RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
اول مي خوام جواب سوالتون در مورد اينكه چه جوري فكر كردم كه اون پسره همون شوهرمه رو بدم . گفتم كه اصلا همه چيزش و علائقش كپي شوهرم بود . مو نمي زد تمام شعر ها و كتابهايي كه دوست داشت عين همونايي بود كه شوهرم دوست داشت سازي رو مي زد كه شوهرم مي زد . فقط اسم يه دختري جز دوستاش بود به اسم مريم . دقيقا هموني كه شوهرم مي گفت و بقيه دوستا و كلوپايي كه توش عضو بود همش اونايي بود كه شوهرم دوست داشت . وقتي كه يه بار باهاش تلفني حرف زدم فهميدم كه اون شوهرم نيست ولي اشتباه من اين بود كه حواسم نبود و از سر كارم به اون زنگ زده بودم . ديگه شماره سر كارمو داشت و مي ترسيدم آبرومو ببره . همه همكارام هم من و هم شوهرمو مي شناختن . ديگه نمي دونستم چيكار كنم اگه تو اون شرايط به شوهرم مي گفتم چون تازه تونسته بود آروم بشه و با هم دوباره زندگي كنيم مي دونستم اگه بفهمه درجا رابطمونو تموم مي كنه . به خاطر همين خودم تصميم گرفتم تمومش كنم . رفتم باهاش يه قرار گذاشتم بهش گفتم كه من شوهر داشتم و قضيه چي بوده و من اشتباهي اونو جاي شوهرم گرفتم . بهم گفت خيلي نامردي اين درست نيست من نمي تونم تو رو ترك كنم و از اين حرفا . گفت شوهرت كه تو رو ول كرده و رفته بدرد تو نمي خوره و تو داري احساساتي برخورد مي كني بايد ازش جدا شي من قول مي دم تا آخر عمر تو رو خوشبخت كنم اون لياقت تو رو نداره و ....
فهميدم كه اونم يه پسر تنها بوده كه خانوادش توي يه شهر ديگه زندگي مي كردن و اون اينجا توي پانسيون زندگي مي كنه و خيلي هم بدتر از من دلش گرفته بود و خيلي سريع احساساتي مي شد. اينكه از كجا شماره شوهرمو بدست آورد هم بهتون مي گم . گفتم كه اشتباهي و از روي خريت من شماره سر كار من دستش اومده بود . يه بار زنگ زده بوده و خوب منشي ما هم طبق روال عادي گفته بود مثلا گالري .... بفرماييد . اونم نمي دونم از چه طريقي آدرس شركتمونم گرفته بود . ديگه واقعا از نفهمي خودم و بچگيم نمي دونم چي بگم . حتي يدفعه ديگه ديدم ول كن نيست و نمي ره پي كارش بهش گفتم من مي خوام برم پي زندگي خودم كه قاطي كرد و اون روي سگشو بهم نشون داد تازه اون موقع فهميدم كه به اين راحتي ها نمي تونم از دستش خلاص شم . گفت فكر كردي به همين راحتيه . مي يام سر كار و آبروتو مي برم . خيلي آدم عوضي اي بود . واقعا بدبخت شده بودم . ديگه مجبور بودم يه كاري كنم كه ازم بدش بياد و ول كنه بره . گفتم يه مدت كه باهاش قرار گذاشتم يه كاري مي كنم ازم بدش بياد و ول كنه بره . ولي به اين راحتي ول كن نبود جالبه كه ديگه فهميده بود مي ترسم و همش تهديد مي كرد . يه بارم بهش گفته بودم كه من و شوهرم همكاريم ولي اون توي يه شعبه ديگه شركتمون كار مي كنه حتي يه بار وقتي بهم گفت كدوم شعبه شركتتونه فهميدم كه مي خواد سر اينم بعدا ازم آتو بگيره الكي گفتم توي شعبمون طرفاي وليعصر . جلسه بعد كه ديدمش گفت چرا بهم دروغ گفتي شركت شما اصلا اونجا شعبه نداره . منم مجبور شدم حوالي منطقه اي رو كه شوهرم كار مي كرد بهش بگم . اينقدر زرنگ بود ك رفته بود اون شعبه رو پيدا كرده بود و حتي با شوهرم به عنوان مشتري حرفم زده بود اينو خودش بهم نگفت بعدا شوهرم بهم گفت .
بعد يه مدت ديگه ولش كردم گفتم هر چه باداباد اونم به روي خودش نياورد و گفت ايشا... خوشبخت شي و بهم گفت فقط براي بار آخر بيا كه ببينمت و يه سري حرفامو بهت بزنم با اينكه ازش بدم اومده بود ولي خدا رو شكر كردم كه همه چي تموم شده و خودش خسته شده ولي قضيه اينجوري نبود خيلي نامردتر از اين حرفا بود بعنوان يه ناشناس زنگ زده بود سركار شوهرمو بهش گفته بود خانومت هر روز سر اين ساعت با فلان كس قرار مي ذاره در صورتيكه من كلا شايد اونو 4 بارم نديده بودم ولي بدروغ گفته بود هر روز مي بينتش . اونروز رفتم و خيلي آروم همه چي تموم شد و بهم گفت فقط اگه يه روز پشيمون شدي و طلاق گرفتي تو رو خدا به ياد منم باش . اونروز اومدم خونه شوهرم يه كلمه باهام حرف نزد هر چي بهش مي گفتم روشو اونور مي كرد بنده خدا اومده بود و همه چي رو ديده بود ولي نمي دونم چرا داشت خودداري مي كرد هر چي بهش گفتم چته جواب نمي داد . تا صبح فرداش كه مثل هميشه داشتيم مي رفتيم سر كار . توي راه بهش گفتم چته چرا از ديروز اينجوري شدي و حرف نمي زني كه ديگه همه چي رو گفت . داشتم مي مردم ديگه . واقعا شانس آورده بودم كه به قول خودش منو همون جا نكشته بود . وقتي ديگه ديدم هيچ چاره اي ندارم . همه واقعيتو گفتم و بهشم گفتم كه چرا رابطمون ادامه پيدا كرد بهش گفتم كه اون يه جورايي داشت باج مي گرفت همه چي رو با جزييات بهش گفتم . واقعا هم هيچي بينمون نبود . حتي خودش گفت ديدم كه اون پسره مي خواست بهت دست بده و تو دستشو نگرفتي . و همون جا زنگ زد به پسره و باهاش حرف زد و لي پسره ول كن نبود همش مي گفت تو بايد طلاق بگيري و از اين حرفا شوهرم اونجا واقعا فهميد كه هيچ چي بينمون نبوده و واقعا تقصير اون پسره بوده ولي بعدا نتونست منو ببخشه . در صورتيكه اون خودش به من مي گفت كه وقتي با اون دختره دوست بوده با هم كوه مي رفتن و خيلي بهش علاقمند بوده و باهاش دستم مي داده و واقعا اين انصاف بوده و حق من بوده كه اونو ببخشم با همه اون رفتاراش كه جلوي چشم من مي كرد ولي اون منو فقط به خاطر چيزي كه واقعا حقش نبودم نبخشه .
واقعا هميشه دلم از اين مي گيره كه واقعا اين حق من نبوده . مي دونم بالاخره اون مرده و شايد خيلي بهش برخورده مي گم كه همين كه منو نكشته بود خدا رو شكر مي كنم ولي اين حق من نبوده قبولش ندارم .
از همينش خيلي دلگيرم كه هميشه مقصر اشتباهاتي شناخته شدم كه خودم مي دونم حقم اين نبود خدا مي دونه كه هر باري كه اون پسره رو مي ديدم چقدر گريه مي كردم كه من عاشق شوهرم هستم و دست از سر من برداره . ولي آخرش چي شد . هيچي مقصر شناخته شدم كه شوهرمو دوست نداشتم
ولي اون چي با پررويي مي نشست كنار من و از اون دختره صحبت مي كرد و روزايي كه با هم گذرونده بودن . آخرشم با پررويي طلبكار بود از من كه چرا اينكارو كردم . مگه اون نكرده بود پس چرا من هميشه انقدر بدبختي بايد بكشم .
شماره مشاوري رو هم كه پيشش مي رفته ندارم كه الان برم پيشش بهم هم نداد همون موقع .
واقعا يعني خدا خودش نمي دونه كه من هر كاري كردم واسه نگهداشتن زندگي بود خدا نديده گريه هاي منو . اگه مي گفتم يه بار واسه هوسم با اون پسره رفتم بيرون دلم نمي سوخت و راحت تر قبول مي كردم حرفاي شوهرمو ولي نمي تونم چون حقم نبوده .
اونباري هم كه رفته بود پيش مشاور رفته بود همش از من بد گفته بود گفته بود با همكاراي مردش مي خنده اصلا چرا مي ره سركار . من دوست ندارم زنم اينجوري باشه . و خوب معلومه مشاورم بهش گفته بود اگه داري اينقدر از دستش عذاب مي كشي خونتو جدا كن ازش . ولي به خدا من اينجوري نيستم اگه عيب اونو بگو صد تا هم از عيباي خودمو مي گم .
فكر مي كنيد ايراد من چيه از نظر اون . به خدا اگه بگم دل سنگ برام مي سوزه . همكاراي ديگه زنم هميشه خيلي راحت با مرداي ديگه همكارمون سلام و عليك مي كنن حتي شوهراشون هم مي دونن آخه حرف بدي نمي زنن با هم سر كار شوخي مي كنن مي خندن . حتي با هم رفت و آمد خانوادگي پيدا كردن . مرداي همكارمون هم خودشون زن و بچه دارن اصلا تو فكر اين چيزا نيستن كه شوهرم مي گه . شوهرم مي گه وقتي داري مي ري سركار يه سلام مي دي شب كه مي ياي يه خداحافظ همين و بس . تو اصلا نبايد با همكار مردت حرف بزني مگه من با همكاراي زنم حرف مي زنم . نه صبح يه سلام مي دم شب يه خداحافظي . خوب آخه من چيكار كنم ديگه كي الان اينجوريه .
منم دقيقا بر عكس اونم . اگه سركار هر كي ازم كمك بخواد نمي تونم بپيچونمش . بدبختي اينجاست كه عادت دارم همه چي رو براش تعريف مي كنم البته اين اواخر ديگه كار دستم اومده بود . مثلا يه بار زنگ زد يكي از همكاراي آقام بالاي سرم بود . بنده خدا داشت يه سوال كامپيوتري مي پرسيد كه تخصص من بود داشتم بهش جواب مي دادم كه شوهرم زنگ زد . من خيلي معذب بودم خوده مرده هم معذب شد رفت يه كم دورتر وايستاد تا حرف من تموم شه . من به شوهرم گفتم مي شه 5 دقيقه ديگه باهات تماس بگيرم . گفت چرا گفتم يه كاري دارم بهت زنگ مي زنم . بعد 1 دقيقه هم نشد كه جواب همكارمو دادم و اونم رفت و كلي معذرت خواست كه وسط تلفنم مزاحم شده . وقتي به شوهرم گفتم فلاني كارم داشت كلي بد و بيراه به من گفت و تا دو روز قهر كه صد دفعه گفتم ببا همكاراي مردت فقط سلام و عليك كن . نگفتم تو درست نمي شي هميشه هميني . و ايندفعه هم سر همين قضيه هم مي گفت كه تو درست بشو نيستي تو اگه شوهرتو دوست داشتي اصلا سر كار نمي رفتي يا اين جور كه من مي گفتم رفتار مي كردي اصلا تو توي خونتو اين حرفا تو اين كارا رو عيب نمي دوني ولي من مي دونم . به خاطر همينه كه مي گم ما با هم تفاهم نداريم و بايد از هم جدا شيم . اونوقت تازه من بدبخت هر دفعه بايد معذرت خواهي كنم ه باشه ايندفعه هر جور تو بخواي مي شم قول مي دم و از اين حرفا ولي به قول اون اين توي خونمه و نمي تونم تركش كنم .
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
خداييش وقتي به همكاراي ديگم نگاه مي كنم حسرت مي خورم بهترين خونه و زندگي از لحاظ مالي شوهراشون واسشون فرهم كردن . روزي صد دفعه زنگ مي زنن قربون صدقشونم مي رن سر كار. من بدبخت هر دفعه كه شوهرم زنگ مي زد بايد تن و بدنم مي لريد كه الان واسه چي بهم گير مي ده . خداييش اين حق من نبوده اينقدر سعي كردم هموني كه اون مي گه بشم ولي آخه چجوري . من بدبخت اينقدر درس خوندم و زجر كشيدم تا فوق ليسانسمو گرفتم . مي خوام برم عكاسي مي گه كجا مي ري دختره تنها مگه مي ره عكاسي . هر كاري مي كنم نمي ذاره . عكاسي واسه رشتمونه . يه جورايي ديگه دوست نداره بذاره درس بخونم . حسوديش مي شه . و تعصباتشم اجازه نمي ده كه هيچكاري بكنم . من خيلي قبل از ازدواج اكتيو بودم تئاتر كار مي كرد نقاشي مي كرد ساز مي زدم . خيلي شر و شور داشتم . بعد ازدواج ديگه نذاشت تئاتر برم . هر دفعه مي خواستم نقاشي كنم انقدر غرغر مي كرد و دنبال بهونه مي گشت . مي گفت خونمون كوچيكه تو وسايلاتو پهن مي كني اين وسط يا نشستي نقاشي مي كني به اينكار و اونكارت نمي رسي . مي رفتم كلاس زبان با بچه هاي همكلاسيم قرار گذاشتيم يه استاد خيلي خوب پيدا كنيم و جمعي بريم كلاسش كه دوره عالي رو بگذرونيم بچه ها يه استادي رو پيدا كردن كه مرد بود ولي خيلي واقعا استاد بود . وقتي بهش گفتم گفت اصلا حرفشك نزن اين همه استاد زن . منم نرفتم ولي مي خوام بگم تا اين حد من از خودم گذشتم و زجر كشيدم آخرش به راحتي آب خوردن گذاشت و رفت . گفت همه اينا وظيفت بوده . زن يهني همين اگه شوهرتو دوست داشتي خودت اينكارارو مي كردي نه اينكه من بهت بگم .
من حتي دوست دارم كه اونجوري كه اون مي خواد بشم ولي اون پيشم باشه چون خيلي پسر مهربونيه و لي فقط يه خورده فكرش بسته ست و به همه شك داره . ولي در كل خيلي مرد خوبيه . من كه خيلي دوسش داشتم . ولي نتونستم اون چيزي بشم كه اون مي خواست چيكار كنم .
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
آروم باش عزیزم.
1.چرا فکر میکنی اون تورو به خاطر اون ماجرای پسره نبخشیده؟
2.مطمئنی الان اون بزرگترین عیب تورو همین میدونه که با همکارای مردت مثلا صحبت میکنی؟
اخه چرا وقتی میبینی بددله باز به خاطر اینکه جواب همکارتو بدی بهش میگی بعدا به تو زنگ میزنم ؟عزیزم شوهرت مهمتره که اونم انقد حساسه یا جواب دادن به همکارت!!!!؟
3.با اون دختره قبل از ازدواجش میرفتن بیرون و ... یا بعدش؟ اصلا مطمئنی اون دختره وجود خارجی داره یا به خاطر (ببخشید) بدبینیته و تصورات ذهن خودت؟
4.الکی بهت نگفته با اون رابطه داره تا به شما بفمونه که مثلا این تاوان کار خودته که به حرف من گوش نمیدی (همون سلام و خداحافظی) تا شما رو تحت تاثیر قرار بده؟
5.اگه واقعا دوست دختر داشته پس چرا انقد عاشقشی؟
6. میشه مدیر و بقیه دوستان راهنمایی کنن که بده:
یه آشنای مشترک که اونم قبولش داشته باشه پادر میونی کنه؟ یا اینکه باباشون بره با باباش حرف بزنه. نمیشه الکی که نیست که میگه میخوام کسی نفهمه!یعنی چی؟ تازه خانوادشم به احتمال زیاد مخالفن.
اگه به خانوادش چیزی نگفته پس کجا داره زندگی میکنه؟
با سر کار رفتنت مشکل داشت؟ راضیش کرده بودی که بری اما مراعات کنی؟
بزرگترین ایراد تورو چی میدونه؟
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
حالا اين انصافه كه من اينقدر بدبختي بكشم و سعي كنم خودمو اونجوري كه اون دوست داره نشون بدم تا از من راضي باشه اما اون به اين راحتي الان يك هفته ست كه رفته و مطمئنم عين خيالشم نيست كه من چقدر شكسته شدم و قلبم خورد شد. اين انصافه كه من اينقدر بدبختي بكشم و حالا اون بره يه دختر ديگه رو پيدا كنه و بهش بگه من از زنم به اين خاطر و اين دلايل جدا شدم و اونم ديگه تكليف كار خودشو بدونه و كاراي منو انجام نده و بشه سوگلي و اون زن شايسته اي كه شوهرم مي خواد . اين انصاف و عدالته .
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
دوست عزیز لطفا سوال های مینا رو جواب بده تا موضوع روشنتر بشه
از مدیر محترم خواهش میکنم یه راهنمایی بکنن آخه موضوع خیلی به نظرم جدیه
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
ماجراي اون دختره رو يه بار گفتم توي نوشته هام . يه بار باهم دعوامون شد سر چيزاي خيلي پيش پا افتاده كه واقعا هم مهم نبودن . من اون موقع خيلي بچه بازي در آوردم واقعا مثل الان نبودم و نادون تر بودم . سر همين قضايا بود دقيقا يادم نمي ياد ولي اصلا مهم نبود خودشم يادش نمي ياد .دعوامون شد و من بهش گفتم من ديگه نمي تونم با تو زندگي كنم . البته همون موقعشم دروغ مي گفتم مي خواستم يه كم كوتاه بياد ولي اونم نيومد و گفت باشه طلاق وقتي ديدم جدي شده قضيه كوتاه اومدم ولي ديگه دير شده بود هميشه با يه دختره اس ام اس بازي مي كرد . روي موبايلش قفل گذاشته بود و نمي ذاشت دست بزنم به موبايلش . قبل از اون ما هميشه اس ام اساي همديگرو مي خونديم . ولي ايندفعه گفت بايد طلاق بگيريم و ما بدرد هم نمي خوريم . خيلي پشيمون شدم و هر كاري كردم از حرفش كوتاه نيومد گفت فقط تا وقتي مراحل طلاقمون طي بشه خونه مي مونه هميشه موبايلش در دسترس نبود و اصلا خودش جلوي خودم بهم گفت كه با يكي ديگه دوست شده تو سايت كلوپ . اصلا من به خاطر همين رفتم تو همون سايت لعنتي . يه بارم توي همين گير و دار بوديم كه مجبور بوديم اسباب كشي كنيم خيلي دلم خوش بود كه شايد خونمونو عوض كنيم و يه كم خودمو اصلاح كنم و معذرت بخوام پشيمونش كنم . ولي دقيقا روز اسباب كشي به اشتباه به جاي اينكه اس ام اسشو بفرسته به اون دختره اشتباهي فرستاد براي من . توشم نوشته بود ببخشيد عزيزم دلم خيلي واست تنگ شده ولي ديگه فردا تموم مي شه اسباب كشي و ميام مي بينمت . نمي دونين چه حالي داشتم و اونروز انقدر گريه كردم كه خدا مي دونه . خانوادش هم اومده بودن اسباب كشي ولي گفت تو رو خدا جلوي اينا حرفي نزن بهت مي گم . مگه گريم بند مي يومد بعد اينكه خانوادش رفتن گفت من كه بهت گفتم با يكي ديگه دوست شدم . بابا جان به چه زبوني بهت بگم ديگه ازت خوشم نمي ياد . كلي التماسش كردم كه تو رو خدا منو ببخش و هموني مي شم كه تو مي خواي شما نمي دونين چقدر خودمو كوچيك كردم و التماس كردم . هيچكي جز خدا نمي دونه و اون . بعد يه مدت گفت باشه بعد يه مدت دوباره اتفاقي اس ام اس اون دختره رو ديدم كه نوشته بود بابايي جون خيلي دلم برات تنگ شده و كلي مزخرفات ديگه . وقتي بهش گفتم گفت كه راستش به خاطر التماساي تو موندم و نرفتم وگرنه نمي تونم اين دخترو ول كنم . خيلي خانومه و از اين حرفا . دوباره شروع شد و گفت بريم واسه طلاق . تازه بعد از همه اين ماجراها من رفتم توي اون سايت و با اون پسره آشنا شدم .
در مورد همكارمم هم گفتم واقعا چون معذب بودم گفتم بعدا زنگ مي زنم يعني واقعا تو اون لحظه اصلا به ذهنم نرسيد كه بعدش چي مي شه . به يك دقيقه هم نكشيد و بعدا هم بهش توضيح دادم كه فقط چون نمي خواستم حرفامونو بشنوه قطع كردم . وگرنه من هيچوقت اونو به تو ترجيح نمي دم كه . ولي بهم گفت اصلا براي چي اون بايد بياد و از تو سوال كنه . مگه نگفته بودم باهاشون حرفي نزن . بره از يه خره ديگه سوالشو بپرسه شدي حل المسايل مردم . اونا بايد بدونن كه با كسي كه شوهر داره چجوري برخورد كنن حتما يه جوري رفتار مي كني كه اونا راحتن و مي يان ازت سوال مي پرسن . تو اصلا شوهرت برات مهم نيست . يه بار بگي بلد نيستم ديگه نمي يان سمتت و حساب كار دستشون مي ياد . آخه من چجوري يه كاري رو كه قبلا واسه شركتمون انجام دادم و نشون دادم بلدم وقتي يكي ازم سوال مي كنه بگم بلد نيستم خداييش چه غلطي مي كردم شما باشين روتون مي شه . به خدا همه سر كارمون با هم راحتن و ميگن مي خندن . ماه رمضون همه از طرف شركت دعوت شديم بريم افطاري توي يه مهمانسرا . من گفتم اگه بيام با شوهرم مي يام همه بهم خنديدن كه خاك تو سر مرد ذليلت كنم خجالت نمي كشي . با اينكه همشون متاهل بودن . ولي با اين حال راضيشون كردم كه با شوهرم مي رم . وقتي به شوهرم گفتم گفت بيخود كردي . من هيچ جا نمي يام و تو هم نمي ري . گفتم خوب تو هم بيا مگه چي مي شه همه ميان . گفت صد دفعه بهت گفتم وقتي مي ري سر كار به فكر اين قرطي بازيا نباش . واقعا حرفاش ديوونم مي كنه ولي چيكار كنم هنوزم خيلي دوسش دارم .
آره خوب خانوادشم مخالفن . كدوم خانواده اي راضي مي شه بچش طلاق بگيره . تازه واقعا من با اينكه مادرشوهرم خيلي تيكه بهم مي نداخت و نيش و كنايه مي زد ولي خداييش تا حالا به هيچكدوم كوچكترين بي احترامي نكردم . ولي شوهرم اگه مامانم خداي نكرده يه چيزي مي گفت همون جا جوابشو مي داد و قهر مي كرد . من اصلا تو خانوادم جوري تربيت شدم كه هيچوقت اگه كسي بهم بي احترامي كنه روم نمي شه جوابشو با بي احترامي بدم . اصلا روم نمي شه . مادرش يه موقع هايي يه حرفايي بهم مي زد كه من حتي جيكمم در نمي آوردم ولي حاضرم قسم بخورم كه هر ك جاي من بود همون جا مي شستش مي ذاشت كنار . ولي من از ترس اينكه شوهرمم باهام لج كنه صدامو در نمي آوردم . آخه خيلي خانوادشو دوست داشت .
دفعه پيشم كه كارمون به طلاق داشت مي كشيد من جرات نكردم به خانوادم بگم . از خانواده اون خواستم كمك كنن . باباش خيلي مهربونه و خيلي باهاش حرف زد اصلا از حرفش كوتاه نيومد بعد از 2 ماه سر التماساي من يكم كوتاه اومد . از باباي من كه ديگه هيچي . چون كمك كرده خونه بخرم متنفره . مي گه اگه اون بابات بود نمي ذاشت تو خونه رو به اسم خودت كني . در صورتي كه همه وامهاي خونه رو بابام جور كرد كلي پول بهمون قرض داد كه هنوزم بهش پس ندادم . بازم با اين حال وقتي رفتيم محضر كه قرارداد ببنديم بابام همش مي گفت به شوهرت زنگ بزن بگو چيكار كني نمي خواد به اسم اون بشه دخترم ؟ با اينكه از قبل كلي با شوهرم حرف زده بوم و به اين نتيجه رسيده بوديم كه به اسم من بشه همون جا بهش زنگ زدم و باز ازش پرسيدم . به شوخي پيچون و گفت دو راه داري يا به اسم من كني يا خودت . اولا كه هيچ مدركي از اون نبرده بودم كه خونه رو به اسم اون كنم . ثانيانا سر قضيه وام گرفتن براي خونه وقتي فهميد كه بابام يكي از وامها رو مي خواد به اسم اون كنه پدرمو در اورد و گفت من خونه نمي خوام كه وام بگيرم . زير بار منت كسيم نمي رم . خودت اگه مي خواي برو وام بگير . ولي چون پدرم اول به اسم اون اسم نوشته بود براي وام و اون موقع ها راضي بود كاري نمي تونستيم بكنيم با هزار زحمت راضيش كردم كه وامو بگيره و خودم قسطاشو مي دم . بعد از كلي ناز و ادا كه باعث شد وام گرفتنمون هم دوباره به عقب بيوفته سر لوس بازيهاش بالاخره راضي شد . اونم قسطشو خودم مي دادم . انتظار داشتين واقعا چيكار مي كردم با ووضعيتي كه ما هميشه داشتيم و دعوا و طلاق طلاق مي كرديم . با اين همه وام و قرض كه روي دوشم بود خونه رو به اسم اون مي كردم . هيچي ديگه اينم خودش يه بدبختي شد روي بدبختي هاي ديگمون . هميشه مي گفت زن اگه زن زندگي باشه خونه رو ورنمي داره به اسم خودش كنه . به خدا توي دعواهامون صد دفعه بهش گفتم بيا بريم اگه مشكلت اينه به اسم تو كنيم . من فكر كردم تو راضي هستي . اصلا بيا نصف نصف كنيم . ولي باز حرفو عوض مي كرد و مي گفت اصلا بحث سر خونه نيست . تو زن زندگي نيستي . همش به خودت فكر مي كني .
حتي يه بار بهم گفت بيا يه كاري كن حداقل تو كه خونه رو به اسم خودت كردي حداقل بيا بريم محضر و بگو من مهريمو گرفتم و ديگه نمي خوام . به خدا حاضر بودم و صد بار بهش گفتم كه باشه بيا بريم . ولي هيچوت فرصت نشد تا لااقل تو اين مورد بهش ثابت كنم كه اينكارو به خاطر او كردم .
همين الان از كجا معلوم اگه خونه به اسم اون بود ب يه تيپا پرتم نمي كرد بيرون و دست يه دختر ديگه رو مي گرفت مياورد خونه و من تا آخر عمر چون همه وامها و ضامن هاش به اسم من و پدرم و خانوادم بود مجبور نبودم تا آخر عمر قسط و قرض بدم .
واقعا هيچ اميدي به برگشتنش ندارم . دارم زندگيمو ادامه مي دم . ولي قلبم واقعا شكسته من خيلي تلاش كردم واسه زندگيم . ولي به قول شوهرم چه فايده تلاش بدون نتيجه بود . و فايده نداره . بازم دوباره برگرده من تلاشمو مي كنم ولي چون اين رفتار توي وجودمه هيچوقت درست نمي شم و هميشه فقط با هم دعوا مي كنيم . راست مي گه چه فايده داره . چه فايده داره .
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
به نظر من که با این چیزایی که گفتی تو ایراد خاصی نداری.
چرا همش میگی این رفتار توی وجودمه هیچ وقت درست نمیشم چه رفتاری؟
من نمیفهمم.
به نظر من همین التماسای بیجای شما باعث شده او این طوری رفتار کنه.آخه چرا؟ میفهمم سخته به خدا میفهمم اما هر چیزی رو نباید با التماس با خود کوچیک کردن. با قبول کردن تموم شرایط پیشنهادی :مهریتو ببخش خونه رو به نامم کن
به دست اورد.
باید از همون روز اول به خانوادش میگفتی با یکی دیگه دوسته.
مدیر همدردی تو رو خدا یه چیزی بگین .
الان نباید خونواده اون از همه این ماجرا باخبر بشن؟
دوست خوبم خانوادت از جریان این دختره اطلاع دارن. اونا بهت چی میگن؟
ناراحت نباش اگه در حق تو نامردی کردی باشه خدایی هم هست که سرش بیاره. من خیلی به این عقیده دارم که روز محشر تو همین دنیاست. خدا خودش بهترین انتقام گیرنده است.
یه کم محکم باش و به خودت اهمیت بده.
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
نه به خانوادم در مورد اون دختره نگفتم . اصلا اون دفعه كه كارمون داشت به جدايي مي رسيد خانواده من فكر كردن فقط يه دعواي كوچيكه
فكر كنيد خانواده منم سنتي هستن . فكر مي كنيد اگه من قضيه اون دختره رو مي گفتم اون قضيه پسره رو نمي گفت . اونوقت ديگه خانوادم هيچ توجيهي رو قبول نمي كردن . اصلا آدم ازدواج كنه و بعد به شوهرش خيانت كنه . خودشونم منو طرد مي كردن . خدا رو شكر همه مي دونين كه تو ايران داريم زندگي مي كنيم .
ولي قبل از اينكه من با اون پسره آشنا شم . قضيه اون رو كه با دختره دوست بود به مادرش گفتم گفتم كه اين دختره نمي ذاره زندگيمون بكنيم ولي قسمش دادم كه بهش نگه . از نظر خانواده خودمم عيبي نداره مرد با يه زنه ديگه باشه اين حق طبيعي مردا توي ايرانه ولي زن يه چيزه ديگست . مطمئنم اگه قضيه رو مي فهميدن شايد به اون حق مي دادن اما به من هرگز .
ايندفعه هم خواستم به خانوادش بگم ولي خودش گفته اصلا بهشون حرفي نزنم . منم مي دونم كه از اونا هم حرف شنوي نداره براي چي خودمو پيشش خرابتر كنم و برم پيش اونا فضولي كنم . خودش گفته هر وقت طلاق گرفتيم بعدش مي گم بهشون . اگه بگم تازه بدتر لج مي كنه باهام .
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
نقل قول:
نوشته اصلی توسط saboktakin
اصلا آدم ازدواج كنه و بعد به شوهرش خيانت كنه . خودشونم منو طرد مي كردن . خدا رو شكر همه مي دونين كه تو ايران داريم زندگي مي كنيم .
مگه نگفتی خودشم فهمیده. واسش توضیح دادی. دیده تو دست ندادی.مگه توخیانت کردی ! چرا این طوری فکر میکنی!
همون طور که واسه ما توضیح دادی و ما فهمیدیم خیانتی در کار نبوده.
به نظر من اصلا ترس اینجا خوب نیست.
RE: خونه نمیاد و مي گه بايد از هم جدا شيم (لطفا راهنماييم كن
نه آخه وقتي ديگه همه چي تموم شده چرا به خانوادم ماجراي 3 سال پيشو تعريف كنم . جز اينكه فكر اونا رو هم نسبت به من بد كنه چه تاثيري داره با وجود اينكه مي دونم اون اصلا از اونا حرف شنوي نداره چرا اينكارو بكنم .
ديروز بهم زنگ زد و گفت از پدرت خبري نشد . گفتم نه گفتم كه بهم گفته صبر كنيد . منظورش از صبر كنيد فردا نبوده كه . بهم گفت مي دونم منم نمي خوام زياد اصرار كنم كه خانوادت تحت فشارت بزارن اما بالاخره يه كاري بكن ديگه . خسته شديم از اين بلاتكليفي . بعد بهم گفت كجا مي ري مشاوره بهش گفتم كجا مي رم گفت آهان خوب بهت چي مي گه گفتم خيلي كمكم مي كنه كه مشكلاتمو حل كنم و زندگيمو ادامه بدم . گفت باشه خيلي خوب . كلي از ديروز دلمو خوش كردم كه شايد يه لحظه به فكر بيوفته كه بياد بريم پيش يه مشاور و مشكلمونو حل كنيم . ولي هيچ خبري ازش نيست من فقط تو توهماي خودمم . حتي ديروز براي اولين بار بعد اين مدت رفتم خونه خودمون براي اولين بار تنهايي غذا درست كردم و خوردم و خوابيدم و سعي كردم به زندگيم ادامه بدم بدون اون . ازم پرسيد شب كجا مي ري گفتم خونه خودمون گفت چرا نمي ري پيش خانوادت گفتم براي چي برم گفت خوب تنها نمون . خودتو اذيت ميكني . گفتم نه خيلي بهتر شدم و راحتم . مشكلي ندارم . گفتم شايد آخر شب يه زنگ بزنه ببينه حالم خوبه يا نه . هيچ زنگي هم نزد .
شبا خوب نمي تونم بخوابم با اين كه ديگه قبول كردم كه قسمتمون جداييه و بايد تحمل كنم . هنوز به اين وضعيت عادت نكردم . شبا چند بار از خواب مي پرم و جاي خاليشو نگاه مي كنم ولي با اين كه خيلي بغض گلومو مي گيره و مي دونم كه اون ديگه منو دوست نداره . گريه نمي كنم . مي خوام ايندفعه مرد باشم تو زندگي . سر كارمم يه مدت همش زار مي زدم الان مي گم و مي خندم درسته كه خيلي ناراحتم ولي چيكار مي شه كرد حتما خدا مي دونه داره چيكار مي كنه .