RE: شوهرم با خونوادش همدست شدند
نقل قول:
نوشته اصلی توسط شاپرک جون
خب باشه به حرفاتون گوش میدم اصلا تا الانم به طور کل گوش دادم چون میخاستم برم و ولش کنم
چرا اقای sci چیزی نمیگن خب چیکار کنم دیشب سر هیچی هیچی به من میگه یه روز از خونه پرتت میکنم بیرون ولی من اصلا چیزی نگفتم با اینکه بازم دلم شکست گفته بودم موندن من تو این وضعیتت پرو ترش میکنه .من خیلی هم باهاش خوب بودم فکر میکنه من چسبیدم بهش و کسی جز اون نمیتونه منو نگه داره
سلام خواهر خوبم
يك لحظه افكار منفي رو خاموش كن! آره.. بهشون بگو هيسسسس! بسه ديگه!!!!
فكر تو رو آزرده كرده و آرامشت رو ازت گرفته...
من احساس مي كنم اونقدر ذهنت از فكر آشفته شده كه نمي توني خوب گوش بدي...
تو شوهرت رو كه مي توني عشقت صداش كني در حال حاضر در مقابل خودت دشمنت مي بيني... عنوان تاپيكت رو نگاه كن!! شوهرم با خانواده اش همدست شدند!؟! براي چي؟؟ براي كشتنت؟؟ براي چي؟؟
لازمه اينكه بتوني وضعيت كنوني رو كنترل كني چند تا مهم هست:
1. تصميم قطعي براي ادامه زندگي ( هم دلت بخواد... دوست داشته باشي زندگيت رو و هم اين تصميم يك نتيجه گيري منطقي باشه
2. خوب گوش بدي... هدف از اين نوشته ها، نه دفاعه... نه نصيحت.. نه سخنراني! فقط گرفتن نتيجه است...
3. خوب عمل كني.. وقتي آرامش كافي رو نداشته باشي ( كه البته به دست مي آري) نمي توني خوب عمل كني... تصميمات شتاب زده مي گيريد ( هر دوي شما) هم شما و هم شوهرتون!!
در صورتيكه تصميمت مثبت بود بهم بگو... تا با استفاده از تجربيات ديگران يك خط مشخص رو تا حصول نتيجه شروع و دنبال كنيم...
پستهاي قبلي رو بخون... با آرامش خانوم! نه با اين اعصاب به هم ريخته...
در صورتيكه تصميم گرفتي به بهبود وضعيت.. مي خوام تيتر وار بنويسي مشكلت در حال حاضر چيه؟ با هم مشكلات رو شناسايي كنيم... موانع خوشبختي تو كجان كه نمي زارن رنگ سعادت رو ببيني؟؟ كليات بهمراه مثال
بي شك تنها نيستيد!
RE: شوهرم با خونوادش همدست شدند
تمام مشکل من اینه که شوهرم خیلی دروغ میگه خیلی منو میپیچونه میدونه خانوادش چقد ظلم کردند بازم به حرفاشون گوش میده هنوز استقلال نداره خیلی دروغگووووووووووووو هستش
مثلا امروز رفتم پیشش وایسادم جلو در خونمون بعد گفت برو بالا من میخام برم باشگاه وقتی رفتم از پنجره دیدم رفت خونه باباش
میدونید چیه همه زنا باید بسوزن و بسازن
منم میخام بسوزم و بسازم ولی از همینجا دعا میکنم خدایا هیچوقت ظلمای شوهرمو نبخش:323
RE: شوهرم با خونوادش همدست شدند
دختر خوب خیلی داری سخت میگیری به خدا. آخه این کجاش ظلم هست؟ رفته خونه باباش، خیانت که نکرده بهت! اگرم میبینی که بهت نگفته حتما دیده تو ناراحت میشی و دوباره گیر میدی بهش که بدون من حق رفتن به اونجا رو نداری به خودش گفته نگم بهش بهتره.
به نظر من هروقت رفت خونه خانوادش، وقتی برگشت به خونه خیلی با خشروی بهش بگو خوب بودن همه؟ مادر پدرت حالشون خوب بود، چقدر دلم میخواد ببینمشون!! درسته که دلت نمیخواد ببینیشن، اما همین جمله بهش نشون میده که حساس نیستی رو رفتنش به اونجا و دیگه هر وقت رفت بهت میگه.
RE: شوهرم با خونوادش همدست شدند
اول صبر كن! يك دم عميق! حالا بازدم آرام و محكم ....آرام باش خواهرم! هيچ اتفاقي نيوفتاده... يه خورده زندگي بهت سخت گرفته!!!! مي دوني قديمي ها مي گفتن طرف چند تا پيرهن بيشتر پاره كرده... اين همون داستانه! نمي گفتن طرف چند تا مهموني بيشتر رفته كه... پس آروم باش و تو رو خدا شنونده باش! 30 ثانيه!
خواهر خوبم
كي گفته شما بايد بسوزي و بسازي؟! چه خبر شده مگه؟ چرا همه زنها بايد بسوزن و بسازن...
ببين وقتي يه دفعه چشمات رو باز مي كني و مي بيني وسط كوره گير افتادي/ مثل گل سفالگري/ سعي كن پخته بياي بيرون... چون همه سوختن رو بلدن! سوختن كه كاري نداره!!!!
همه بلدن وقتي دعوا مي شه داد بزنن!!! همه بلدن حرفهاي بد به هم بزنن... فكر مي كني كاري داره؟
چرا جواب پست من رو نگذاشتي؟ يه جواب درست و منطقي؟ چرا اينقدر اعصابت رو به هم مي ريزي؟ از جون خودت چي مي خواي؟ اصلا شوهرت دروغگو... ظالم! جلاد! قاتل! جنايت كار!
هر چيزي يه راه حلي داره... شرايط بدي كه داري رو درك مي كنم... احساست واقعا وحشتناكه!
سعي كن يه كمي اعصابت رو اروم كني و جواب سوالاي پست قبلي رو برام بنويسي...
بعدش.. يه چيز ديگه! مي خوام هر چي كه مي توني تو يك پست بنويسي درد دل كني! هر چقدر كه طولاني بشه مي خونم... بنويس فقط!
RE: شوهرم با خونوادش همدست شدند
... ببین عزیزم شما کنترلت از دستت در رفته حالا دیگه اصلا قضیه شوهرت نیست. قضیه شمایید. شما باید خودتون رو از این فکرها نجات بدید. آرامش شما فقط توی دستهای شماست. یک مثال کوچیک میزنم. من یک مدت خیلی به اینکه دو تا دندونهام روی هم رفته فکر میکردم طوری شده بود که لثه هامو دندونها مرتب تیر میکشید. بعد از یک مدت فهمیدم همش بخاطر فکر خودمه و فکرمو روی یک کار مفید چرخوندم. یکی از کارهایی که میکنم اینه که داستان مینویسم وقتهایی که توی اوج داستان نوشتن و فرستادنش برای مسابقه و ... هستم اصلا یادم میره که چی دور و برم میگذره. مردها هم که هر چی زنشون روی یک خصوصیت حساس باشن بیشتر اونکارو انجام میدن. من هم جای شوهر شما بودم یواشکی میرفتم خونه بابام به دو علت:
۱- شوهرتون دوستتون داره و دلش نمیخواد شما دوباره ناراحت و عصبانی بشید پس ترجیح میده که به شما نگه و هر دو را با هم داشته باشه.( چون میدونه شما میگید نه)
۲- پدر و مادرشو هم دوست داره و حالا چه خوب چه بد( که به نظر من خیلی هم میتونه خوب باشه.) میخواد ارتباطشو حفظ کنه.
پس اینکه یواشکی رفته تقصیر شماست. شما با حساسیتهاتون اونو به اینجا کشوندید. پس آروم باشید. یکخورده از بالا قضیه رو ببینید. از خودتون فاصله بگیرید.
اگر یک موقع احساس کردید که جلوی شما میخواد یواشکی بره بهتره پیش قدم بشید و بهش بگید بد نیست یکسری بری خونه مادرت اینها و اصلا به روش نیارید که قبلا یواشکی رفته. بگذارید کم کم عادت کنه که شما صلاحشو میخواین وقصد ندارید ارتباطش را با خانوادش قطع کنید.
RE: شوهرم با خونوادش همدست شدند
اقای sci در جواب سوالای خوبتون باید بگم اونا با هم همدست شدند تا من ارامش نداشته باشم تا مثلا سواری نخورم تا زندگیمون طوری شه که اونا بخان(عین گدا زندگی کنم فقط پول جمع کنم اصلا خرج نکنم . صدام در نیاد ) هرچی میگم عین حقیقته اونا زندگی میکنن تا کار کنن ولی من میخام کار کنم تا زندگی کنم ...خدا شاهده میخام واسه زندگیم تلاش کنم چون میدونم بعد طلاق تنها میشم البته به قول دوستان همین الانم تنهام
باید بگم شما خیلی خوبید که میخاید پای درد دل من بنشینید ولی همه حرفام درد دل درست و خوب و بد بودنشو نمیخام
نمیدونم از کجا شرو کنم راستش من تو هیچی شانس نداشتم وقتی نامزد کردم 10 کیلو لاغر کردم چون همه چیزو تو دلم ریختم گفتم شاید با محبت به نامزدم تمام این دخالتای بیجای مادر و خاهرش کم شه واسه من هیچ جشن نامزدی نگرفتن واسه عروسی هم یک قدم هم برنداشتن اما واسه جاریم بهترین جشنو گرفتن سرتاپاشو طلا کردند خدا شاهده یک بار هم به خانواده شوهرم بی احترامی نکردم نمیخام بگین شاید اون عروسشون بهتر بوده چون جاریم با پنبه سرشونو بریده
از همون اول نه خانواده من نه خانواده شوهرم راضی به ازدواج ما نبودن
جشن نامزدی جاریم که شددددددددددد وای خدایا چقد من عذاب دیدم چقدددددددددد
کلی فرق گذاشته بودند تمام کارها طبق خاسته جاریم اجرا میشد
میدونید چرا من میسوختم چون من باید سر کوچکترین چیزها به شوهرم التماس میکردم ولی جاریم با یک اشاره همه چیز در خدمتش بود
خلاصه من از این همه فرق گذشتم چون فکر میکردم طلا و جشن و ........ مهم نیستند مهم عشق من و شوهرمه که برای سوزوندنشون کافیه نمیخاستم شوهرم سرتاپامو طلا کنه ولی محلم نده نمیخاستم خانوادش برام جشن بگیرن ولی شوهرم تابع اونا باشه
از همه حرفاشون دخالتاشون فرق گذاشتناشون گذشتم چون گفتم شوهرم برام کافیه ولی دیدم نه بابا من دارم شبیه خر میشم چون این همه مدت اختیار تمام زندگیم دست خانوادش و همه دارن به من میخندن .نگید نه چون با چشمم دیدم
نه اونجور احترامی دیدم که لایقش بودم نه اونجور عشق از طرف شوهرم به این میگن سوختن و ساختن چون من هیچ اختیاری ندارم فقط بگید میشه درستش کنم؟حاظرم صبری که واسه من محاله رو داشته باشم ولی بدونم تا کی حداکثر تا کی میتونم رنگ خوشبختی رو ببینم اخه چراااااااااااااااااا من فقط ازش عشق خاستم
حتی حاظرم فکر کنم شوهرم پسرمه تا بتونم مثل بچه زندگی رو بهش یاد بدم تا مستقل شه
وقتی میبینم شوهر من که حتی خودش بدیهای خانوادشو قبول داره ولی عین خیالش نیستتتتتتتتتتتتت دوست داشتن کجاست ؟من میمیرم وقتی صبحا میره شبا میاد هیچی براش مهم نیست خودشو زده به بیخیالی که هرچی بادا باد
من کجای زندگیشم چون با من ازدواج کرده یعنی تموم ؟دیگه تو زندگی نباید کاری کنه؟
کاش یه ادم عاقل زندگی کردنو بهش یاد میداد
فقط خدارو دارم ولی فکر کنم از بس بنده بدی بودم به من نگاه نمیکنه
احساس میکنم همه مردا یه جورن اگه خوبن یه بدی دیگه دارن به نظرم ما زناییم که باید طرز برخورد با اونا رو بلد باشیم ولی چرا مازنا چرا اونا نمیخان یاد بگیرن چطور برخورد کنن الانم کلی ناراحتم چون میبینم این همه نادیده گرفتم این همه بدی رو ولی واسه کسی که هیچی نمیفهمه رنگ لباسشم خانوادش باید تعیین کنند
RE: شوهرم با خونوادش همدست شدند
از صب رفته بیرون هنوزم نیومده تقصیر منه؟بازم کوتاه بیام اصلا به درک که میره خونه باباش ولی تا کی ؟
منو به مرگ میگیره تا......
چرا زنا انقد بدبختند
اگه تغییری تو رفتاراش نمیشد مهم نبود بره پیش مامان باباش اما به کل داره زندگیرو خراب میکنه
RE: شوهرم با خونوادش همدست شدند
خواهر عزیزم
خوب گوش کنید.. سعی می کنیم با همفکری و کمک هم مشکلات شما را یکی یکی حل کنیم... نه یک دفعه!
اگر حل شد که خدا رو شکر می کنیم و شیرینیش رو می خوریم که بهترینش اونه که بیای و بگی داره اوضاع اروم شده...
اگر حل نشد چیزی رو از دست ندادیم... به این آقا می گید خدا نگهدار! برو و بچسب به خانواده محترمت! مرد زندگی نیستی!
احساست رو درک می کنم و می دونم هنوز چیزی ننوشتی.... چون اگر بخوای بنویسی داستان غم انگیزی هست هر گوشه اش... راستش شاید از روز اول اشتباه کردی... از همون زمانی که 10 کیلو لاغر کردی! چون همه غم و غصه رو ریختی تو دلت!
چقدر ناراحت کننده بوده که متوجه تمایزاتی بین خودت و جاری ات شدی/ به نظر من شما با یک خانواده کاملا غیر قابل پیش بینی مواجه هستی که دارای پایداری احساسی نیستند و شاید گاها توقعاتی بیش از اندازه هم دارند
در بعضی مواقع به دلیل مشکلات فرهنگی که گاهی از فقر فرهنگی هم بی نشان نیست کارهایی می کنند که شما نمی پسندی...
فرقی که می گذارند و شما احساس کردی کاملا واقعی است! کسی کتمان نمی کنه...و باید بگم در وهله اول تمام اینها مهم هستند... جشن، طلا، عروسی، هر چیزی که نشان دهنده ارزش ما هست و می تونه به کسی احساس خوبی بده مهمه...
به نظرم باید یه کمی برای دیدن رنگ خوشبختی صبور باشی... و گوش کنی و صبر کنی تا بتونیم مقدار کمی تغییر بوجود بیاریم... اگر بتونیم تا حدود 40 درصد تغییر ایجاد کنیم بسیار خوبه!
لازم نیست ایشون بچه شما باشه! شوهرته! شوهرت هم خواهد بود... شما شاید ازش عشق انتظار داشتی اما ازش عشق نخواستی!!! شاید ازش هیچ چیزی نخواستی! و این موجب شده که بسیار احساس بدی داشته باشه...
شما چرا فکر می کنی بنده بدی بودی!؟ به هیچ وجه در رابطه با خدا اینطور قضاوت نکن... خدا می برتت لب پرتگاه... اما درست وقتی می خوای بیفتی... دستات رو می گیره!
اما جمله آخر شما... خب آره! تو این وضعیتی که هستی فعلا باید همین رو بگی تا خلافش ثابت بشه... اما معمولا تو خیلی از مسائل یک خانوم می تونه نقش مفید تری داشته باشه... و مهمتر اینکه فعلا شما شنونده هستید و چه بهتر خواهد بود که برای حل مشکل به همراه همسرتون مشاوره حضوری برید که البته شاید الان قبول نکنه!
*************************
خواهر خوبم!
اول می خوام بدونم آیا صورت مسئله و موانع خوشبختی شما رو درست رو کاغذم نوشتم یا نه؟
-شوهرت به دلائلی یا بدون دلیل (که مهم نیست) به خانواده اش گرایش داره و عملا کارهاش و عملهاش به نوعی تحت تاثیر رفتار و تصمیمات اونهاست و کلا قطبی عمل می کنه..
- شما در طول زندگی احساس می کنی نادیده گرفته شدی و به احساساتت بخصوص توجه کافی نشده
- شما فردی حساس و احساسی هستی که به دلیل تودار بودن ضربه روحی زیادی رو متحمل می شه و نتونسته درخواستهاش رو کاملا مطرح کنه و به اونها برسه
- شوهرت و زندگیت رو دوست داری
- احساسات منفی شما بر احساسات مثبتت معمولا غلبه می کنند که با رفتار و کردار شوهرت بیشتر هم می شه!
- از وضعیت نظام مالی خونه راضی نیستی
- کنترل زندگی از دستت خارج شده و به شدت عصبانیت کرده
- در حال حاضر هم تحمل هیچ چیزی رو نداری...
خواهرم اگر چیزی نوشتم یا می نویسم به هیچ وجه نمی خوام نصیحتت کنم... می خوام سعی کنم به عنوان یک فرد بی طرف که نسبت به شما و شوهرت احساس وابستگی عاطفی نداره وضعیت رو بررسی و با همفکری شما مشکل رو حل کنیم
اون چیزی که الان واضحه این هست که باید آرامش پیدا کنی
و اصل زندگی خودت هست که در نهایت باید احساس خوبی داشته باشی
خواهرم در مدینه فاضله زندگی نمی کنیم و قرار نیست از همه چیز خوشمون بیاد.. و یا همه از ما!
همه چیز مطابق میل ما باشه و بدنبال عشق آرمانی به سه ضلع مساوی و پایدار نیستیم...
پذیرش واقعیت به ما کمک خواهد کرد که بتونیم زندگیمون رو تحت کنترل خودمون در بیاریم
یک اصل وجود داره که باید بپذیریم.. الزامی نیست خانواده شوهرت رو دوست داشته باشی! الزامی نیست باهاشون ارتباط صمیمی داشته باشی... و متاسفانه نمی تونیم و شدنی نیست که اونها رو تغییر بدیم و این رو از اهدافمون خارج می کنیم... اونها سر جاشون هستند با همون اخلاقشون که شما نمی پسندی ولی باید راههایی رو پیدا کنیم که بتونیم کمترین مشکل رو برای خود و خانواده دو نفری درست کنیم/ ضمنا نمی تونیم پیوند بین شوهر شما و خانواده اش رو هم منکر بشیم هر چقدر که خانواده اش بد باشند پدر مادر و خواهر ایشون هستند... این ظرائف رو می پذیریم.. در بست!
فعلا کاری که باید بکنید :
- دست یابی به آرامش با قراردادن یک ریلکسشن عضلانی در طول روز به مدت 10 دقیقه بهمراه موسیقی آرام و دوری از تنشهای روانی و عوامل استرس زا... موبایل/ تلویزیون / رادیو/ ( اگر نمی دونستی چگونه بگو تا بگم)
- توقف فکرهای استرس زا و بیهوده
- توقف پیش داوری و ذهن خوانی
- توقف و دوری از هرگونه بحث و تنش با شوهرت به مدت یک هفته ( اصلا فکر نکن رفت خونه پدرش یا نه... )
- فعلا یک کار سختی می خوام انجام بدی: هر وقت یاد مشکلاتی که مربوط به خانواده ایشون می شه می افتی .. تمرین تنفس کنید/ به مدت 30 ثانیه به یک احساس خوب و عالی فکر کن! در اون احساس تصور کن که اینها نیستند... خودت هستی و خودت!
- اگر برات ممکن بود نکات مثبت شوهرت رو بنویس که موجب شده تو این همه سختی رو به دل بخری!
RE: شوهرم با خونوادش همدست شدند
همه چیزو راجع به بدبختیام درست نوشتید جز یک مورد که من همچینم تودار نیستم و از این ناراحتم که قبلا کلی باهاش صحبت کرده بودم و ....ولی در اخر متوجه شدم همه حرفاش دروغ بوده
واقعا ممنونم که با من همدردی کردید و درکم کردید و کلی وقت گذاشتید امیدوارم هرچی از خدا بخاید بهتون بده
دست یابی به ارامش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مگه ممکنه برای من راستش بلد نیستم
چشم از دیروز سعی کردم دیگه فکر نکنم ولی باید بگم دیروز دوباره منو با حرفاش کفری کرد منم نتونستم طاقت بیارم ولی کنترلمو از دست دادم و میزدمش النگومم باعث شد بخوره به دستش یه ذره خراش برداره اشتباه بود کارم ولی نمیتونستم همینطور نگاش کنم دوست داشتم چاقو رو بردارم بزنم بکشمم انقد منو حرص داده از کارای خودمم متنفر شدم ببخشید خاستم بگم تا بدونید چقد خرابه حال و روزگارم بعدش به من گفت ازت شکایت میکنم من امنیت جانی ندارم ههه خندم میگیره اینارو هم تازه یاد گرفته این همون مردیه که منو بادستاش خفه میکرد فرداشم جای دستاش و کبودی رو صورتم بود ولی من صدام در نمی اومد
باشه دیگه باهاش حرف نمیزنم چون حرف بزنم دعواهامون شروع میشه
دیگه الان وقتی یاد خانوادش می افتم جز نفرت هیچ احساس دیگه ای ندارم چشم انجام میدم
نکات مثبت نداره نه غیرت داره نه دستو دلبازه نه محبت میکنه نه پول خرج میکنه نه اهل زندگیه رفیق بازه تنبله از بعد ازدواج کار خوبی برام نکرده هرچی فکر میکنم یادم نمیاد
فقط واسه زندگی خودم موندم از طلاق متنفرم
RE: شوهرم با خونوادش همدست شدند
خواهر خوبم... چرا فکر می کنید به آرامش نمی رسید! بی شک خواهید رسید!
ضمنا کنترل خشم رو فراموش نکنید! فورا در هنگام خشم تمرین تنفس کنید... دم در یک مرحله سریع... بازدم با کمک دیافراگم و شکم و خروج آرام و محکم هوا از میان لبها بطوریکه صدای سوت بشنوید...
دیگه به چیزی فکر نکن درست می شه ...
سعی می کنم یک روش تن ارامی یا ریلکسیشن رو برات بذارم
در این روش باید یک موسیقی اروم گوش کنید... چشمان رو ببندید و تمام وسائلی که ارامش شما رو بر هم می زنه از خودتون دور کنید...
صبر و حوصله داشته باشید تا به حالت ریلکس برسید...
ما هیچ وقت یکباره بدن را شل نمی کنیم؛ این کار، کم تأثیر و تا حدی نادرست است.دقیقاً به همین دلیله که عضلات را به هشت گروه تقسیم کردیم و به طور جداگانه به هر گروه فرمان راحت باش می دیم.
برای این که هم از فرمانهای کلی اجتناب کرده باشیم و هم از آن تمرینهای بسیار جزیی و خسته کننده، پس از قرار گرفتن در وضعیت مطلوب عضلات را در هشت مرحله شل می کنیم. به این ترتیب:
1. پای راست خود را از انگشتان تا کمر در ذهن خود مجسم کنید. آن را احساس کنید و فرمان شل شدن بدهید: " پای راست من، راحت و آرام شو" هر جا که انقباض و تنشی احساس می کنید به طور ارادی آن را شل کنید و به خود تلقین کنید: " پای راست من لحظه به لحظه شل تر و آرامتر می شود" اکنون انبساط و شل بودن و آرام بودن را در پای راست خود حس کنید.
2. پای چپ خود را به همان صورت مجسم و احساس کنید. فرمان دهید: " پای چپ من راحت و آرام شو" به طورارادی پای چپ خود را شل تر و شل تر کنید و به خود تلقین کنید که لحظه به لحظه چنین می شود. پای چپ ِ آرام شده و شل شده ی خود را احساس کنید.
3. اکنون هر دو پایتان در نهایت راحتی و آسودگی است. ذهن خود را متوجه دست راست خود کنید. از انگشتان تا شانه را در ذهن خود ببینید و فرمان دهید: دست راست من منبسط و آرام شو. دست راست خود را شل کنید و به خود بگویید که لحظه به لحظه شل و شل تر می شود.
4. حالا دست چپ خود را به همان صورت مجسم کنید و فرمان دهید: " دست چپ من راحت و آرام شو" ببینید که دست چپ شما هر لحظه آرام تر و شل تر می شود.
5. حالا عضلات شکم، پهلوها، پشت و کمر خود را دور تا دور مجسم کنید و فرمان دهید: " عضلات شکم و پشت من، سنگین و آرام شوید" به خود تلقین کنید که عضلات شکم و پشت شما هر لحظه شل و آرام می شوند و به طور ارادی عضلات شکم و پشت شما هر لحظه شل و آرام می شوند و به طور ارادی عضلات پشت و شکم خود را شل کنید.
6. حالا نوبت به عضلات سینه و پشت کتفها می رسد. مجسم کنید و فرمان ذهنی بدهید و شل کنید.
7. اکنون که بدن شما از گردن به پایین، کاملاً شل و راحت است به عضلات صورت خود فکر کنید. عضلات صورت، بسیار مهم هستند. به خود فرمان دهید: " عضلات صورت من شل، راحت و افتاده شوید" پیشانی را بیندازید. ابروها افتاده باشد. به ویژه دور چشمها را راحت کنید. گونه ها را افتاده و شل کنید و فک پایین را کاملاً شل کنید. به خود تلقین کنید که عضلات شما هر لحظه شل تر و آرامتر می شوند.
8. در مرحله آخر، آرامش را در پوست سر و ذهن خود گسترش دهید. احساس گستردگی، خلأ و انبساط را در ذهن خود به وجود آورید. در این وضعیت، چند دقیقه بمانید. به هیچ چیز به جز آرامش جسمتان فکر نکنید. این بی فکری و خلأ، توانایی تمرکز حواس شما را پس از این به شکل چشمگیری افزایش می دهد.
این برنامه تن ارامی رو را هر روز در برنامه هاتون داشته باشید