RE: با يه همسر بى تفاوت چه كنم
سلام خواهرم
در مورد حفظ ارامش... نه ماه کافی نیست و یک عمر باید ارامش حفظ بشه
اما فکر کنم منظور شما نه ماه تحمل بود... خب تو این نه ماه شما ارامش رو حفظ کردید اما کار دیگه ای کردید؟ چه تلاشی؟
اگر درست و منطقی (چون می دونم منطقی هستید) نگاه کنید چرا ایشون با خانواده شما رفت و امد نمی کنند؟
خب باید یه جوابی برای این داستان پیدا کرد...
شما دو نفر دچار سو تفاهم فرهنگی شدید... یعنی شما از یه خانواده منسجم و ایشون از خانواده ای که انسجام خانوادگی نداره... و البته احتمالا نداشته...در گروه همسالان بار اومده و شما در جمع خانواده...برای او فامیل و رابطه با دوستانش مثل روابط شما با خانواده و فامیل می مونه... این رو بپذیرید که نمی تونید برگردید به ایام کودکی شوهرتون و او رو به جمع خانواده بیارید
با توجه به شناختی که از ایشون داریم و عدم مهارت در روابط خانوادگی و طبیعتا احساس کمبود عاطفی نباید دوست داشته باشه که در این جمع ها حاضر بشه و شاید شدیدا دچار مشکل بشه که البته در روابط با دوستان اینگونه نخواهد بود
عملا در جمعهای خانوادگی دچار کمبود اعتماد به نفسه که احتمالا از طرف شما هم کمکی نشده و احساساتش سرکوب شده..که البته طبیعتا شما عمدا اینگونه برخورد نکرده اید
از طرفی با توجه به عدم ارتباط ایشون با خانواده خودش و در نظر گرفتن این نکته که نمی توان خانواده وی رو تغییر داد.. ایشون در برخورد با خانواده شما دچار کمبودهای عاطفی شدید می شه که تشخیص و پیگیریش کار ساده ای نیست و از جای دیگه ای معمولا خود نمایی می کنه مثل بهانه گیری ها و یا عدم تعادلهای رفتاری بی دلیل
خب درد مشخصه!
کار شما کمی سخت میشه جرا که شما این نوع روابط رو طبیعتا و ذاتا فراگرفتید و مهارت دارید و باید اموزش بدید
مستقیم نمی تونیم بریم سر خونه اخر
در تمام گامها باید ارامش خود رو حفظ کنید... مراقبه که گفتم رو انجام بدهید و خانوداه ایشون رو ببخشید
افکار منفی رو دور کنید و به هیچ وجه ذهن خوانی نکنید
به هیچ وجه علیه دوستانش موضع گیری نکنید... اونها فامیلهای شوهر شما هستند.. بپذیرید
در گام اول می تونید بسیار ارام بدون صحبت قبلی در وعده های مشخص مثلا هفته ای یک بار با مادر ایشون صحبت کنید و برای ایشون محبت مادرشون رو ترسیم کنید هر چند که ناشی از تجسم و تخیل شما باشه اما اغراق نکنید.. مهم جلوه بدید.. مثلا مادرت خیلی سراغت رو می گرفت.. و خیلی گرم با من حرف می زد
گام دوم با دعوت از گروه همسالان از میان فامیل دوستان فامیلی درست کنید.. مثل دوره هایی میان دختر عموها و پسر عموها یا ...
در این دوره ها به شوهرتون خیلی بها بدید و کارش و خودش رو مهم جلوه بدید..میدان رو باز کنید تا صحبت کند و احساس خوبی داشته باشد...برای شروع می تونید به ایشون بگید که فلانی می خواد بیاد خونه ما...همراه دیگری..اونها خیلی تو رو قبول دارن
بگذارید اعتماد به نفس در ایشون در جمعهای خانوادگی مثل گروه دوستان تقویت بشه
بی مهابا بعد از این جمع ها از ایشون تعریف کنید و از قول دیگران چیزهایی بگید.
بعد از این دو گام شوهر شما یاد خواهد گرفت چگونه می توان در جمع خانوادگی بود
وظیفه شما سنگین خواهد بود چرا که باید ارامش و برنامه داشته باشید..
فعلا اصراری در جهت تحریک ایشون نکنید...
به زودی شوهر شما نزدیک ترن دوست خانوادگی شما خواهد بود
RE: با يه همسر بى تفاوت چه كنم
SCI عزیز خدارو شکر یه راهکاری بهم دادید
تو این 4 سال خیلی سعی کردم که خانوادش براش مهم کنم و این تلاش اینقدر زیادی شد که خانوادش شدن براش خیلی مهم و نمیدونم چرا با حماقت تمام شوهرم بر علیه من کردن و الان همسرم با خانوادش در ارتباط ولی میگه نمیخوام تو با خانوادم رفت و امد کنی
اگر درست و منطقی (چون می دونم منطقی هستید) نگاه کنید چرا ایشون با خانواده شما رفت و امد نمی کنند؟ باور کنید اغراق نمیکنم ولی اینقدر خانوادم بهش احترام گذاشتن و قبل دعوای اخرمون واقعا" خانوادم دوست داشت ولی بعد دعوای ما با اینکه پدر من حتی با خودش روبرو نشد و اون هیچ بهانه ای نداره ولی خانوادش تو سرش کردن که پدر مادر من از من خیلی حمایت میکنن و همین باعث دعواهای ما هستش که به خدا اینجوری نیست حتی وقتی تنهام خانوادم مرتب به نکات مثبت همسرم اشاره میکنن میگن اونم مثل پسرمون ولی همسرم الکی میگه نمیخوام بیام برم
راجع به بقیه راهکارهاتون حتما" انجام میدم و واقعا" بابت زمانی که برای پاسخ گذاشتید ازتون ممنونم
فقط راستش توی جمع های فامیلی که قبلا" میومد همه فامیل واقعا" دوستش داشتن و همیشم مرتب میدیدم داره با یکی حرف میزنه و هیچوقت تنها نشسته از طرفی هم خوشش نمیومد تو جمع بخوایم بهم بچسبیم منم رعایت میکردم حالا چی کار کنم
فقط لطفا" پاسخم یکم اگر ممکن زودتر بدبد
یه سوالم داشتم درسته الان بعد این 9 ماه هرجا دعوت میشم بدون همسرم برم؟؟ یا تا زمانی که اون نمیاد منم نرم
RE: با يه همسر بى تفاوت چه كنم
سلام خواهرم
من در پست قبلي عرض كردم كه مشكل شوهر شما دقيقا به چه صورتي هست... اين مشكل در سطوح مختلف براي افراد مختلف كم و بيش ديده مي شه و با افزايش اعتماد به نفس و مهارتهاي ارتباطي حل مي شه و مشكل خاصي نيست ولي اگر اصلاح نشه مي تونه به انزوا منجر بشه...
دو راهكاري كه به شما دادم با مسائلي كه شما گفتيد كمي فرق مي كنه...
ببينيد شما فرموديد كه خانواده شما به قدر پسرشون ايشون رو دوست دارند و به نكات مثبت ايشون اشاره مي كنند... يا همه فاميل ايشون رو دوست داشتند.. يا خوشش نمي اومد تو جمع به هم بچسبيم! خب مي دونيد مشكل اينكه ايشون در جمع هاي خانوادگي وارد نمي شه از طرف ايشونه نه از طرف خانواده شما يا فاميل!
پس بايد سعي كنيد براي ايشون ايجاد انگيزه كنيد
پس بايد چند تا كار كنيد:
1- راهكارهايي كه گفتم رو اجرايي كنيد
2- به شكلهاي زير موجب شويد كه احساس خوبي در جمع هاي فاميلي داشته باشه
-- لازم نيست به ايشون بچسبيد/ اما مي تونيد از ايشون تعريف كنيد/ تعريف ديگران رو به ايشون برسونيد/ در مورد موضوع مورد علاقه ايشون در جمع خانوادگي صحبت كنيد/ سعي كنيد ايشون بيشتر مركز توجه قرار گيرند...
