RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام
مرسی بهار جان که تنهام نذاشتی هنوز
منم واقعا به دعات نیاز دارم .
الان یه مشکل دیگه هم دارم .
من خودم با این قضیه کنار اومدم تقریبا و خیلی سعی میکنم خوشحال باشم و تمرکزم به کار و اهدافم باشه .
مامانم از وقتی رفتارهای خونواده این آقا رو دید مخالف صد درصد قضیه شده بود ولی از وقتی که این تهمتو بهم زدن و ارتباطمونو دیگه قطع کردیم ، حالا تقریبا هر دو سه روز یبار ازم میپرسه چه خبر ؟ نزنگید ؟ چی شد؟ من از اولم میدونستم اراده نداره .
انگار از من منتظر تره . بعدشم میگه خیلی نامرده که بعد از 7 سال جلوی خونوادش نایستاد و اینجوری تنهات گذاشت .
این حرفا یکم عذابم میده ولی در جوابش خودمو خوشحال نشون میدم و میگم که من به خدا سپردمشون . هر چی خدا بخواد همین میشه و من همه تمرکزم فعلا به کار و... است و به این مسئله کوچک اهمیت زیادی نمیدم .
ولی بعدش که با خودم تنها میشم دلم از حرفهای مامانم خیلی میگیره . نمیدونم باید چکار کنم که بیخیال این حرفها شه و ناخواسته ذهن منو بیشتر از این درگیر نکنه .
لطفا راهنماییم کن .
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
متین عزیز
شما که انقدر با مادرت دوست هستی و همه چیز را می داند چرا نمیشینی با او صحبت کنی و
به او بگویی که "مامان من از شنیدن این حرف ناراحت میشوم و این فکر آزارم میدهد؟"
خیلی صمیمانه و محترمانه بهشون بگو اگر خبری شد حتما خودت به او می گویی و بگو که از این
سوال احساس شرمساری در مقابل خانواده ات می کنی و حسابی بهم میریزی!!
بنده خدا از این احساس تو خبر که ندارد پس مادرت را در جریان احساساتت بگذار!
خیلی سخته متین جان می دانم...من هنوز هم دوستش دارم اما امروز متنی خواندم که آرام
شدم...گفتم برایت بنویسم که شما هم بخوانی شاید مرهمی برای زخم دلت شد!
"آرام و خاموش
ساکت و استوار
خودت را به دست تقدیر بسپار!
و بدان تا کنون نیز گوی چوگان تقدیر آن بزرگ ازلی بوده ای!
پس باز هم سکوت کن و بر گذشته اشک مریز
دست قدر تو را به جایی میرساند که قدر تو را بدانند!!!
به آن بزرگ ازلی بهترین اعتماد و گمان را داشته باش!!!!
راستی متین جان چند سال داری؟ و به چه فعالیتی مشغولی؟
برایت دنیا دنیا آرامش و خوشبختی و صبر آرزو می کنم چرا که صبر کلید گشایش کارهاست
:72:
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
متین جان من تازه تاپیکت را خوندم و خیلی متاسفم من کاملا درکت می کنم چی میکشی و اینکه مامان آدم تو این لحظه ها که آدم احتیاج داره آروم شه و دیگه به آن فرد فکر نکنه ولی به خیال خودشون حس می کنن دارن همدردی می کنن و بدتر نمک رو زخم آدم میریزن
منم شرایطی مثل خودت داشتم تاپیکم را که خوندی ، خیلی برام سخت بود که با کوچکترین اختلاف نظر نامزدم بره و برنگرده ولی متین جان دقیقا زمانی که من از ایشون و خانوادش دست برداشتم و فقط به خدا فکر کردم و هدفام به اینکه زندگی بدون ایشون برام ممکنه و من میتونم ادامه بدهم همونجا خدا ایشون را دوباره به من داد
این دوری از هم یه حکمتی داره و تو باید تلاشت را بکنی تا ایشون را رها کنی یعنی اولویت اول شما ایشون نباشه ، خیلی سخته که آدم بخواهد باخودشه کنار بیاد ولی مطمئنن شما می تونید
به نظرم اگه پیش یه مشاور برید خیلی خوبه منم دعاتون می کنم شما هم رفتید حرم منو دعا کنید
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
بهار عزیز
ممنون از راهنماییت ولی من نمیتونم این حرفها رو به مامانم بگم ، چون اینجوری بیشتر نگرانم میشه و بیشتر حرص و جوش میخوره که دخترش تا این حد به کسی علاقه داشته و حالا تنهاست . اختلاف سنی من و مامانم زیاده و من دوران نوجوانی خیلی سعی کردم که این اختلاف سنی رو با صمیمیت بیشتر حل کنم . طوری که الان بیشتر از بقیه بچه های خونواده که ازم بزرگترند به من اعتماد و بهم تکیه داره و یه جورایی با اینکه از همه کوچکتر هستم ولی سنگ صبور همه بودم و مشکلاتشونو به من میگن .
حالا نمیتونم بهش بگم که دارم جلوش خورد میشم . فقط حفظ ظاهر میکنم .
ممنونم سارا جان که وقت گذاشتی و تاپیکمو خوندی . و بازم خوشحالم که نامزدت برگشت .
حالا با این شرایطی که دارم راهنمایی می خوام .
راستی دیروز با دوستم حرف زدم وقتی مشکلمو فهمید گفت با شناختی که از خونواده آقا داره ، من کار اشتباهی کردم که سعی کردم قطع ارتباط کنم و به دلیل مامانش که منو نمیخواست اون اول بهش جواب رد دادم که باعث شه اونم سرد شه و پیش خونوادش یه جورایی ضایع شه و به دلیل عذاب وجدانی که گرفته سعی کرده بیخیالم شه که بیشتر از این اذیت نشم .
میگه باید دوباره باهاش ارتباطتو برقرار کنی یا غیر مستقیم بهش بفهمونی که چقدر هنوزم با وجود مخالفت خونوادش دوسش داری و باید توی این شرایط از دور کنترلش کنی نه اینکه تنهاش بذاری و چون فکر کرده تو خسته شدی و داره خودشو تحمیل میکنه و داره زندگیتو خراب میکنه ، بهت بگه برو و تنهات بذاره .
غرورم اجازه نمیده که باهاش ارتباط برقرار کنم ، فقط میتونم دعا کنم که یا خونوادش نظرشون عوض شه و اقدام کنند و یا اینکه خودش دوباره برگرده .
(جواب سوال بهار عزیز : من 27 سالمه و نرم افزار . چرا پرسیدی ؟ شغل توی احساسات تاثیر گذاره ؟ یا برعکس؟) .
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام من اومدم
چرا هیچکی جوابمو نداده هنوز؟!
بهار جان دیگه بمن سر نمیرنی!
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام متین عزیزم
من همیشه و هر وقت که به سایت بیام به تاپیک شما سر می زنم و همیشه هم به یادت هستم
و هم دعات می کنم :72: منتها چند روزی فرصت نکردم بهت سر بزنم. عذر مرا بپذیر.
مشغول برگزاری یک همایش برای شرکت هستم و بسیار سرم شلوغه. دعام کن.
متین بیا از یک زاویه دیگر به مسئله ات نگاه کنیم :
خوب می گویی که نمی توانی با مادرت صحبت کنی که چقدر آزرده می شوی ، درست است؟
پس یک راه حل خوب این هست که از در شوخی وارد شوی و دفعه بعد که بحث را وسط کشید با
شوخی فضا را عوض کنی و مثلا بگویی : ((مامان بهتر نیست راجع به یک موضوع دیگر صحبت کنیم
و افسوس گذشته ها را نخوریم؟...بیا و از بچگی هایم برایم تعریف کن!)) یه این شکل مامان رو به
فضای دوست داشتنی سالهای گذشته می بری و چند بار که این کار را تکرار کنی مامان
می فهمد که دوست نداری راجع به این موضوع چیزی بشنوی و بحث را دیگر مطرح نمی کند!
این کار جواب می دهد امتحان کن ;)
در خصوص سوال دومت مگر آقا پسر نمی داند که شما دوستش داری؟
مگر آخرین بار به او چه گفتی؟
نیازی به برقراری ارتباط نیست یعنی فعلا زود است...منتظر باش که ابتدا او یک قدم بردارد بعد
تو اقدام کن...میدانم دلتنگی امانت را بریده اما الان او به ابن تنهایی نیاز دارد...من هم اوایل از
این فکرها سراغم می آمد اما الان هرچه بیشتر از او دوری می کنم چون به یک آرامش نسبی
رسیده بیشتر به طرف من قدم بر می دارد...بگذار به یک آرامش نسبی برسد و با منطق
بفهمد که تو را دوست دارد و بعد برای بدست آوردنت تلاش کند.
تو تنها با فکر مثبت به او انرژی مثبت بفرست و دعا کن که خداوند چاره سازی کند و اگر هم
در انتظارش هستی یک انتظار سازنده داشته باش و زیباتر شو!
آینده آبستن اتفاقات عجیب بسیاری است پس به رحمت خداوند امیدوار باش!
از سنت هم پرسیدم که ببینم تا یک زمان مشخصی برای خودت Dead line بگذار و در صورتی
که تا آن زمان نیامد به افراد مناسب دیگری که خدا سر راهت می گذارد فکر کن. البته اگر خدا
بخواهد برمی گردد ان شاالله...شما فقط انرژی مثبت به او بده و بر خدا توکل کن و به رحمتش
امیدوار باش.این جمله ریبا هم تقدیم به دوست عزیزم :
هیچ گاه عشق به همدم را پاینده مپندار و از روزی که دل می بندی این نیرو را نیز در خویش بیافرین که اگر تنهایت گذاشت نشکنی و اگر شکستی باز هم نامید نشو چرا که آرام جان دیگری در راه است !!! :72:
خوشبخت و سعادتمند باشی
التماس دعای بسیار دارم
:72:
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام
چه عجب !
امیدوارم کارت به خوبی پیش بره عزیزم .
بعد از اینکه مامانش باهام تماس گرفت تا تقریبا ده روز گوشیمو خاموش کردم وقتی هم روشن بود جوابشو ندادم . به مامانشم اونشب گفتم که من اصراری به این قضیه ندارم وقتی خونوادش ناراضی هستند و ببینید پسر خودتون چی دیده که اینقدر اصرار داره و بیخیالم نمیشه . (البته اون موقع از برخوردش ناراحت بودم که اینو گفتم چون همون اول که زنگید قسمم داد به پسرش جواب منفی بدم یا کلا جوابشو ندم دیگه . بعدم گفت خجالت میکشم از اینکه زنگیدم این حرفا رو بهت بگم . ولی اگه آبروتو دوست داری و نمی خوای اوضاع بدتر شه بیخیالش شو و...)
منم دیگه جوابشو ندادم و وقتی صدای گریه شو شنیدم باهاش حرف زدم . ولی ازون به بعد با اینکه واسه خودمم سخت بود ولی سعی میکردم باهاش سرد برخورد کنم و وقتی بهم گفت چرا به مامانم نگفتی تو هم دوسم داری بهش گفتم دیگه اصرار به این قضیه نداشته باش و خونوادتو انتخاب کن . بیشتر از این با زندگی من بازی نکن و هیچوقتم بهش نگفتم این حرفا رو از ته دلم نگفتم و نگفتم که مامانش بهم چیا گفته . وقتی بهم گفت مامانش چه حرفهایی(تهمت) پشت سرم زده اونوقت بهش گفتم که مامانش باهام حرف زده و دقیقا چی گفته البته واسه اینکه خیلی عصبی نشه بازم بعضی چیزها رو حذف کردم و همشو نگفتم .
بعدم ازم خیلی ناراحت شد که چرا توی این سه هفته این حرفها و برخوردها رو ازش مخفی کردم .
بعدم عذاب وجدان گرفت و بابت همه چیز ازم عذر خواهی کرد و خواست ببخشمش و برم سراغ زندگی خودم .(خیلی بهش فشار اومده بود که گریه کرد با اونهمه غروری که همیشه داشت و الکی میخندید که من ناراحتیشو متوجه نشم ولی اینبار جلوی چشم داشت گریه میکرد . خیلی حالم اونروز گرفته شد. ) انگار اون صحنه همش جلوی چشمه .
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
متین جان سلام
خوب بهرحال شما در نهایت به او همه چیز را گفته ای! اگر هم می خواهی با او صحبت کنی
الان وقت مناسبی نیست چون روح او الان بسیار متلاطم است و نیاز به خلوت با خود و تنهایی و
فکر کردن دارد پس به او این اجازه را بده تا با خود کنار بیاید...بعد اگر قدمی برداشت او را حتما از
علاقه خودت آگاه کن اما به هیچ عنوان الان جلو نرو چون او الان به تنهایی و فکر کردن و کنار
آمدن با خودش را دارد پس صبور باش!
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
سلام
بهار جان دارم سعی خودمو میکنم که باهاش تماس نگیرم ولی نمیدونم چرا با اینکه اینقدر سرم شلوغه و مشغول کارهای مختلف هستم ولی حتی اگه 30 ثانیه مشغله م تموم شه همون مدت فکرش تو خاطرم میاد .:311:
با اینکه همه اطرافیانم میگن خیلی نامرده تنهات گذاشت و اون الان اصلا بهت فکر نمیکنه و توخیلی ساده هستی که هنوز تو دلت منتظرشی و اینقدر مغروری که الکی میگی بهش فکر نمیکنی و الکی میگی دارم زندگی خودمو میکنم و مردها سر و ته یه کرباسندو... ولی بازم دوسش دارم و واسم مهم نیست که دیگران چی میگن .
هر چند بعضی از کارها و رفتار این آقا رو نمیپسندم و کلا خیلی دوسش دارم ( خب هرکسی یه ایرادی داره ، اونم بعضی کارهاش هنوز شکل درست به خودش نگرفته )
از وقتی باهاش قطع ارتباط کردم حتی ایرانسل هم واسم اس ام اس تبلیغاتی نمیده :311: ( عجب روزگاری شده):311:
نمیدونم چرا بعضی از مردم همیشه دوست دارند موج منفی بدند. وقتی هنوز با کسی رابطه نداری میگن اینقدر مغروره که هیچکی نمی تونه دوسش داشته باشه . وقتی میبینند کسی رو دوست داری و ازشون مشورت می خوای بدون استثنا میگن ترکش کن . بعد که با دلایل خودت نه به حرف اونا مجبور به ترکش میشی همش بهت میگن آخ آخ . چقدر نامرده و...
اون دوستم که گفتم 2 هفته پیش باهام تماس گرفت و ... بعد از اینکه فهمید مشکلم چیه دیگه حتی جواب تلفنم رو هم نمیده . ( چند روز پیش واسه خودش که ازم خواسته بود اگه میتونم واسش کار مناسب پیدا کنم . وقتی پیدا کردم و بهش زنگیدم حتی جواب تلفنم رو نداد ، فکر کرده ...)
کلا هیچکی راه حل نداره هیچوقت ( البته جز این سایت که بدون پیش داوری اگه راهکار داشته باشند بهت می دهند.) و تقریبا به این نتیجه رسیدم که با اطرافیانم مشودت نکنم چون خودم بهتیرن کسی هستم که شرایط خودمو میدونم .
این چند روز اطرافیانم با حرفهاشون خیلی دپرسم کردند . دیگه دوست دارم جایی باشم که هیچکیو نشناسم .
RE: lمشکل با سنتی بودن خانواده پسر
احساس میکنم خیلی بدبختم که نمی تونم اوضاع رو طوری که دلم می خواد مدیریت کنم .
هر وقت حرف از اتمام رابطه از طرف من میشد اینقدر میزنگید و اس میداد و یجوری دلمو به دست میاورد و قول و قرار میذاشت که نهایت بعد از یه هفته دوباره میپذیرفتمش .
ولی حالا ایجوری شد . ( نباید تموم میشد چون اون می خواست ، الان باید تموم میشد چون بازم اون می خواست .)
دوسش دارم ولی خیلی ازش ناراحتم .
( فکر کنم دارم دیوونه میشم ، انگار انرژی منفی دیگران خیلی روم تاثیر گذاشته ):302:
:323: