سابینا خانم چه خبر از آقا محمد؟
نمایش نسخه قابل چاپ
سابینا خانم چه خبر از آقا محمد؟
سلام فوتر جان
هیچی بعد یک هفته بی خبری من چون مبلغی پول دست ایشون داشتم بهشون ایمیل زدم که پول را به حساب مادرم واریز کنند. ایشان بعد از دوسه روز جواب دادند که واریز کردند و درحال مسافرت به تهران هستند. مادرشان با من تماس گرفت و من بهشون اطلاع دادم که مادرم چند روزی برای عمل در بیمارستان بستری خواهد شد. بعد محمد بعد یک هفته زنگ زد ومن عادی و معمولی و بدون گلایه برخورد کردم. مادرم که بستری شد روز اول خبری ازش نشد. روز دوم با مادرش اومد و ناهار خریده بود. بعد که رفت تهران باز ازش خبری نشد. بعد مستقیما با موبایل مادر تماس گرفت و گفت که داره برمیگره چون تبریز یه کاری براش پیش اومده . من بهش زنگ زدم ودیدم یک کلاسی هست که باید درش شرکت کنه و باید برگرده. اینطور شد که دکترش هم موند برای یه وقت دیگه!! طبق معمول!!
باز دیروز پیداش نبود و عصر ساعت 7 دیدم اومده مامانو ببینه. ولی خوب اخمو بود و بی تفاوت . منم با احترام برخورد کردم ولی زیاد باهاش مهربونی نکردم. دوباره رفت تا امروز من یه ساعت قبل بهش زنگ زدم و احوالپرسی کوتاهی کردیم و سرد و تمام.
واقعیتش من این هفته خیلی درگیر بودم چون مادرم عمل شد و بیمارستان بودیم و الان هم تمام کارهای خونه را انجام میدم و افتخار مراقبت از مادر زحمتکش و عزیزم را دارم :43:
ولی خوب این روزها هم تنها هستم و بار همه چیز بر دوش خودم هست. طبق معمول محبت و حمایتی در این روزهای سخت دریافت نکردم.
نهایتا منتظرم که مادرم خوب بشه و ببینم که آیا ایشون دوباره به تهران می ره برای دکتر یا خیر. چون ماشینو گذاشته اونجا و با اتوبوس اومده بود.
راستش خیلی احساس خستگی و تنهایی می کنم این روزها ....
درودنقل قول:
نوشته اصلی توسط سابینا
اول از همه برای مادر محترمتون دعا میکنم ایشاال... حالشون خیلی زود خوب بشه و بهبودیشون بدست بیاد.خوب اینکه ماشینو گذاشته خوبه و یه چیزی این وسط خوبه اگه فهمیدین چیو میگم؟:104: اون برای یه کاری اونم شرکت در کلاسی پا شد از تهران با اتوبوس اومد تبریز.پس حس مسئولیت پذیری هم داره و کامل از بین نرفته!!:310:
ازش تشکر کنین که ملاقات مادرتون اومد بهش بگین با اینکه خودت باید میرفتی دکتر ممنون که وقت گذاشتی اومدی عیادت مامان.
همینطور از مادرشون تشکر کنین.
راستی مادر محمد خیلی خوب میتونه روش تاثیر بذاره.فراموش نکنین رابطتونو با مادرش بهتر کنین.خیلی خیلی تاثیر داره.به مادرش بگین محمدو دوست دارین و کمک میکنین با هم تا حالشو بهتر کنین:72::104:
دوستان ببینید
یک زن و یا مرد در زندگی تنها فرستنده نیست و منبع انرژی بی پایانی نداره که هی مثبت بفرسته و خنثی و منفی در یافت کنه، شما می فرمایید من رابطه مو با مادرش بهتر کنم و هی تشکر کنم و قربون صدقه برم، الان یک هفته هست که من دست تنها دارم از مادرم پرستاری میکنم و لااقل کسی نیست که خریدهای بیرون رو بکنه، این رو هم ول کنید کسی نیست که بهم دلداری بده و بگه خسته نباشید، یا یک ذره روحیه بده بهم
ایشون هنوز هم هر وقت زنگ می زنه با من طلبکارانه برخورد می کنه
دیشب بعد از 24 ساعت لطف کرد و با این بنده حقیر تماسی گرفت و گفت امروز کی اومده بود خونه تون؟ از قضا طبق رسم ما که مریض رو هم به حال خودش نمی ذارن و باید حتما پرستار و مریض رو به حدی خسته کنند که نایی براش نمونه دیروز کلی ملاقاتچی داشتیم که کلی هم بریز و بپاش کردند و سر و صدا و هم مادرو خسته کردند و هم من بعد از رفتن اونها تا شب بشور و بساب کردم ... هر وقت بهشون نیاز داری یکی پیداشون نیست ولی الکی فرمالیته میان ملاقات، من نمیدونم اونشب های بیمارستان و ... چرا یکی از اینها پیداشون نبود؟
گفتم کلی آدم اومدن خونه مون، با کمال پررویی عوض اینکه بگه خسته نباشی گفت خوب پس خوب شده خوش گذشته!!!!! یک آدم عاقل میدونه که کسی که مادرش مریضه و عده ای اومدن ملاقات خوش نمیگذره لااقل فقط خسته میشه!
ببینید یک زن بدبخت چقدر باید تحمل کنه؟ کمکی نمی کنه احوالی نمی پرسه بعدشم زخم زبون می زنه
به امید روزی که بیام و بگم از این بدبختی بزرگ نجات پیدا کردم...
ضمنا افسردگی و علائم رو دیدیم دیگه خدایی نکرده افسردگی عقل آدمو که از سرش نمی گیره این حرفها رو داره می زنه
اینها ویژگی های شخصیتیه نه افسردگی
اول از همه خسته نباشید بهتون بخاطر پرستاری از مادرتون.(جاتون توی بهشته)نقل قول:
نوشته اصلی توسط سابینا
در مورد آقا محمد هم بله دیگه حرف شما درسته.افسردگی نباید یه زندگیو نابود کنه یا احساس رو کم کنه یا بی تفاوت به هرچیزی باشی.
حرف شمارو قبول دارم دارید خیلی زحمت میکشید.:104::72:
سابینای عزیز تمام پستهات رو خوندم و پشتکار و مهربونیت رو تحسین می کنم.
در مورد مادر مهربونت هم امیدوارم زودتر بهبودی کامل کسب کنند و آفرین به تو دختر خوب که هوای مادرت رو داری.
تو هم مثل خیلی از زنها مهربونی و روحت خیلی لطیفه. فقط می تونم بگم خیلی مواظب خودت باش.
در این شرایط که یک تصمیم گرفتی، ترجیح می دم نظری ندم تا ببینم بعد چی می شه. حتما بازهم برامون بنویس.
باز هم برات پست می ذارم.
خوش باشی، روی ماهت رو می بوسم و بهترینها رو برات آرزو می کنم.:46:
سلام سابینا جان
راستش من مشاور نیستم به همین خاطر سعی میکنم جایی نظری ندم که بیشتر لطمه وارد کنه. اما...
اما این پست رو زدم که فقط بگم خسته نباشید خدا قوت :307:
انشالله واسه همه آنچه که با وجود همه مشکلات و گرفتاری های خودت، برای مادرت انجام دادی خدا هم گره از مشکلات تو برداره. دعا میکنم برات.
امیدوارم زندگیت هم به کام باشه و همه چیز درست شه و از تنهایی در بیای...
مطمئنم یه روز میای و اینجا خبر خوش میدی که درست شده همه چی.
بچه ها تصمیممو گرفتم
حال مادرم یه کم بهتر بشه از طریق یک وکیل درخواست مهریه و طلاق می دم
دعا کنید لااقل خیلی طول نکشه و به حق و حقوقم برسم :323:
سابینا جون این همون چیزی بود که می خواستم بهت بگم ولی جرات نداشتم، پیش خودم گفتم شاید یه چیزایی باشه که سابینا نگفته و من نمی دونم و نمی تونم قضاوت کنم ولی حالا که دیدم تصمیمت رو گرفتی به شجاعتت تبریک می گم و امیدوارم خیلی زود بتونی یه زندگی آروم رو شروع کنی.
راستی یه لینک واست می ذارم، نوشته های باربارا دی آنجلس که شخصا خیلی خیلی بهش ارادت دارم :43: و واقعا قبولش دارم، اگه بدونی باربارا خودش هم ازدواج ناموفق داشته، اگه وقت کردی یه نگاهی بنداز، امیدوارم بهت کمک کنه.
نقاط ضعف مهلک
برات دعا می کنم :323: :72:
سابینا جان نظر پدر و مادرت در این مورد چیه عزیزم؟