البته اين روند هميشگي نيست و فقط براي نفوذ به جمع خانوادگي است
3- نه درست نيست تنها برويد مگر اينكه مجبور باشيد/ به شكل هاي مختلف براي ايشون ايجاد انگيزه براي حضور در جمع كنيد /اين انگيزه ها كه پدر و مادرتون مثل پسرشون ايشون رو مي دونند يا دوستش دارند كافي نيست! چون شوهر شما مشكلش اين نيست! مشكلش جاي ديگه است كه گفتم! دعوت مستقيم از ايشون! گفتن كلماتي كه حضور تو خيلي مهمه و اگر بخواي نمي ريم! براي اونها مهمه كه شما حتما باشي! و ... / گفتن كلماتي كه تبيين احساس خودتون به همراه حضور ايشون در جمع باشه مثل : خيلي دوست دارم بريم اين مهموني.../ تدارك براي بهتر نشون دادن ايشون در مهماني و گردهمايي مثل لباس و كفش و ادكلن و ... / عدم گفتن حرفهايي كه باطن منفي دارند:بريم يا نريم؟ مياي يا نمياي؟ كاش مي شد بريم؟ / سعي بر اون داشته باشيد كه ايشون حتما دعوت بشوند خصوصي نه توسط شما: حتما موضوع مهمي بوده كه شما رو دعوت كردند! من هنوز دعوت نشدم!!!! /
4. تعريف كردن تحسين ديگران بعد از مهماني ها و گردهمايي ها از طرف چند نفر خاص و نه عمومي! مثلا پدرم خيلي خوشحال شد كه شما در اين رابطه صحبت كرديد... چقدر اطلاعات خوبي در رابطه با فلان چيز داري... فلاني از منش و رفتار شما خيلي خوشحال شد
5. آموزش غير مستقيم روابط خانوادگي به ايشون
6. دوري از هر گونه چالش و بحث در اين رابطه
7. عدم موضع گيري در برابر دوستان و ارتباطهاي دوستانه يا بالعكس
8. كشف توانايي هاي ارتباطي ايشون در جمعهاي خانوادگي
9. عدم هر گونه ايراد گيري و تذكر معمولي در جمع هاي خانوادگي
راهكارهاي فوق مي تونه ايشون رو براي ورود به جمع خانوادگي مهيا تر كنه...
RE: با يه همسر بى تفاوت چه كنم
sci برادر خوبم سلام
راستش خیلی خیلی با دقت نکاتی و که اشاره کردید خوندم خوب قبلا" توی جمع ها همیشه مرکز توجه بوده هم خیلی مودب با احترام برخورد میکنه هم اطلاعاتش خوبه هم چهره و تیپ و ... منم همیشه بهش توجه کردم و هیچ وقت انتقاد و ... نکردم البته مادرم میگه خوب چون همیشه مرکز توجه بوده و نوع رشتش اغلب واسه همه جالب و هی ازش سوال پرسیدن وقتی درسش تموم شده و کار پیدا نکرده خوب این احساسش به شدت تحت تاثیر قرار داده واسه همین از جمع فراری شده . راجع به دوستاشم الان 9 ماهه همه تفریحمون با دوستاش بوده خوب منم خانواده دارم خسته شدم البته [size=medium]شما درست میگید باید بازم به همه نکاتتون خیلی بیشتر دقت کنم ولی مشکل اینجاست اون به هیچ عنوان جایی که پدر مادرم باشن نمیاد نمیدونم چی تو سرش میگذره نمیخواد باهاشون برخورد کنه یه تورو خدا راهی بدید متقاعدش کنم واسه شروع این رابطه !!!![/size]راستش کم کم داره صدای همه تو خانواده در میاد مادرم که واقعا" ادم مثبتی یواش یواش تو حرفهاش یهو حس میکنم داره نسبت به همسرم موضع گیری میکنه البته مستقیم نه همش منو تشویق میکنه ولی یهو میگه یه چیزی
بعدم میگه خوب به هدفش رسید میخواست تو هیچ جا نیای توام که نمیای خوب تو تنها بیا بذار بفهمه اگه اونم نیاد تو میای خودش خسته میشه ولی راستش خودم هم ازین وضعیت واقعا" خستم و تحت فشار از طرفی ام نمیخوام تنها رفتنم واسه همسرم عادت شه و فامیلم هم بینمون احساس شکاف کنن واسه همین یه راهی میخوام که با پدر مادرم رفت و امد شروع کنه بعد به همه نکاتی که گفتید دقت میکنم قطعا" منم بی مهارتی های داشتم
