب کرد و بش از روح خودش دمید . روح ما خدایی هست واز روح خداست .ما بچه خدا محسوب می شیم . ما به خدا مدیونیم .بزرگترین لذتی که انسان توی این دنیا یا تو اون دنیا می تونه ببره اینه که خدا ازش راضی باشه .
خودم خیلی از جوابی که بش دادم قانع نشدم و اما اون قانع شد . یکی دیگه از سولاش که جوابش برام خیلی سخت بود این بود که پرسید فرق روح و مغز چیه یا ما که همه ی کارامون رو با مغز می کنیم پس روح چه کارست یا حافظه ی ما مگه به مغزمون مرتبط نیست . اگه ما روح داریم پس چرا بعضی چیزا یادمون میره مگه روحم فراموشی می گیره .یا اینکه حیوان های دیگه که خدا از روح خودش به اونا ندمیده چطوریه که فکر می کنند . مگه کار روح فکر نیست . بش گفتم که مغز از ابزار روح هست اما عقل از قوای روحه و چون روح ماده نیست. مغز ماده هست نمی شه ارتباطه اونا رو از طریق ازمایش علمی تشخیص داد . بش گفتم اینکه ما درک صحیحی از دنیای اطرافمون داریم یه خاطر روحه و حیوانات دیگه بر اساس غریضشون عمل می کنند .بش گفتم مگه خودت حس نمی کنی که روح داری . اونم حرف منو تایید کرد و گفت از حرفام قانع شده .اما راستش خودم با حرفای اون تو فکر رفتم . بازم خیلی به خاطر اینکه کمکش کردم تشکر کرد .
بشم قول دادم کتابای شریعتی پی دی اف اش رو تو یه سی دی براش بریزم تا بخونه . بم گفت توی تابستون سر یه جریاناتی به خدا قول داده بوده که در مورد دین تحقیق کنه اما نتونسته بود تا الان به نتیجه ای برسه .تا اینکه خدا منو سر راهش قرار داده .
راستش اون داره تاثیر بدی رو ایمان من میذاره . الان شاید یه ماهی هم نباشه که دارم کم کم مذهبی می شم .کسی رو هم ندارم که کمکم کنه . از طرفی هم به خودم میگم الکی خدا همچین ادمی رو الان سر راه من قرار نمیده .حتما خدا خواسته که من راهنماییش کنم .شاید کسی به جز من تو شرایطی که اون داره نتونه راهنماییش کنه . یعنی این وظیفه منه که کمکش کنم . حسابی گیج شدم .
RE: اختلافات زیاد از نظر اعتقادی
سلام آقای احمدی اول از همه بهتون تبریک میگم که با مطالعه و تفکر و شناخت دارید راه خودتونو پیدا میکنید و وارد بهترین مسیر شدید:72: تبریک دومم برای کنار گذاشتن اشتباهات قبلیتونه و خواستم بهتون بگم انسانی که به طور کامل مراحل توبه رو پشت سر میذاره و توبه واقعی میکنه مثل کسی میمونه که اصلا گناهی نکرده.
در رابطه با دوستتون من فکر میکنم که اگر میبینی که نمیتونی دوستت رو صحیح راهنمایی کنی و رابطه ات با ایشون ممکنه برای خودت ضرر داشته باشه هیچ وظیفه ای در قبال او نداری و برای اینکه خودت متضرر نشی ازش دوری کنی. فکر میکنم هنوز به اون مرحله از شناخت نرسیدی که بتونی دوستت رو قانع کنی و خودت داری روی بند راه میری تنها کمکی که میتونی بهش بکنی اینه که به یه مشاور مذهبی خوب معرفیش کنی یا حتی یه کتاب بهش بدی تا بخونه. که این کارو کردین. در هر صورت براتون آرزوی موفقیت میکنم.