هر روز در خودم تعمق میکنم و این مقدمه دوست داشتن خود است
با این جمله شروع میکنم:
عشق ، بی درنگ وارد ذهنی می شود که آنرا بخواهد، اما ذهن باید واقعا خواهان عشق باشد
یافته های امروزم:
نگرش نفس بود که باعث ترس من میشد (ترس از تنها ماندن، ترس از شکست، ترس از بدست نیاوردن آنچه در پی آن هستم، ترس از شایسته نبودن و ...)
و باعث میشد خودم را قضاوت کنم و همیشه تصور کنم به اندازه کافی دوست داشتنی نیستم و ضعف رو به خودم تلقین و تحمیل کنم و به جای اینکه دنبال راه حل باشم آرزوهامو دور از دسترس بدونم در عین حال حاضر نشم که به آرزوهام نرسم و به همین دلیل عجله کنم ، صبرو تحمل و اعتمادم به خود و به خدا کم بشه و بترسم و نگران باشم از سرنوشتی که خدا برام رقم زده، نگران باشم که خدا اون چیزی که دوست ندارم بشه رو برام بخواد (ضعف ایمان و اعتقاد و اعتماد و امید)
و بگم اگه خدا نخواد ... بشه ....
یک نگرش منفی که همش باعث میشد من به تفاوت ها نگاه کنم نه به شباهت ها و خودم رو به تنهایی نبینم بلکه خودم رو در مقایسه با دیگران ببینم
در مقابل این نگرش ، نگرش عشق قرار داره:
که هیچ سوالی نمی پرسه ، هیچ قضاوتی نمیکنه ، پیوسته و ملایم و مهربونه و فراتر از محدودیت هاست
در نگرش عشق ، هدف رسیدن به آرامش درون است
من می تونم دوباره ذهن خودم رو تربیت کنم تا با وجود هر شرایط و موقعیتی هر کس را به عنوان فرصتی برای رشد شخصیت خودم بدونم
می تونم بیاموزم که توجه به نفس و قضاوت های اون رو کنار بگزارم و به خودم و دیگران بدون قید و شرط عشق بورزم
و به خودم فرصت بدم که هر گونه شکایت از آسیب های گذشته رو رها کنم بدون اینکه خودمو مجبور کنم که تحملشون کنم یا اینکه ازشون چشم پوشی کنم
تازه میخوام معنای رهایی رو بفهمم : نه تحمل نه چشم پوشی
نباید شتاب کنم آهسته قدم برمی دارم
نفس موانعی رو به وجود می یاره تا متوجه نشم که مشکلات واقعی و راه حل اونها در درون خود منه
موانعی بوجود می یاره که فراموش کنم عشقی که از دیگران می طلبم در درون خودم به وفور وجود داره
موانع باعث میشه که احساس تنهایی کنم و توهماتی بسازم
هنگامی که قاطعانه و به طور کامل به آرامش و عشق متعهد بشم این موانع ناپدید می شوند و هر ارزشی را که زمانی برای این موانع قائل بودم رها می شوند
اما باید عشق بدون قید و شرط باشه( چیزی که من تا حالا رعایت نکرده بوددم) یعنی توهم عشق داشتم نه خود عشق
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
آنگاه که نمادی از امید
در فنجان قهوه ات نمی بینی
و آنگاه که در طالع این ماهت نیز
خبری از معجزه نیست
بدان که خداوند همه چیز را به دست خودت سپرده
تا بهترین ها را به ارمغان آوری !!!
هر روز در خودم تعمق میکنم
اختلاف ها و تضادهایی که در زندگی با آنها روبرو می شوم در حقیقت در ذهن من قرار دارند
به نظر می رسد که این تضاد ها در بیرون از وجود من است چون نفس ، افکار درونم را به به بیرون انعکاس می دهد
نفس ، تمام رنجش ها ، عشق ها ، خوشی ها، نومیدی ها ، تهاجمات و .. را رو یک فیلم ضبط شده در حافظه ما نگهداری می کند و آنچه در زمان حال برای همه ما اتفاق می افتد یکی از فیلم های زمان گذشته را احضار میکند و ما بی درنگ آن را به زمان حال فرافکنی میکنیم
یعنی خاطرات گذشته و پنهان مشابه را به زمان حال می خوانیم و اکنون و گذشته را با هم ترکیب میکنیم . در نتیجه نمی توانیم واقعیت زمان حال را ببینیم
بیشتر اوقات به اشتباه باور می کنیم که افکار و احساسات ما توسط دنیای پیرامونمان ایجاد می شوند و باور میکنیم که اگر در زندگی مان اشتباهی هست علت آن در دنیای بیرون است
هنگامی که درک کنیم می توانیم افکارمان را انتخاب کنیم ، می بینیم که در روابط خود بی اختیار نیستیم بلکه فقط قربانی افکارمان هستیم و خود ما این شیوه را انتخاب کرده ایم
من میتوانم ذهنم را بازآموزی کنم طوریکه فقط افکار سرشار از عشق و آرامش داشته باشد
و من چنین می کنم
برای بهبود بخشیدن ذهنم سه جمله مفید را به خود میگویم:
1-« من تشخیص می دهم که ذهنم دوپاره شده است»
یعنی هرگاه احساس کردم از آرامش و شادی برخوردار نیستم در واقع دارم عارضه های ذهن دوپاره را تجربه میکنم یعنی همان رنجش، خشم ، نگرانی و ...
2 - «من مشتاقم افکارم را تغییر دهم»
وقتی دیگر در افکار و احساسات که اختلاف بوجود می آورد ارزشی نمی بینم تغییر می کنم چون من تنها کسی هستم که این افکار را در ذهنم می پذیرم پس می توانم آنها را تغییر دهم و آرامش را انتخاب کنم و فقط در هر ثانیه زندگی کنم
3- «من مشتاقم که ببخشم»
با رها کردن قضاوت (خود و دیگران) و سرزنش هایم به خودی خود به بخشایش می رسم
با بخشایش دخمه هایی که نفس در ذهنم ایجاد کرده نابود می شود
نفس را در کنترل خود قرار می دهم
بالهای صداقت عزیز جات خالیه!!
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
ستایش باران عزیز سلام:72:مدت هاست که تاپیک شما ذهن من رو مشغول کرده چون دغدغه من رو شما در قالب کلمات ذهن خودت بیان کردی!من هم جوینده جواب سوالاتی شبیه سوالات ذهن شما هستم و به شدت ذهن من معطوف به این سوالات هست...
ستایش باران این امکان وجود داره که من هم در تاپیک ات سهیم بشم؟شاید اصلی ترین علت اش احترام به قوانین تالاره که تاپیک دیگه ای برای یه موضوع مشترک باز نشه،البته من تا چند روز دیگه باید تمام انرژی ام رو روی حل مساله سخت دیگه ای بذارم اما بعد از اون اگه اشکالی نداشته باشه من هم به شما بپیوندم:)
امضای طاهره عزیز مثل یه دوپینگ قوی برا روح من توی این صبح قشنگ بود که با اجازه ایشون تقدیمش میکنم به شما و همه اونهایی که به دنبال حقیقت اند:
نه از آغاز چنین رسمی بود
و نه فرجام چنین خواهد شد
که کسی جز تو
تو را دریابد ...
:72::72::72:
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
سلام شیدای عزیز
چرا که نه!
خوشحال میشم یه نفر دیگه به همراهانم اضافه بشه هر چند که بودی و من نمی دونستم
دنبال حقیقت؟! هیچ کس جز من و تو نمی تونه پیداش کنه و اون جز در افکار و ذهن من جایی نمیتونه باشه
اینو مطمئنم
من دارم توی افکارم کاوش میکنم
بیشتر از خودت بگو همراه من
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
یافته های جدیدم:
(البته اینا واسه چند روز پیش هستش ولی چون وقت تایپ کردن و نوشتن رو نداشتم الان دارم می نویسم آخه 5 اسفند عروسی داداشیمه)
من در ارتباط با برادرم هم مشکلاتی داشتم که البته در یک تاپیک جداگانه بررسی شد و به نتیجه رسید
اونم این بود که ارتباط ما دوتا بیش از ارتباط هر خواهر وبرادری بود. بیشتر با هم دوست بودیم تا خواهر وبرادر. همه چیزمون برای هم بود، راز هامون پیش هم بود و ....
اما وقتی نامزد کرد احساس بدی داشتم ؛ فکر میکردم از دستش دادم و دیگه به من فکر نمیکنه و..
ریشه این مشکل ناشی از کنترل کردن او توسط من و ترس از از دست دادنش و تنها شدنم بود
و وقتی به این احساسم بها می دادم درمانده می شدم . چون فکر میکردم همیشه باید کنترلش کنم ، برای همیشه ، چون باور به اینکه نمیشه دیگران رو برای همیشه و به طور کامل کنترل کرد رو از دست داده بودم
و این ترس از جدایی دلیلش جدایی از خودم بود
چون ذهنم منظم و آزاد نبود تا بتونم محتوا و مسیرشو انتخاب کنم و انواع افکار و قضاوت ها و تمایلات و انتظارات و توقع ها رو در ذهنم پذیرفته بودم که هیچ تسلطی هم بهشون نداشتم در صورتی که به اشتباه فکر می کردم بهشون تسلط دارم
و بیشتر افکار منفی داشتم که هر روز و هر لحظه تکرار می شدن و خودم و دیگران رو قضاوت می کردم و این باعث می شد که خودم و گاها دیگران رو فردی نالایق ، درمانده و غیر قابل دوست داشتن بدونم
و این افکار رو خودم به ذهنم راه داده بودم
ما اغلب روابطی رو انتخاب میکنیم که نشان میدهند باور داریم شایسته عشق نیستیم آنگاه این روابط رو تغییر داده ، آنها را به گونه ای شکل میدهیم که با تصورات درونی مان سازگار شوند و این انتخاب ، باور قربانی بودن رو تقویت میکنه
نفس می خواد باور کنیم که ما فقط ناظری بی گناه یا قربانی هستیم و اگر افکاری منفی داریم دلیلش تجارب شاید ناخوشایندی بوده که در زندگی داشتیم اما واقیعت اینه که اگر تجارب منفی ای هم بوده دیگه وجود ندارند مگر در ذهن ما
و حالا که اونها برای گذشته بودن چرا من باید حالا بهشون فکر کنم و خودم رو قربانی افکارم کنم
من این قدرت رو دارم که از این افکار و قضاوت های منفی رها بشم چون خدا یه موهبت با ارزش به همه انسان ها داده و اون قدرت اختیار و اراده است
پس وقتی عشق و رهایی و آرامش و شادی رو انتخاب کنم این عشق و آرامش با ملایمت من رو راهنمایی می کنه که یک بار دیگه آزادانه عشق رو نثار و دریافت کنم و باعث میشه خودم رو شایسته و لایق هر چی آرزو دارم بدونم و دیگه احساس نکنم که با من منصفانه رفتار نشده و بی دلیل مقصر شده ام
اما حالا که از اسارت خودساخته خودم رها شدم مسئولیت افکارم رو میپذیرم و وقتی تشخیص میدم که خودم افکار منفی رو می آفرینم پس این قدرت رو دارم که افکار و روابط مثبت رو بیافرینم و درست در این نقطه است که نقش قربانی بودن رو رها میکنم
این یافته ها ادامه دارد
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
بالهای صداقت عزیز دلم برات تنگ شده ها !!!
میای پیش من و من نمی بینمت یا اینکه ...!!؟؟
تاپیک
http://www.hamdardi.net/post-130013.html
رو خوندم
"بیایید خودمان تغییری شویم که در دنیا جستجویش می کنیم"
من هم دقیقا دارم به این موضوع عمل میکنم
تغییری میشم که از دنیا انتظار دارم و در دنیا جستجو میکنم
خبر داری از تغییراتم؟!!
خیلی پیش رفتما!!
اگر هم ردپاتو نمیبینم مهم اینه که همیشه جات سبز و پرطراوته
هر جا هستی شاد باشی نازنینم همراهم
راستی از تاپیک
http://www.hamdardi.net/thread-14653-page-1.html
هم خیلی چیزا دارم یاد میگیرم به عنوان یه مجرد
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
ستایش عزیز سلام:72::72:
بالاخره تونستم مساله ای که پیش اومده بود رو حل کنم اماانرژی زیادی ازم گرفت حالا باید تجدید قوا کنم:)از امروز من هم اومدم:310:اجازه میخوام مختصری از خودم بگم که ستایش جان من هم مثل شما کمال طلب هستم اون هم از نوع شدیدش!و این باعث میشه گاهی علی رغم تلاشهایی که میکنم راضی نباشم و حس کنم باید بیشتر از این تلاش میکردم!چون خودم رو مقایسه کردم،با ادمهایی که به رفتارشون علاقه داشتم،با ادمهایی که به نظرم تو محدوده خودشون موفق بودن و...بذار یه مثال بزنم:علی رغم اینکه من تلاش خوبی دارم اما به تالار که سر میزنم سعی میکنم به مسائل ریز هم توجه کنم مثلا اینکه فرشته مهربان خیلی از پست هاشون رو نیمه شب میذارن!تو پروفایلشون خوندم که ایشون شاغل هستن یعنی روزها کار،شب ها مطالعه و نظارت و یاری به تالار...
و اینجاست که از در مقایسه در میام و خودم رو گاهی محکوم میکنم که تلاشم کافی نیست!
من در محیطی بزرگ شدم که توش پر از چیزای ناقص بوده و این بیشترین تاثیر رو در کمال گرایی من داشته،یعنی من علت کمال گراییم رو میدونم اما راه متعادل کردنشو هنوز نه!راستش رو بخوای اونم به این خاطره که هنوز متقاعد نشدم که کمال گرایی چیز خوبی نیست!!
آخه همیشه یه سری سوالاتی میاد تو دهنم مثل اینکه: چه اشکالی داره آدم مرتب خودش رو برای بهتر شدن نقد کنه؟!اهدافش متعالی تر بشه؟چه اشکالی داره آدم خودش رو با افراد بزرگ و موفق مقایسه کنه برای اینکه از لحاظ رفتاری به اونها نزدیک تر بشه؟!چه اشکالی داره که آدم همیشه و همیشه دنبال چیزای بهتر باشه؟اصلا هدف ما نباید رسیدن به کمال باشه؟!پس چرا کمال گرایی بده؟!
همون موقع اونطرف ذهنم یه چیز دیگه میگه!میگه شیدا جان اگه مدام بخوای طبق اصول و رفتار یک سری آدم موفق پیش بری و مقایسه کنی،پس خودت چی؟!!پس ارزش وجودی خودت چی میشه؟پس شخصیتی که منحصر به شیداست و هیچ کس اون رو نداره چی میشه؟و اینجاست که دغدغه ذهن من شروع میشه...
مساله اینجاست که من میخوام بهترین کسی باشم که میتونم...بهترین.میخوام بیشتر و بیشتر به واژه خوبی که تو ذهنم هست نزدیک بشم(تعریف خوب تو ذهن من به خوبی که تقریبا مورد قبول همه است خیلی نزدیکه اما دقیقا شبیه نیست) ونمیتونم تشخیص بدم این تفکر من اشتباهه یا نه!!!
ستایش عزیز من هم مثل شما با مطالعه و تلاش به ارضا و اغنای روحی میرسم و باز هم مثل شما برای تلاشم هدف دارم و صرف تلاش کردن منو راضی نمیکنه اتفاقا موقعی به رضایت خاطر میرسم که بتونم به تلاش هام مسیر بدم،بتونم از اونها در راه بهتر شدن استفاده کنم وگرنه صرف تلاش کردن به نظر من یه اتفاق خنثی ست!
چقدر خوشحال شدم وقتی خوندم که به آرامش رسیدی:72:من بر عکس شما اصلا نمیتونم آروم باشم،منظورم توی ادامه راهیه که انتخاب کردم وگرنه شخصیتم وحشتناک آرومه!توی راهم حریصم و بیقرار...!!!تشنه ام و طالب...مدام یه چیزی بهم میگه شیدا،شیدای عزیزم بجنب...قافله دنیا داره میره ها!عقب نمونی...صبر نمیکنه ها...بجنب...و این گاهی منو آزار میده!در واقع ترس از عقب موندن منو آزار میده،عقب موندن از چیزی که تو ذهنمه...ازاونی که میخوام بشم...!
ستایش جان پست 39 شما دقیقا در مورد من هم صدق میکنه!اگر موافق باشی راجع به این پست بیشتر بحث کنیم:72::46:
ستایش جان وقتش رسیده تا هدفم رو بگم:هدف من هم با شما مشترکه...رها شدن... و شاد بودن...تو تمام زندگی ام هر کاری کردم فقط و فقط بخاطر این بوده که شاد باشم،شاد زندگی کنم و شاد بمیرم...
شادی که طبق اصول باشه نه شادی کاذب.اما گاهی به خودم سخت میگیرم به شیدا کوچولوم سخت میگیرم!!مدام بهش میگم عجله کن...و بدترین قسمتش اینه که چون همیشه دنبال موقعیت بهترم از موقعیت حال ام رضایت کافی ندارم!!
این پست طولانی راجع به خودم بود بعد از این راجع به راهکارها چیزی که به ذهنم میرسه میگم،اما دوست دارم شما و بقیه دوستان بهم بگین که به نظر شما دقیقا کجای ذهنیات من اشکال داره:72::
RE: در ادامه تاپیک یافته های من و سخنی با مدیر وهم تالاران
ستایش جان ، شیدای عزیزم
اگر چه متن پست شیدا جان و جملات رتبه ای که لطف کرده بهانه آنچه می نگارم است ، اما با دل هردوی شما دل یکدله می کنم و می گویم ، از این رو فعل و ضمیر جمع میارم برای اینکه صمیمانه تر خود را کنار هم ببینیم و بخوانیم ( یعنی این حرف دل ماست اگر چه تا حالا از خود نشنیده باشیمش و مهجور مانده باشد )
عزیز دلم
اصل اساسی اینه :
نخوایم که بهترین باشیم ، بخوایم که بد نباشیم
نخوایم که کاملترین باشیم ، بخوایم که کاهل نباشیم
نخوایم که عادلترین باشی ، بخوایم که ظالم نباشیم
نخوایم که موفق ترین باشیم ، بخوایم که ناموفق نباشیم ( کارمون درست باشه )
نخوایم که منظم ترین باشیم ، بخوایم که بی نظم نباشیم
نخوایم که مؤدب ترین باشیم ، بخوایم که بی ادب نباشیم
نخوایم که ریباترین باشیم ، بخوایم که نامرتب نباشیم
نخوایم که آرامترین باشیم ، بخوایم که نا آرام نباشیم
نخوایم که دیگری باشیم ، بخوایم که خودمون را بیابیم و غیرخودمون نباشیم ( خود حقانی ، در این صورت با همه متحد می شویم و خوبترین ها را که می بینیم حسرت مثل او شدن نداریم بلکه لذت او را یافتن و از او آموختن و با او یکدله بودن را می چشیم ، چنان که گویی خود اوییم)
نخوایم که به فلان و بهمان برسیم ، بخوایم که وابسته خواسته ها نباشیم ( رها باشیم )
نخوایم ........................ بخوایم .......................
نگوییم چرا چنینم ، بگوییم از چه من اینم ؟
نگوییم که چه زشتم ، بگوییم مهم است سرشتم
نگوییم ای کاش ، بگوییم سپاس
نگوییم خوش به حالش ، بگوییم آفرین به این حالت
نگوییم چرا من نه چنانم ، بگوییم منم زیبنده آنم
نگوییم کی ( چه زمان ) می شود ؟ .... ، بگوییم صلاح باشد و بخواهم می شود
نگوییم .......................... بگوییم ....................
بنگریم ، فکر کنیم ، عمیق ، واقع بینانه و این لیست رو تکمیل کنیم ( باشه ؟ همراهی می کنی ؟ )
عزیزم
نگاه من این است که وقتی چنان در درون می گویم که ترسیمی از ترینها را به طلبیدن ، مجسم میارم ( بهترین ، کاملترین ، موفق ترین و .... ) یعنی ناخواسته خواسته ام که دیگر یا دیگرانی عقب تر از من باشند ( چون می خواهم من ترینها باشم ) ، اما باور کن من حلاوتی در با هم رفتن و بودنها می بینم که هرگز در به تنهایی ترینها شدن نمی بینم ، غصه نمیاره وقتی در موقعیتی می بینی سرآمد هستی و ..... تنهایی ؟ با هم رفتن و با هم بودنها لذتی دیگر ندارد ؟ راستی مهمتر از اینها ، وقتی با هم باشیم ، با هم برویم ، انرژی بیشتری تولید نمی شود ؟ ، موج مثبتش متراکم نمی شود ، و پیش برنده تر نیست ؟ به نظر من که هست :310: ، تازه وقتی با هم می رویم ، بهتر می فهمیم ، بیشتر می یابیم ، از دریچه نگاه های عدیده ، و چه حظی دارد این گونه در مسیر بودن ، مگر نه ؟ تالار همدردی از همین نیست که صفا دارد ؟ ( همه ، در عین اینکه در پی خودیم ، با هم ، برای هم و به یاری هم راه را طی می کنیم ، راه رشد و شکوفایی و تغییر از حال بد به حال خوب را . به نظرت از همین نیست که با صفاست ؟ )
اگر اینو درک کنیم ، نمیخواهیم جلو بزنیم ، می خواهیم بقیه هم بیایند و با هم برویم ، اینه که دیگران را از یاد نمی بریم ، در عین اینکه اول از هرچیز مسئولیم که خود را سر پا و رو به راه نگه داریم ، بعد از آن مسئول می بینیم که از حال دیگری غفلت نکنیم ، ( کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته ) . اینجا دیگر خبری از رنج حسرت و درد حسادت نیست ، چاه رقابت های ستیزه بخش پیش پایمان حفر نیست ، اگر چیزی هست ،تلاء لو غبطه ( این موتور محرکه ) است تا به همتی ، قدمی جلو تر نهیم و دست مهر و معرفت در دست آنکه پیشتر رفته بگذاریم و کند نشویم و در راه نمانیم و ... و این دستهای در هم تنیده هر آفتی را می تواند از بیخ برکند و هر مانعی را از پیش پا بردارد .
لا تقدمو بین یدی الله و رسوله ، یعنی پیشی نمیشه گرفت ، دست در دست باید نهاد ، السابقون السابقون نه یعنی از دیگری رد شوی ، بلکه یعنی با دیگری پیش روی و .....
روانشناسان هم می گویند :
من برنده + تو برنده ،
در پی ترینها شدن ، یعنی : من برنده از اونی که عقب مانده
نمیدونم درسته یا غلط ، اما نگاه من اینه ، نظر تو چیه ؟
.