RE: با يه همسر بى تفاوت چه كنم
سحر عزیز
انچه نوشتید را با دقت خواندم...دقیقا نه ماه پیش چه اتفاقی افتاد؟ به نظر شما چرا ایشون حاضر به دیدن پدر و مادر شما نیست؟
مگر هدف ایشون قطع رابطه بوده که مادر شما چنین تصوری دارند؟
با تنها رفتن شما موافق نیستم.. کمکی نخواهد کرد
متوجه فشار عصبی روی شما هستم و می دونم بسیار دردناکه...اما باید بپذیرید که یکباره همه چیز به حالت اول خود باز نمی گردد... چند سوال بالا رو جواب بدی میگم تا موقتا مشکلت حل بشه و فشارها رو کمتر احساس کنی
RE: با يه همسر بى تفاوت چه كنم
sci ممنون از زمانی که برای پاسخ به مشکلم میذاری و واقعا" ازت ممنونم
ببین توی 4 سال اغلب اوقات هرجا از خانواده من دعوت میشدیم (البته اقوامم زیادن و ماهی 2 3 تا مهمونی دارن) یا نمیومد یا با بهانه میومد بعدش گریم در می اورد بهانشم این بود من خانوادت خیلی دوست دارم ولی مهمونیاتون بزرگ من خسته میشم جمع محدود باید باشه !!! بهرحال تو این مدت هروقت از خانوادش هر زمان و ساعتی حتی ظهر دعوت شدیم با اینکه من تا حالا مهمونی ظهر نرفتم ولی احترام میذاشتم همه جا میرفتم همیشم میگفت من که زورت نمیکنم میخوای نریم !!خلاصه تا اینکه سر این مسایل رفتیم مشاور بعد بحث و .. خلاصه قبول کرد ماهی 4 تا مهمونی بیاد منم قبول کردم
9 ماه پیش مادرم طبق معمول جمعه ها مارو خونشون دعوت کرد (خوب جزو 4 تا مهمونیم بود و قاعدتا" باید میومد) منم بهش گفتم گفت نه میخوام خونه باشیم گفت تو حق داری ولی نمیریم میخوام استراحت کنم گفتم باشه و از مادرم عذرخواهی کردم تا شد روز جمعه که یهو مادرش تل زد که پسرخالت واسه زنش تولد گرفته دعوتتون کرده همسرم منو بیدار کرد گفت میریم؟ گفتم نه .اونم با عصبانیت اسمس داد مادرش که نمیایم یهو 2 min بعد خانوم پسر خالش تل زد بهش که گوشیو بده خانومت بعدم بهم گفت روی مارو حالا زمین نندازید بیاین .منم تو رودروایستی گفتم چشم ولی ناراحت بودم خلاصه همسرم خواب بود (قبلش گفته بودم یه سر میرم خونه مامانم) براش نوشتم من رفتم ونه مامانم توام یه هدیه بگیر شب بریم . خلاصه از خونه مامانم عصر میومدم که حالم یکم بد شد ماشینم دست من بود ب ترافیک هم خوردم ساعت 7 اینا بود اخه طرف ما زودتر از 9 شب نمیاد منم لزومی ندیدم 5 ظهر برم اونور . خلاصه انگار موبایلم گرفته بود انتن نداده بود . همین حین بابام تلفن زد گفت زنگ زده به شوهرم اونم گفته من با مامانم تو راه مهمونیم !!!!!!! پدر منم گفته باباجون اینورام بیا دلمون واست تنگ میشه بعدم گفته حال سحرا بده اگه عیبی نداره بیارمش خونمون مشکلی پیش اومد ببرمش دکتر همسرم گفته باشه . من رسیدم خونه یهو 15 min بعد دیدم همسرم عصبانی اومده خونه ولی هیچی نگفت (فکر کنم از بابام خجالت کشیده من تنها گذاشته) منم گفتم اگه میخوای بریم مهمونی 15 min دیگه حاضرم دیدیم جوابم نداد خلاصه نیم ساعت بعد دیدم بابام اومد جلو در تل زد بیا پایین بریم خونه ما تنهایی حالت بد نشه گفتم مرسی همسرم اومده خلاصه به زور بابام اوردم تو یه چایی دادم همسرمم ناراحت نشسته بود (تا حالا همچین رفتاری ازش ندیده بودم) بابام در حد 5 min نشست بعد گفت خوب با اجازه و رفت اونشب گذشت
یهو فرداش مادرش تل زده بابام بیاین دخترتون با خودتون ببرید همسرمم رفته بود اونجا فن وخط اتاقم و تلویزیون کامپیوترم اینارو همرو قطع کرده بود حتی کلید منم برداشته بود خلاصه بابام با خالم که وکیله ( واسطه ازدواجمون) با پدر بزرگ همسرم و پسر خالش اومدن خونه ما یهو دیدم خواهر 20 ساله مجردش اومد در خونه ما که مامانم گفته بیاین بالا ما بزرگترها میخوایم تصمیم بگیریم سحراهم نباشه خلاصه منم شاکی شدم به خواهرش گفتم شما لطفا" وارد این مساله نشو دیدم مادرش اومد خونه ما گفت پسرم بره دردشو به کی بگه منم گفتم بیاد اینجا جلو همه بگه من که قایمش نکردم اون اومده پشت شما قایم شده خلاصه پدرم رفت بالا انگار مادرش شرمنده شده بابت رفتارش عذر خواهی که ما سحرارو دوست داریم غیر محبت هیچی ازش ندیدیم ولی مشکل این دوتا مشکل جنسیه !!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟ حالا مادر اون روابط مارو از کجا میدونه الله علم که قضاوت میکنه. یا مثلا" گفته چرا سحرا مهمونی دوست داره؟؟؟ (حالا بخدا خودش ماهی یکبار با دوستاش مسافرت دخترشم که یه بند با دوست پسراش هروقتم تو فامیل ما دعوت شدن نفر اول اومدن حالا من با شوهرم بخوام برم مهمونی ایراده؟؟؟
خلاصه 2 هفته گذشت هرکی از خانوادش میومد باهام صحبت مبکرد نهایتا" میگفت اون گیر داره مثلا" پسر خالش میومد به من میگفت اون نمیفهمه تو زنشی نه شریک تجاریش ازاونور به همسرم میگفته برو طلاق بگیر خانومت اونروز حتما" موبایلش از دسترس خارج کرده !!!!. خلاصه بعد صحبت خالم باهاش گفته طلاق پدر منم گفت مهرت ببخش جهازتم صدقه سرت منم گفتم باشه طلاق)و خانوادش تا دیدن من گفتم مهرم مبخشم نترسه بره واسه طلاق دادخواست بده به شوهرم اصرار میکردن که جدا شو و فقط پدرم به پسر خالش که رابط بوده پیغام داده ما حرمت نگه میداریم ولی اگر قرار باشه دختر من ازار بدن منم عکس العمل نشون میدم اگر میخوان طلاق بگیرن هم محترمانه وگرنه منم میتونم همین الان یه tv و pc و...بدم براش بیارن ولی نمیخوام حرمتی بشکنه
خلاصه تا روز اخر خالم اومد خونه ما همسرمم صدا کرد بیاد پایین شاید 15 min باهاش حرف نزده گفت خانوادم تاکید به طلاق دارن !!!!!!!!!!!! بخدا همیشه خانوادش به من میگفتن اگه غیرتو عروس ما بود چی میشد؟؟حتی تا پارک سر خیابونم دلم نمیومد میگفتم با مادر و خواهرت بریم !!!!!!
خلاصه خالم مارو اشتی داد رفت با مادرش صحبت کنه که خواهرش گفته بوده من نمیذارم اینا زندگی کنن فقطم 3 ماه بهشون فرصت میدم (حالا جقله 20 ساله شده بزرگتر من) حالا من نمیفهمم خانواده اون اینکارارو کردن که الان همسرم همش میگه من غلط کردم که بخوام با تو نباشم عاشقتم و ...( البته دیگه به حرفاش اطمینان ندار م) بعد چرا با خانواده من چف افتاده که با همه این بلاها بازم نه 2 تا برادرم نه پدر مادرم کاریش نکردن
این همه داستان بود ازتم خیلی عذر میخوام که اینقدر طولانی شد
RE: با يه همسر بى تفاوت چه كنم
سلام سحر عزيز!
عجب داستاني.... فكر مي كنم كه خانواده هاي شما در مسير زندگي شما ايجاد اختلال كرده اند! والبته شما دو نفر هم بي تقصير نبوديد
مثال:
- اگر حال شما بد بوده.. چه دليلي داشته پدر شما، ببره شما رو دكتر!؟ (قبول دارم ايشون نبوده و ... )
- مادر ايشون به دليل نزديكي به منزل شما در جريان زندگي شما قرار گرفته و عكس العمل سريع نشون داده...
- ...
بگذريم! اين مشكلات متاسفانه به دليل عدم مهارت هاي زوج به خانواده ها كشيده مي شه و مشكل آفرين مي شه
در وهله اول بايد ترتيبي بدهيد كه اين مشكلات من بعد در خانواده ها مطرح نشه.. چون نه مشاور هستند و نه كارشناس... مشكل رو حل نمي كنند! فقط چندين برابر مي كنند! و گاهي غير قابل حل!
حالا بايد چي كار كرد
- براي حل دائمي مشكلات بايد بيشتر بررسي كنيم.. كه مسلما مي خوام بدونم روابط شما با خانواده ايشون به چه صورتي است و خانواده ايشون چگونه هستند! ايا مادر و پدر ميونه خوبي دارند؟ آيا برادر ديگري هم دارند؟ قبلا چيزهايي در رابطه با خانواده ايشون گفتم.. آيا به واقع نزديك بود؟
- روابط خود را كنترل كنيد
- پستهاي قبلي را بخوانيد
براي مهماني سريعا سه راهكار داريد:
1- مهماني اين بار خانواده شما به جاي منزل مادر منزل شما باشد....
2- مادر و يا پدر شما ايشان را دعوت كنند
راهكار سوم كه من ترجيح مي دهم و توصيه مي كنم گفتگو است:
همدلي كنيد و گفتگو كنيد... امشب يا فردا شب! بدون اينكه بگوييد دعوت شده ايم! بايد برويم و يا نه...
در زمان مناسبي باب صحبت را باز كنيد و با موافقت با ايشان شروع كنيد:
مثال: من با تو موافقم و احساسات تو رو درك مي كنم... من هم مثل تو ناراحت شدم! و به نظر من هر دو طرف اشتباه كردند... هم پدر من ! هم مادر تو!
تبيين كنيد كه بايد روابط ميانه و متعادلي با خانواده ها داشته باشيد و شما هم موافق با زياده روي در مهماني رفتن ها نيستيد... حالا چه جمع هاي دوستانه و چه جمع هاي خانوادگي !
براي روز پدر برنامه ريزي كنيد و به هر دو خانواده سر بزنيد...
روز پدر زمان مناسبي است كه بتوانيد در رابطه با دو خانواده روابط خود را تعديل كنيد!
RE: با يه همسر بى تفاوت چه كنم
sci سلام
ممنون بابت دقت زیادت
راجع به سوالی که کردی همسرم تقریبا" 6 سال پیش تو 23 سالگی پدرش سرطان گرفت و فوت شد خودش پسر اول و یک خواهر کوچیکتر داره و مادرش .البته سن مادرش هم کم .و فقط یه خواهر داره یه برادر که ایران نیست البته میان ایران ما 14 روز صبح شب باید باهاشون باشیم البته اینا که ایراد نیست !!!!! و یه پدر مادر جمعیتشون خیلی کم . خوب ادمای ذاتا" بدی نیستن ولی مادرش خیلی به دهن پسر و دخترش نگاه میکنه خیلی تحت تاثیر حرف اون هاست و حس میکنم تا حدی از همسرم حساب میبره و البته خیلی همسرم رو بابت همین تایید های بیجا و حساب بردن لوسش میکنه و خیلی هم با سیاست خودش میتونه بجاش همسرم تحت تاثیر قرار بده و البته با دخترشم همین جوریه به نحوی که یهو دخترش باهاش داد و بیداد میکنه دلم میخواد شب برم پارتی به شماهام ربطی نداره (اگه مامان من بود خدایی حالم میگرفت) و فقط از ترس همسرم گاها" چیزهایی رعایت میکنه راستش یه جورین مثلا" بابت یه کار پیش پا افتاده باهم شورا میذارن یهجوری مدیریت ندارن بابت 10 تا مهمون از بیست روز قبل و بعد در تدارکن اخرشم دم اخر باید بدادشون برسم البته نمیدونم شاید من عادت دارم به جمعیت زیاد چون مرتب پدر مادرم مهمون دعوت میکنن.! تو این 4 سالم شاید به جرات بگم از یه دختر بیشتر بهشون محبت کردم و همراهی شون کردم بطوریکه فقط 1 مسافرت تنها با همسرم رفتم و همیشه هرجا میخواستیم بریم زود زنگ میزدم که شماهام بیاین با هم باشیم یا خواهرش به حدی بهم وابسطه بود که اگه جایی دعوت میشدن من نمیرفتم حتی تو خانواده خودش محال بود بیاد خلاصه خیلی دوستم داشتن و احترامم داشتن البته گه گداری یهو واسه دفاع از پسرشون یا شوخی یه حرفی میزدن ولی معمولا" من نشنیده میگرفتم یا تو بار قبلی که بدجوری با همسرم زدیم به تیپ تار هم مادرش اصلا" جولو نیامد همچین که همسرم خواست بیاد بشینه صحبت کنیم ناگهان مادرش احساس مسولیت کرد و نذاشت همسرم بیاد و خودش اومد و با مادرم قرار گذاشت بدون حضور من حرف زدن که دروغ هاش رو نشه و من جواب ندم ولی باز بعد همه مسایل بازم گفتم عیبی نداره من کوچیک ترم بدون باز کرددن موضوع باهاشون رابطم ادامه دادم ولی اینبار دیگه تو ظرفیتم نیست که بیخیال رفتارهاشون شم و تا اونا جلو نیان دیگه جلو نمیرم
راجع به دعوت خانوادم اونا روز روزش که همه چی مرتب بود تو این 4 سال فقط 3 بار اونم با عز و التماس اومدن خونمون وای به حال الان که حتی هدیه تولدم با اژانس برام فرستادن
مادر و پدرم هم خیلی دیگه جلوش کوتاه اومدن اگه بیاد اونجا میدونم بازم پدر مادرم احترام نگه میدارن ولی مستقیم عمرا" بهش تل نمیزنن
و راهکار سوم هم نمیشه چون 2 یا 3 بار تو فضای خیلی اروم همه حرفای شمارو بهش زدم ولی نهایتا" میگه عمرا" جایی که اونا باشن نمیام اگر میخوای شخصی با خاله دایی هات بریم ولی جمعی که اونا باشن نه .حتی چندروز پیش نصفه شب پرواز داشت من برد رسوند خونه بابام همین که بابام اومد از در که ریموت بزن انگار شوهرم جن دید سریع عین بچه ها رفت اونور که بابام نبینتش
حالا با این اوصاف چیکار کنم که جواب بده و دوباره بیاد؟
RE: با يه همسر بى تفاوت چه كنم
سحر، خواهر عزيزم
اميدوارم كه وضعيت مادر ايشون براي شما قابل درك باشه/ ايشون رو ببخش و رها كن!!!رهاي رها!!! با همون تكنيكي كه بهتون گفتم... ايشون رو ببخش!!!
و سعي كن دركش كني... همسرش رو از دست داده! هم سن و سالاش رو ببين چطوري زندگي مي كنند؟ از نظر عاطفي؟
يه دختر داره كه تو وضعيت كنوني جامعه نه مي تونه كنترلش كنه و نه محدودش كنه! يه خورده هم دهن به دهن بذاره حرمتش شكسته مي شه كه تا حالا هم چيزي ازش نمونده!
يه پسرش هم كه نيست!
اين پسرش هم مرد زندگيشه... تمام كمبودهاي عاطفيش از ايشون مي خواد جبران كنه! اون هم اگر تو زندگيش مشكل داشته،اين زن داغون مي شه!!!
ايشون مشكلات خودش را شديدا احساس مي كنه و قابل دركه و شايد در شرايطي هم نباشه كه مجبورش كرد به مشاوره بره.. پس بايد دركش كرد! همين! مگه چقدر تجربه زندگي داره؟؟؟ ده بار؟ نه عزيزم! اون تا حالا دختر 20 ساله نداشته! بار اولشه!!!
نگفتم دلت براي ايشون بسوزه و احساساتي بشي.. گفتم كه بدوني مشكلاتش سر به فلك گذاشته! بي شك از همسر شما تقاضاي همدردي و همراهي داره... خواهرش سياهي لشكره! اصلا كاره اي نيست! ايشون يك مرد مي خواد!!! و البته شايد اين موضوع و احساس رو عاجزانه از پسرش كه از قضا شوهر شماست، نخواد و درخواستهاش به نظر خودخواهانه و پر از ادعا باشه و گاهي توقع... اما واقعيت چيز ديگري است!
در مورد همسرت كار كمي سخته براي شما... يك دفعه از يك خانواده غير منسجم وارد يك خانواده اي كه انسجام و بنيه فاميلي دارند و ماهيانه چهار بار گردهمايي.. كار ساده اي نيست و به نوعي شوك فرهنگي محسوب مي شه كه شما هم ايشون رو براي ان شوك آماده نكرديد!
باهاش صحبت كن... احساساتش رو انكار نكن/ باهاش همدلي كن/ سعي كن از احساساتت فراتر بري و از بالاتر نگاهش كني! / بهش توجه كن! / بهش بگو كه مي دوني خانواده شما هم كمبودهايي داشتند كه شايد از روي عمد نبوده و از ايشون بخواه كه با هم باشيد! / خيلي صريح! بهش بگو نمي خوام بياي! نمي خوام بريم مهموني! چون كسي كه براي من مهم تر از خانواده خودم هست تويي! چون تو خانواده مني! نه پدرم! مادرم! پس فقط من و تو!
(و واقعا هم فقط شما مهم هستيد! اصلا مهم نيست كه چه كسي چه اظهار نظري مي كند!)
اگر دوست نداري و فكر مي كني نبايد رفت و آمد كنيم نمي كنيم! اما اين روابط صفر و يك كه صحيح نيست! شما كه خلباني بايد بدوني كه همه چيز رو چگونه مي شه متعادل نگه داشت! تعادل شغل خلبانه! اگر يك ثانيه تعادل يك خلبان به هم بخوره...حتي سرش درد بگيره! فاجعه رخ مي ده!
به صراحت بگو كه دوست داري تعادل رو در روابط با هر دو خانواده حفظ كني... و پيشنهاد بده فردا صبح به همراه مادر و خواهرش سر مزار پدر ايشون حاضر بشيد.. و براي اين كار تدارك ببين! ( در صورتيكه نزديك هست و شدنيه)
فقط آرامش خودت رو حفظ كن/ آداب همدلي رو رعايت كن/ ايشون در طي صحبت شروع به حرف زدن مي كنه!/ شنونده فعالي باش/ خوب گوش بده/ به چشماش نگاه كن/ احساساتش رو انكار نكن/ از كسي دفاع نكن/ احساساتش رو براش بازگو كن/ با كسي مقايسه اش نكن/ از عبارتهاي (اصلا اينطور نيست/ اشتباه مي كني) استفاده نكن/ چند ساعت قبل از صحبت حتما برقص و در حين صحبت نفسهاي عميق بكش...
RE: با يه همسر بى تفاوت چه كنم
sci برادر خوبم سلام
شما درست میگی .اینقدر از حرکات و رفتارهاشون دلگیر شدم که دیگه نتونستمم خودم جای اونها بذارم البته توی 4 سال گذشته مرتب این شرایط در نظر گرفتم و رفتار کردم ولی از ررفتارهاشون تو شوکم و حتی الان منم بخوام همسرم نمیذاره باهاشون رابطه داشته باشم (البته فکر کنم واسه اینکه خودشم با خانواده من نیاد).میدونم باید ببخشم و رها کنم دارم این 3 روز میرم اعتکاف اونجا حتما" سعی میکنم خودم ازین همه دلگیری و کینه رها کنم که حداقل وجود خودم اسیب نبینه .
حتما" بعد از اعتکاف توی فضای اروم همه این حرف هارو به همسرم میزنم و سعی میکنم شرایط کنترل کنم درست من شرایط همسرم درک نکرده بودم یعنی این روابط برام خیلی عادی بود و درک نمیکردم خوب برای اون یه شوک ممنون که تذکر دادید اینجوری میتونم با درک بیشتر از شرایط باهاش حرف بزنم
امیدوارم نتیجه بده
راستی بهشت زهرا هم منو نمیبره هروقت میخواد بره میگم بیا باهم بریم میگه نه لزومی نداره تو بیای اونجا جای خوبی نیست اذیت میشی خلاصه اینجور جاها عمرا نمیذاره برم باهاش !!!!
چند روز دیگه میام نتیجش اعلام میکنم
راستی روزتون هم مبارک امیدوارم کنار همسرت همه روزهای از دست رفترو جبران کنی و شاد ترین ساعت ها قرین زندگیتون باشه و بزودی بابا بشی :227: