RE: فشار روحی خسته ام کرده،چیکار کنم؟
سلام دوستان خوبم
امیدوارم حال همه تون خوب باشه و شاد شاد باشید:310:
چی بگم ؟ از کجا بگم ؟ چطوری بگم ؟ چقدر بگم ؟
قضیه خواهرم و خواستگارش رو که میدونید ؟ دوستانی که در جریان نیستند و دوست دارن میتونن بخونن...
دیروز برادر بزرگم اومد خونه مون...البته به خاطر قضیه دیگه ای که همون رو باز ناراحت و عصبی کرده بود( بابام تلفنی باهاش صحبت کرد و گفت بیا اینجا کارت دارم:163:
اونم بعدازظهر اومد...
طلبکارانه!!!!!
دوبار دیگه که اومد بود نرفتم پیشش و سلام هم نکردم اما دیروز رفتم چون اون یکی بحثمون خیلی مهم بود و دیدم اگه نرم نمیشه بسم الله گفتم و رفتم :316:
هرچی خواهرم گفت نرو تورور خدا وگرنه عصبی میشه و با قضیه من ربطش میده ، گفتم نه باید برم تا کی بذارم این حرفا تو دلم بمونه ؟
میان بحثشون نمیدونم چی شد که به من گفت :تو خیلی مومنی اما گاهی زیره زیره ......!!!!!! همین
بحثشون که در مورد اون قضیه تموم شد، گفتم خب حالا دیگه نوبت منو توه!
افتادم یاد حرفایی که شماها اینجا بهم زده بودید و تشویقم کردید به صحیت کردن و جرات و احترام و ...
با یه لبخند گفتم خب حالا بگو ببینم من زیره زیره چه کارایی کردم ؟
گفت هیچی ولش کن اگه بخوام بگم شری درست میکنم واز این خونه میرم!!!
گفتم آخه چی شده ؟ چرا حرف نمیزین خب ؟
همینجوری یه آماری از خود م درآوردم و گفتم 90% اختلافات خونوادگی به خاطر صحبت نکردن و سوء تفاهمه...
حرف بزن به خدا دوست دارم بدونم من جیکار کردم ؟
گفت : در مورد خواستگار خواهرم ، گفت تو زیره زیره کار رو تموم کرده بودی و فقط این آخری به ما گفتی!!
به اونها هم گفتی : خب اینها هم برادرهام هستند دیگه !!!:
آخه تو سفر منو خواهرم با یه گروه اداری از همکارانم بودیم و خواهرم همراه من بود.
گفت : راستش من فکر کردم تو شاید چند دقیقه ازش غافل شدی و اون با پسره حرف زده و همدیگرو دیدن و قول و قرار ازدواج گذاشتن و ما هیچکاره ایم...
دقت کنید، گفت فکر کردم
گفت تو خیلی واسه خونه و خونواده زحمت کشیدی دستت درد نکنه اما در مقامی نیستی که قول دختر بدی به کسی!!!!!!!
من بدبخت:302: گفتم من کی همچین کاری کردم ؟ من قول خودمم نمیتونم بدم به کسی چه برسه به خواهر..
باور نمیکرد که نمیکرد...آخرش قرآن آوردم خودم و خواهرم دست گذاشتیم روش که این دوتا جوان رو در رو همدیگرو ندیدن و قول ازدواج ندادن و صحبت نکردن یه خوده اروم شد0البته منظور اون ملاقت بود وگرنه اگه اسم تلفن می آورد که واییییی کی قسم میخورد:163: چون من از ارتباط تلفنی شون خبر داشتم)
بعدش گفت خب دیگه پس مشکلی نیست ، حالا میخواید خودم زنگ بزنم تا برگردن؟؟!!
گفتیم نه ! من گفتم اگه خدا بخوادو قسمتشون باشه احدی نمیتونه مانع بشه واگرم نخواد باز محاله بهم برسن..
اونم گفت درسته...
گفت حالا بهتر شد تا فکر نکنن دختر از سرراه آوردیم و دو دستی تقدیمشون میکنیم ..
اگه زنگ زدن بگید برادرم دیگه مخالف نیست ، همین
حالا از دیروز خیلی ناارحتیم که کار کشی به قسم خوردن .آخه هیچوقت اینحجوری کسی بهمون مشکوک نبوده و :302:
اگه نیمگفتن مومنی و فلان ناراحت نبودم اما اول اینو گفت و بعد قسم...
از یه طرف نگرانم که چرا اینکارو کردیم ؟ منظور منو خواهرم این بود که ملاقات حضوری نداشتن قسم خوردیم اما همش میترسم که شاید نباید قسم میخوردیم چون اونا ارتباط داشتن اما تلفنی
از طرف دیگه هم من و هم خواهرم دیگه می ترسیم برگردن چون با یه تصور بیچاره مون کرد حالا اگه بفعهمه ارتباط داشتن که هردو مونون میکشه و خلاص.
خواهرم میگه دیگه نمیخوام برگرده ، تمام
نمیدونم حالا چکار کنم ؟
وقتی بابام گفت حرف حسابت چیه ؟
گفت : شما هررررر کاری بکنید اووووووول باااااااید به من بگید چون من بزرگترم و هرچی من بگم باید بشه:302:!!
مادرم گفت : پس خودتون چطور بدون اینکه به ما بگید رفتین خواستگاری و تا مرحله عقد هم پیش رفتید مگه ما خونوادت نیستیم ؟
گفت : آخه زن من بلده چطور دختر پیدا کنه و بره خواستگاری اما شما بلد نیستید!!1:163:
هیچ چیز دیگه ای هم در موردش نگفت ! تازه برادرم ازش پرسیده بود که : خب مهریه و خرید و ... چی ؟گفته بود : خونواده دختره گفتن به کسی چیزی نگید فعلا!!1
مسئله دیگه اینکه : یکی از برادرهام گفت نیاز دارم یه وام کالا برام میشه بگیری ؟
منم گرفتم و اون بنده خدا خودش قسطهاشو میده ...
دیروز میگفت : تو حق نداری براش وام بگیری و به تو جه ؟
میگفت حق نداری به کسی کمک کنی ....به برادر کوچیکه هم گفت: حق نداری و نباید هوای بقیه رو داشته باشی مخصوصا خواهر بیچاره ام که ازدواج کرده ...
گیر الکی بود دیگه ..
بعد شم رفت....
اینم ماجرای دیروز من و رفع خستگی یه هفته کاری ، عجب آرامشی داشتم من...
راستی چرا بعضیها فکر میکنن میتونن و حق دارن آرامشی که خدا بی منت به بنده هاش هدیه داده رو ازشون بگیرن ؟؟
آرامش حق خدادادیه ماست ف مال خودمونه اما ازمون میگیرنش آخه چرا ؟
امیدوارم هیچ کس از آرامش محروم نشه که بد دردیه:323:
RE: فشار روحی خسته ام کرده،چیکار کنم؟
خیلی خوبه که با جرأت در عین احترام حرفت را زدی :104::104:
نکته ای که بد نیست توجه کنی اینه که ، در عین اینکه احترام به جا می آوری و حرفت را میزنی ، لازمه قاطع هم باشی ، یعنی در لحن و زبان بدن محکم و قاطع باشی نه منفعل ، اقدام به آوردن قرآن و قسم ، اونم به سرعت و بدون ضرورت کافی ، نشونه ای از انفعال و میل به اینکه برادرتان باور کند که شما حرفتون درست بوده .
فرانک جان !
همینکه برادرت گفت که تو مؤمنی و ..... ، یعنی سر صحبت را باز کردن ، یعنی اقرار ، با طرح موضوع و بیان ذهنیت ، اگر چه کمی غرور هم همراهش بوده که زود هم کنار گذاشته ( با دعوت شما به گفتن ) و نیازه در موقعیتهای بعدی بازخورد مثبت به این رفتار بدهی . این نشونه اینه که بی اعتنایی دلخورانه شما در دفعه های قبل روی برادرتون اثر گذاشته .
اگر همینجوری ادامه بدهید و دفعه های بعد خیلی دوستانه سر گفتگو را باز کنید و به دخالتهایش و در واقع تحمیل کاریهایش اشاره کنی و منطق خواهی و اشاره کنی که اینکه دلیل عدم اطلاع دهی خودش در مورد اموراتشون را درایت همسرش عنوان کرده نوعی توهین به پدر و مادر شما و شعورشونه را بیان کنید ، و لازمه جا بندازید اینکه شما مستقلاً برای زندگیتون تصمیم بگیرید و ما هم ندونیم حق شماست ، نیاز نیست اینجوری دلیل بیاری خیلی راحت بگو خوب نیاز ندیدی بگی ، هر جور شما برای زندگیتون تصمیم بگیرید به ما ربطی نداره ، اگر دوست داشتی با بابا و مامان یا ما مطرح کنی نظر خواهی کنی که محبت و احترامت رو میرسونه ، اما مجبور نیستی .
اینجوری وقتی شما به ایشون این حق رو می دهی که مستقل باشه و نشون بدهید انتظار ندارید تصمیماتشون رو به شما بگند ، رفته رفته راه رو باز می کنید به سمتی که شماهم این حق را برای خودتون محفوظ بدونید .
در مورد یاری رسوندنهای شما به هم ، و اینکه ایشان شما را منع می کنند از این کار ، با وی جدل نکنید ، اما گوش نکنید . مهم رابطه شما ها با هم همراه با همدلی و همیاریه ، که بدون توجه به اصرار ایشون به ترک این کار ، می توانید شما در عمل ادامه دهیدو اجازه دخالت به هیچ کس ندهید ( البته نه ساپورتهای بیجا )
پاورقی
======
قاطعیت به معنای خشونت نیست ، یعنی ثبات و جدیت و استحکام بر موضع و حرف درست ( و دروی از ترس و انفعال )
RE: فشار روحی خسته ام کرده،چیکار کنم؟
سلام
ممنون فرشته جون
راستش خودم یه خورده بعدش دقیقا متوجه شدم که کار اشتباهی کردیم براش قسم خوریدم و در واقع باید دیدش رو عوض میکردم نه اینکه براش قسم بخوریم چون ممکنه باز در آینده به چیزی مشکوک بشه و باز ...
اما باور کنید تا همینجاشو به قول بعضیها " ترکوندم "!! چون حتی پدرم نمیتونه در مقابلش انقد منطقی و محکم صحبت کنه .آخه تو پست قبلیم کل صحبتها رو نگفتم.
وقتی خواهش کردم که صحبت کن تا بدونیم مشکلت چیه و به چی مشکوکی و اصلا چرا مانع ازدواج این دوتا جوان شدی و هیچوقت هم دلیلشو نه به ما و نه به اون بندگان خدا نگفتی ، شروع کرد با تندی و طلبکارانه و با اخم از اول گفت تا این آخر...
منم با سکوت همه رو گوش کردم و فقط گاهی یه لبخند میزدم که یعنی اینجا رو اشتباه میکنی و اشتباه کردی!
حتی گاهی مادرم یا پدرم میخواستند بگن این چه حرفیه که میزنی ، ازشون خواهش کردم که چیزی نگید تا حرفشو کامل بزنه بعد.
وقتی تموم شد ، گفت دیگه همین..
بعدش نوبت من بود ! اول از همه بهش گفتم : تو باعث افتخاری به خاطر اینکه با احتیاط عمل کردی و همینجوری راضی نشدی!این جمله خیلی روش تاثیر گذاشت تابلو بود:310: آخه با شناختی که ازش داشتم میدونستنم الان مطمئنه که من هم با تندی جواب میدم چون بیشتر صحبتهاش شک بود و غیر واقعیت
اما من اینو که گفتم ... بعد گفتم الان تیکه تیکه جواب سوالاتی که تو ذهنته و اینها رو که گفتی میدم تا سوءتفاهمات برطرف بشه و دلت پاک بشه
هر جا منطقی گفته بود میگفتم درسته اما هر جا اشتباه متوجه شده بود یا تاکید میکردم که اون درست میگه بهش میگفتم: نه این حرفت غیر منطقیه:305:
خلاصه همه رو که توضیح دادم ، گفت : خب خیلی خب ، من فکر کردم اینجوریه و اونجوریه ولی خدا رو شکر که اینطوری نبود!
اون فکر کرده بود من بدون اجازه پدرم خوداهرمو با خودم بردم سفر و همه کاره شدم د رحالیکه اصلا اینطور نبوده و نیست و هر سفری که رفتم با اجازه پدرم بوده چون در غیر اینصورت سفرم حرام میشد...
اینو جلوش به پدرم گفتم . گفتم بابا مگه ما با اجازه خودت نرفتیم سفر و همیشه اینطور نیست ؟ گفت : چرا،خدا ازت راضی باشه دخترم:46:
این حرف پدرم تو اون جمع و مخصوصا در حضور برادر بزرگم که بهمون شک داشت ،کل کوتاهی هایی که تو عمرم شاید کرده بود رو پاک کرد و نمیدونید چه حس خوبی بهم داد:310:
در تمام این مدت هم برخلاف همیشه سعی کردم اصلا اشکم در نیاد و به قول فرشته جون محکم باشم و قاطع (البته آخرش که قانع شد و میخواست بره دیگه نتونستم اشکم درامد ، ببخشید). سعی خودمو کردم و خدا رو شکر موفق شدم اما وقتی دیدم آثار شکش باقی بود به خاطر اینکه قضیه همون روز و همون جلسه تموم بشه و ادامه پیدا نکنه مجبور شدیم براش قسم بخوریم. خودش هم گفت من وضو ندارم اما سه بار قسم خورد که من از روی دلسوزی مخالفت کردم البته نه دلسوزی برای خواهرم بلکه برای پدر و مادر اون پسر!!
گفتیم آخه چرا؟ گفت چون فکر کردم خواهرم نمیتونه با اونها زندگی کنه و مراقبشون باشه!(این هم بهانه بود چون میشناسمش)بعد هم به خواهرم گفت : میتونی قبولشون کنی ؟ خواهرم گفت : چرا نمیتونم برادر من ؟ مگه هار شدم !
اونم گفت : پس من دیگه مشکلی ندارم و اگه تماس گرفتن بگید موافقیم ! اما حالا خواهرم ترسیده و میگه از قضیه ارتباطمون خبر دار بشه چکار کنیم ؟ به همین خاطر میگه من دیگه نمیخوام، دلش هم که فقط پیش اونه و از پریشب نه شام خورده نه ناهار و نه صبحانه با اینکه مریض هم هست و نتونست بره گزارش کارشو به استادش بده من خودم براش بردم.:302:
اما فرشته جون در مورد اینکه گفتید بگم امورات زندگی شون به خودشون مربوطه و ... هم کاملا حق باش شماست و حتما در این مورد هم باهاش حرف میزنم قول میدم:310:
البته با اون حرف مادرم خودش دیگه متوجه شد اما بقیه رو بهش میگم...
حالا پدرم دو روزه از دستش خیلی ناراحته و از اینکه خواهرمم غذا نمیخوره خیلی ناراحته و دیشب گفت : دخترم بیا غذاتو بخور و به هیچ فکر نکن دیگه نمیذارم تو هیـــــچ کاری دخالت کنه و بهش حق نمیدم تو کار هیچکدام از بچه هام دخالت کنه و ... خو.اهرم یه خورده خوشحال شد و یه لبخند زد:46: بمیرم براش از بی محبتی به این روز افتاده...
RE: فشار روحی خسته ام کرده،چیکار کنم؟
بسیار عالیه که پدرت در این موضع قرار گرفته:104::104:
حالا شما خواهرها خیلی خوب باید پدر رو تقویت کنید که جایگاهش رو به دست بیاره ، بهش بگید که بهش افتخار می کنید ، و خدا رو به خاطر اینکه سایه اش بالای سرتونه شکر می کنید و همیشه برای طول عمر همراه با سلامتیش دعا می کنید . و ازش خواهش کنید که نزاره کسی جای اونو بگیره و دخالت کنه ف بگید ما دوست داریم اجازمون دست شما باشه نه برادرا ، می خواهید که هر کار می کنید با وی ( پدر ) در میون بگذارید و با راهنمایی او پیش برید نه کس دیگری حتی برادرها .
به موازات تقویت پدر برای ایفای نقشش ، مادر رو هم تقویت کنید که در کنار پدر قرار بگیره و در این راه حامیش باشه .
خدا رو شکر کن که به نقطه خوبی رسیدید .
افرین که با درایت پیش میری ، خیلی خوشحالم:310:
و این درسی باشه برای اینکه بدونی اگر با احترام و محبت و در عین حال قاطعیت ، بتوانی حرفت را بزنی ، حریفت مجبور به انعطاف میشه و اگر هم نشه ، دست به واکنش هایی خواهد زد که به ضرر خودش میشه و موقعیت خودش متزلزل میشه .
شما همینجا متوجه شدید که موضع ضعف برادرتون آشکار شد و به نوعی زورگویی نشون داد ( اونجا که اشاره کرد که باید هر کاری می کنید با اجازه وی باشه ) و همین پدر را غیرتی کرده و متوجه روش غلط برادر کرد ( که تا پیش از این پنهان بود این اشکال ، و تصور پدر از دخالتها تصور دیگه ای بوده ).
در هر حال باز هم از فرصتها خوب استفاده کنید .
در مورد خواستگار خواهرت هم ، بهتره فعلاً مسکوت بمونه ، اگر اونها پی گیری کردن که خیلی جدی و منطقی با هماهنگی با پدرتون بخواهید که رسماً خواستگاری بیان و بعد در این مورد راهنمایی دریافت کنید .
.
RE: فشار روحی خسته ام کرده،چیکار کنم؟
خیلی ممنون فرشته جون
راهنماییهای شما خیلی به دل میشینه چون هم دلسوازنه و خواهران ست هم علمی و هم کلا رنگ معنوی داره:104::46::72:
اینم یه فنجان چای که خستگیتون در بره:82:
میدونید، پدرم با اینکه مریضه اما از دو روز پیش که بحث کردیم و این حرفا زده شده خدا رو صدهزار مرتبه شکر حالش برعکس بهتر شده با اینکه ما مطمئن بودیم و حتی به برادرمم هم تذکر دادیم که" باز حالش بد میشه مراعاتشو بکن"
خیلی ریلکسه و همش فکر مکینه و برعکس همیشه خیلی نگران خواهرم شده و مدام میگه : این دختر چرا غذا نمیخوره ؟ میگه : بدبختی رو دیدین، ما تو خونه خودمون نشستیم این پسر نمیذاره راحت باشیم و زندگی مونو بکنیم!!
هی با خودش حرف میزنه که : چرا اینجوریه و چرا اونجوریه ؟
دیروز هم گفته : دیگه فایده نداره. بهترین کار اینه که دیگه باهاش رابطه ای نداشته باشیم هرکی زندگی خودشو بکنه....از این حرفش من دلم میگیره:302:
آخه چرا باید یا قطع ارتباط باشه اونم با برادر بزرگتر یا اینکه اون تسلط داشته باشه به همه امور زندگی ما و خودمون اجازه هیچ کاری نداشته باشیم ؟
حالا واسه عقد برادرزاده ام هیچکدام راضی نیستیم بریم و اگه نریم دوباره روز از نو روزی از نو :163:آخه برادرهای دیگه مم ازش دلخورن و رفت و آمد ندارن..
فرشته جون دقیقا حرفایی که گفتی به پدرم و مادرم بزنیم و تقویتشون کنیم رو بهشون زدیم اما تا حالا بی فایده بوده اما حالا دیگه خودشون هم بیشتر متوجه شدن که چی به چیه؟
اما چشم تو همین راستا سعی خودمون رو میکنیم شما هم برامون دعا کنید:323:
در مورد خواستگار خواهرمم اتفاقا میخواستم همینو بهش بگم . چون امروز یا فردا زنگ میزنه و از اوضاع میپرسه .میخوام بهش بگم برادرم یه کم آروم شده اما بهتره شما هیچ تماسی نگیرید حداقل تا دو سه ماه دیگه.چون اگه به این زودیها تماس بگیرن همه متوجه میشن که ممکنه از طریق من مطلع شده باشن!
تو تاپیکی که برای این موضوع باز کردم گتم که رسما خواستگاری اومدن و ما هم رفتیم خونه شون اما ادامه پیدا نکرد.
راستی فرشته جون!
بابت اون راهنماییت هم که به خودم کردی خیلی ممنون و متشکر،:72:
RE: فشار روحی خسته ام کرده،چیکار کنم؟
نترسید ، حتی از کم شدن رابطه یا مدتی قطع شدنش .
مهم اینه که اوضاع رو بهخوبیه برای شماها در کنار پدر و مادر و به نقطه خوبی رسیدید که بهتر از این هم میشه اگر درست عمل کنید و نترسید و آرام پیش برید .
موفق باشی عزیزم
RE: فشار روحی خسته ام کرده،چیکار کنم؟
با اجازه فرشته مهربون عزیز من یه چیزی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اگه میشه به پدر و مادرتون هم حتما یادآوری کنید که اونا هم مثله شما باقاطعیت اما بااحترام صحبت کنن با داداشتون که خدای نکرده همه چی به هم نریزه.
فرانک جون نگران نباش عزیزم. خدا کمکتون میکنه.:323:
RE: فشار روحی خسته ام کرده،چیکار کنم؟
خدایا شکرت:323:
خواستم اینو تو تاپیک دیگه ام بگم اما چون اتفاقات اخیر خونه رو اینجا گفته بودم گفتم شاید بهتر باشه همینجا بگم
چند روزه خواستگار خواهرم میخواد با من تماس بگیره و نظر منو راجع به اینکه خودش یا خونوادش با برادرم یا خونه مون تماس بگیرن چیه ؟ یعنی میخواد ببینه اوضاع مناسب هست یا نه ؟
اما من هر بار گفتم الان وقت مناسبی حتی برای اینکه در این مورد با من حرف بزنه نیست اونم فکر میکنه دارم اذیتش میکنم و من هم مثل بقیه به فکرشون نیستم.
در حالیکه اینطور نیست و من سب و روز به فکر او دوتا هستم اما فعلا جز تغییر نظر برا دربزرگم کاری نتونستم بکنم.
حالا امروز میخواد زنگ بزنه . اتفاقا منم میخوام چند تا سوال ازش بپرسم در مورد اینکه جز خونواد شچه کسانی از ارتباطش با خواهرم خبر دارن ؟
چون ین قضیه خیلی مهمه .به این دلیل که میشه توکل کرد به خدا و از خانوادش مطمئن بود که لو نمیدن اما بقیه رو من نیمتونم نترسم:302:
خواهش میکنم راهنماییم کنید چیکار کنم ؟
RE: فشار روحی خسته ام کرده،چیکار کنم؟
خیلی خوشحالم.
فقط کاش اون قسم را نمی خوردید. شاید من سخت ګیرم. ولی به قرآن قسم خوردن و اون صحنه ... یه جرات و جسارت خاصی می خواد. انشالله که چون قصدتون خیر بوده مشکلی پیش نیاد.
خواهش میکنم راهنماییم کنید چیکار کنم ؟
ببخشید که فکر و راه خاصی به ذهنم نرسید که کمک کنم.
RE: فشار روحی خسته ام کرده،چیکار کنم؟
سلام فرانك جان
نظر من اينه كه ميتوني براي كمك به خودت و اينكه موضوع خواستگاري ديگه تاثير منفيش محو بشه مثل parvaz2010 ماجرا را تو ذهنت خنده دار تلقي كني , اينقدر هم جديش نگيري و كل مساله را شوخي بگيري
آخه عزيزم با خودت فكر كن با توجه به وضوح هم كفو نبودنتون براي بقيه آيا ارزش اين همه اعصاب خوردي را داره؟!
من وظيفه خودم ميدونم كه مطلبي را به عنوان يك دوست بهت يادآوري كنم كه شان و منزلت يك دختر به شان و كلاس خواستگارهاش نيست!!!
بعدشم شايد اين امتحان خداست سعي كن ديدت را وسيع تر كني چون هيچ اتفاقي تو اين دنيا بي حكمت نيست پس عجولانه خشمگين نباش.
به اميد آينده اي بهتر:46::43: