RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
منم قبلا مثل تو بودم مینا جون
اسم خرید که میومد انگار عزرائیل رو دیدم خیلی رو خودم کار کردم الان به جایی رسیدم که مطمئنم یک تیکه پارچه هم بپیچم دور خودم از همه خوشتیپ ترم :227:
باور کن راست میگم
باید توذهنت اینو تمرین کنی که من همیشه از همه بهترم و انتخابهام هم بهترین انتخابه وقتی هم تو جمع حاضر میشی باید اعتماد به نفست خیلی بالا باشه عین یک پرنسس وارد بشی و راه بری حتی اگه یک مانتو کهنه رنگ و رفته 20 سال پیش رو پوشیدی...
منکه الان اینجوریم در مورد خودم
زمان میبره ولی میشه:43:
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
یکتا جون با همین تمرین ذهنی به اینجا رسیدی واقعا؟؟
خیلی از این جملت خوشم اومد.چقدر زیاد تغییر کردی؟ چطوری؟
عین یک پرنسس وارد بشی و راه بری حتی اگه یک مانتو کهنه رنگ و رفته 20 سال پیش رو پوشیدی:311::311:
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
آره مینا جون
منم عین تو خیلی وسواس داشتم موقع مجردی بیچاره مامانم عاجز بود از دستم سر خرید کردن بعد از ازدواجم چون اخلاق خودمو میدونستم هیچ وقت به شوهرم پیله نکردم بیا بریم خرید چون میدونستم خسته اش میکنم
میدونی چکار کردم ... بعد از ازدواج شروع کردم تنهایی خرید کردن...هرچیزی حتی یک نمکدون واسه خونه رو بدون مامان یا همفکری کسی میخریدم بعد وقتی میومدم خونه تو دلم مرتب به خودم میگفتم ای ول عجب سلیقه ای دارما چه قدر توپ شده خرید کردنم. شوهرم که میدید کلی با آب و تاب از پروسه خرید تعریف میکردم اینجا به بعدش رو اون خیلی کمکم کرد همیشه تعریف میکرد از خریدم اگه هم خوشش نمیومد خیلی ظریف نظرشو میگفت همین چیزها به من جرات داد
هنوزهم واسه خریدهای مهم که میدونم خیلی باید وقت بزارم نمیبرمش اما خودمم دیگه زیاد خسته نمیکنم و سریع انتخاب میکنم با اعتماد به نفس کامل!!!!!!!
اتفاقا ماه پیش عروسی داداشم بود و من خیلی دوست داشتم خاص باشم تو اولین پاساژ لباسمو انتخاب کردم بهش زنگ زدم اومد دید و دوتایی نظرمونو گذاشتیم روهم و خریدیمش من برگشتم خونه اونم برگشت سر کار.... به همین راحتی و خوشمزگی:46:
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
سلام مینای عزیز
مدت هاست تاپیک هایتان را می خوانم و 100 البته که تمام مسائلی که درگیرشان هستید نشان
از ذهنی نا آرام و دارای وسواس فکری است اما این تاپیکتان را که دیدم می خواهم به سوالتان
جواب بدهم....مشکل خریدن لباس یا هر چیز دیگر نیست...مشکل اینست که مینای نازنین ضعف
در تصمیم گیری و اعتماد به نفس دارد که این از اندیشه مینا نشات می گیرد!
می دانی که دنیای ما و اتفاقات این دنیا را (چه خوب و چه بد) افکار ما می سازند...اگر شما
خودت را باور کنی و اندیشه ات را زیبا کنی باورهایت زیبا می شود و نهایتا انتخاب های تو زیبا
می شود!...دیدی که شما به انتخاب یک چیز یا شخص در زندگی داری اگر زیبا باشد باعث
می شوی ناخود آگاه دیگران هم شما را تحسین کنند و بالعکس این امر نیز صادق است!
تا نگاهت را به زندگی و مسائل زندگی عوض نکنی زندگیت تغییر نخواهد کرد چرا که زندگی
الان شما حاصل همین افکار است!
گفته ای :
چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
مسئله :
اندیشه و نگاهت به زندگی را عوض کن و دائما را نگو من ثبات ندارم یا من نمی توانم تصمیم
بگیرم...مادامی که مینا این باورها را دارد زندگیش تحت تاثیر همین افکار است و رابطه اطرافیان
نیز با وی به منوال سابق!...وقتی مینا می گوید ((مینا تو ثبات نداری ، ضمیر ناخود آگاهت که
ساده دل اما قدرتمند است این را باور می کند و به واسطه قدرت فوق العاده اش با جهان
هستی و کائنات ارتباط برقرار می کند و می گوید مینا به من گفته من ثبات ندارم پس تمام
تلاشم را می کنم تا صاحبم مینا را راضی کنم!...و شروع می کند و در مینا بی ثباتی و وسواس
ایجاد می کند و باعث می شود مینا نتواند تصمیم بگیرد و مینا به شدت کلافه می شود و
حتی اطرافیانش را هم کلافه می کند!))
حال راه حل چیست؟
راه حل بسیار ساده است اما دائما حتی تا پایان عمر نیاز به تکرار و همت فراوان دارد!
شاید حرفهایی که زدم عجیب باشد اما حقیقت محض است!
اگر دوست داری تغییر را در زندگیت ببینی 2 راه حل پیشنهاد می کنم!
1- خرید کتاب "اعجاز مثبت اندیشی" نوشته " محمدرضا فراحی"
این کتاب بسیار زیبا و به راحتی تمام مسائل ذهنی شما را حل می کند زیرا خواهر من هم
مانند شماست و از وقتی این کتاب را برایش خریدم به شکل معجزه آسایی تغییر کرد و از یک
انسان بی ثبات - منفی باف - بدبین و عصبی به یک دختر عاشق و زیبا تبدیل شد!
2- تهیه CD تکنولوژی فکر دکتر علیرضا آزمندیان یا دانلود این مجموعه از این سایت (البته ممکن
است در این سایت کامل نباشد و تهیه کنید بهتر است.)
با عمل به دستورات سی دی ذکر شده هم ضمیر ناخود آگاه و قدرتش را می شناسید و هم
اندیشه و باورتان عوض می شود و اعتماد به نفستان بالا رفته و ارتباطات عالی با انسانها
برقرار کرده و در نهایت می بینید زندگیتان بسیار زیبا شده!
امیدوارم توانسته باشم به شما دوست عزیزم کمک کنم
خوشبخت و سعادتمند باشی
پیوند برادرت هم مبارک و خوش یمن باشد
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
بچه ها واقعا درمونده شدم چند روزي بود هر حرفي ميزدم يه دعواي درست و حسابي به پا ميکرد،تصميم گرفتم اصلا حرف نزنم، فقط چون خيلي رو دلم سنگيني ميکرد تو يه نامه واسش نوشتم که اتفاقا هم خوند و خيلي هم خوب برخورد کرد و چند روزي زندگيمون آفتابي شد.
(همون طور که خودتون هم در جريانيد کم و بيش هيچ وقت ازم نخواست که برم خونه مامانشينا اما خودش هروقت دعوتش ميکردند ميومد خونه مامانم،به جز همين جمعه که گفت نميام کار دارم منم چون حوصله جروبحث نداشتم پيله نکردم خودمم نرفتم و يه بهانه اي آوردم.)
باهاش درد دل کردم با صبوري جوابمو ميداد و نازمو ميکشيد. خيلي با هم خوب شده بوديم.تا اينکه بهش گفتم چند روزيه مامانم سخت مريضه دوست دارم بياي باهم بريم ببينيمش.چند بارم تا حالا گله کرده ازت که فلاني فقط اگه دعوت شه مياد،با اينکه من خيلي دوسش دارم اما اون اصلا منو دوست نداره.اشکامم ميريخت همين طوري.
اما نميدونم چي شد که به جاي همدردي جبهه گرفت که چرا تو نمياي خونه مامان من؟چرا به مامانم محبت نميکني؟چرا؟چراو.............
مدام کاراي مامانشو توجيه ميکرد (کارايي رو که خودشم قبول داشت که اشتباه بوده)و به من فحش ميداد:163:
منم کاراي خودمو توجيه ميکردم و ميگفتم من به اندازه کافي جلو مامان تو خودمو کوچيک کردم،اما مامانت از من خوشش نمياد و کاري هم از دست من برنمياد.
چرا به مامان خودت ربط ميدي؟ مگه من ازت چي خواستم و..........
خلاصه ساعت 11.5 شب گذاشت و رفت. چون بارون هم ميومد خيلي ميترسيدم اما يادم اومده بود که گفته بودين وقتي ميخواد بره منتشو نکش(البته اگرم ميکشيم فقط کتک ميخوردم احتمالا).:302:
صبح به بهانه يه کاري به محل کارش زنگ زدم که بهم گفت : ديگه هيچ وقت به اون خونه برنميگردم.
چون با خودم فکر کردم هرچي زمان بيشتري بره خونه مامانشينا از من هي دورتر وردورتر ميشه.مامانش اصلا از من خوشش نمياد و حسابي پرش ميکنه،دوباره مثل بدبختا آژانس گرفتم رفتم محل کارش و واسش خوراکی بردم(خدا میدونه تا مرخصی ساعتی گرفتم رفتم اونجا و برگشتم چقدر بدبختی کشیدم) با اینکه به نظر خودم مقصر نبودم اما ازش معذرت خواستم و ازش خواهش کردم خوراکیها رو بخوره،گفتم واست نهار درست کردم برو خونه خودمون بعد از کارت لطفا.شاید باورتون نشه مثل یه آدم وحشی باهام برخورد کرد و همش میگفت برو گمشو!چرا اومدی اینجا!
خیلی بهم برخورده،حالا هم هرچی زنگ میزنم که بگم فقط واسه خودشیرینی این کارو کردم و چرا عوض اینکه خوشحال شی ناراحت شدی،تلفنم ریجکت میکنه.
میترسم مثله دفه قبل که دو ماه طول داد و خونه نیومد بازم بخواد اذیتم کنه.
چقدر من احمقم!!!!1:302::302::302::302::302:
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
اگه اينكارو را نكرده بودي (منت كشي و معذرت خواهي) خودش برمي گشت.
چند بار تا حالا بهت گفتيم وقتي تقصير اونه تو عذر خواهي نكن؟!
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
یعنی دختر تو کپی 6 ماه پیش من هستی.....
نباید میرفتی نباید میرفتی نباید میرفتی
حالا هم میشینی تو خونت سر خونه زندگیت هر وقت دلش خواست بر میگرده
نه تلفن نه اس ام اس نه در اداره نه مزاحم تلفنی از تلفن کارتی به بهانه اینکه میخواستم ببینم حالش خوبه؟( این آخری رو خودم میکردم میدونم تو هم میکنی) نکنی این کارها رو ها؟؟
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
چند روزه مامانم خیلی مریضه. خیلی هم رو من حساسه.
همین اخر هفته هم چند تا مهمونیه.
نمیدونم چرا ولی با اینکه یک ذره از زندگی باهاش لذت نمیبرم و همش عذابه اما وقتی میذاره میره مثله دخترا ته دلم تنفرم ازش بیشتر میشه اما دوست دارم برگرده تا کسی چیزی نفهمه.
نمیدونم چرا نمیتونم بخوابم ،هیچی نمیخورم،همه بدنم میلرزه به خدا.بس که حالم بد میشه منتشو میکشم.
حالا چی کار کنم؟ میخواد چی کار کنه باهام؟
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
نقل قول:
نوشته اصلی توسط آفتاب همدرد
چند روزه مامانم خیلی مریضه. خیلی هم رو من حساسه.
همین اخر هفته هم چند تا مهمونیه.
نمیدونم چرا ولی با اینکه یک ذره از زندگی باهاش لذت نمیبرم و همش عذابه اما وقتی میذاره میره مثله دخترا ته دلم تنفرم ازش بیشتر میشه اما دوست دارم برگرده تا کسی چیزی نفهمه.
نمیدونم چرا نمیتونم بخوابم ،هیچی نمیخورم،همه بدنم میلرزه به خدا.بس که حالم بد میشه منتشو میکشم.
حالا چی کار کنم؟ میخواد چی کار کنه باهام؟
مينا چرا طوري زندگي مي كني كه درونتون خودت را بسوزونه و بيرونتون مردم را؟
يعني جدي به خاطر رفتن چند تا مهموني اين همه خواري و خفت را تحمل كردي و اجازه مي دي هر لحظه عزت نفست را له كنه؟
RE: چطور تغییر کنم و زندگیم را تغییر دهم؟!!!!!!
لیلا جان چون من هیچ وقت نمیدونم مقصر هستم یا نه؟
این طور وقتا فقط به فکر خوبیهایی که بهم کرده میفتم و رفتار پرخاشگرانه عصبیشو و حرفای زشتشو فراموش میکنم.(همون اول که گفتم با صبوری جوابمو میداد و نازمو میکشید،قبل از اینکه از مامانم بگم)
چون شدید میترسم کوتاه میام و به غلط کردم میفتم،:316:
اونم خوب اخلاق منو میدونه و سوء استفاده میکنه.
تو بارونا جایی رو به جز خونه مامانش نداره.وای اونا هم حسابی خوشحال میشند و .........
:302::302::302::302:
چرا من این طوریم خدا؟
چرا مثله دختراس؟
چرا ازش دل نمیکنم با همه تنفرم؟
چرا به خودم احترام نمیذارم؟ چون همیشه فکر میکنم مقصرم.چون اون اعتماد به نفسش عالیه و تو مغزم همیشه فرو کرده که من مقصرم همیشه همیشه همیشه