نه من این کارو نکردم.دیروزم که رفتم یه کلمه از شوهرم حرف نزدم فقط رفتم حالش بپرسم اون شبم خودشون از شانس بد ما سررسیدن و از چشمای من مشخص بود.نقل قول:
نوشته اصلی توسط nahid89
نمایش نسخه قابل چاپ
نه من این کارو نکردم.دیروزم که رفتم یه کلمه از شوهرم حرف نزدم فقط رفتم حالش بپرسم اون شبم خودشون از شانس بد ما سررسیدن و از چشمای من مشخص بود.نقل قول:
نوشته اصلی توسط nahid89
اول گله بكنم: مگه قرار نبود كه روي مشكل دوم زوم كنيم و حرفي از مشكل سوم نزني. :327: شما بدون هماهنگي مشكل دوم و سوم را با هم مطرح كردي و اين باعث شده تا اون جبهه بگيره. با خودش گفته نبايد قبول كنم كه دو تا مشكل دارم و همسرم يكي. نبايد كم بيارم. خب وقتي خارج از برنامه حركت مي كني همين ميشه. :161:نقل قول:
نوشته اصلی توسط مینا چ
با زبان بي زباني بهش گفتي تو دو برابر من مشكل داري و اون مقاومت كرده. طبيعيه.
يه بار ديگه ميگم، فعلا مشكل سوم را بي خيال شو. اگه كم حرفي ميكنه، فعلا تحمل كن تا بعد روش كار كنيم. لطفا ديگه خارج از برنامه حركت نكن. :203:
اما مشكل دوم:
مشكل دوم خودش دو بخشه؛ بخش اول جايي است كه چطور شوهرت متوجه بشه كه داره اشتباه برخورد ميكنه. بخش دوم جايي است كه چطور رفتارش را ترك كنه.
اما بخش اول مشكل دوم:
چطور بايد متوجه بشه كه رفتارش بده؟ اصلا دليل اين كه اين طوريه چيه؟ هميشه اين جوريه يا فقط جلوي خانواده ي خودش يا توي همه ي جمع ها اين جوريه؟ توي خونه هم كه تنهايين اين رفتار را داره؟ بقيه برادرهش هم با خانوم هاشون اين جوري رفتار ميكنن؟ باباش با مامانش اين طوريه؟ فكر ميكني بيشتر دليلش چي باشه؟ اثبات مردسالاري؟ اثبات قدرت؟ چيزي به ذهن خودتون نميرسه؟ راستي تحصيلات خودت و شوهرت، كار هر دوتون، سطح خانواده هاتون و ... را هم بنويس. مي خوام ببينيم كه نكنه شوهرت از شما پايين تره و سعي مي كنه خودش را بالا نشون بده و چون راهي نداره، مي خواد شما را پايين بكشه. :302:
راستي در تمام اين مراحل، شما بايد در مورد مشكل اول هم حواست باشه كه خوب برخورد كني؟ نبايد از روي لجبازي دوباره مشكل اول بوجود بياد و ما برگرديم سر خونه ي اولمون، يعني يك ماه پيش. حواست باشه. :104:
مینا جان سلام.
من مشکل شما را از اول تا اینجا خوندم. سه تا مشکل مطرح کرده بودید که انگار دوتاش تا حدودی حل شده. فقط مشکل ارتباطتون با خانواده همسرتونه.
من فکر می کنم این ساده ترین قسمت مساله است. محبت کردن کاری داره؟ دوست داشتن خانواده همسر کاری داره؟ لبخند زدن کاری داره؟
ببینید شما اگه همسرتون را دوست دارید باید خانواده اش و هر چیزی را هم که به اون مربوطه بپذیرید. نمی شه که فقط خودش را بخواهید. همانطور که شما هم انتظار دارید ایشون خانواده ی شما را دوست داشته باشند و احترام بذارن.
شما احترام کافی را به همسرتون نذاشتید و حالا دارید تبعاتش را می بینید. برای یک مرد موفقیت خیلی مهمه. این که بگه من موفق هستم، من قدرت دارم، احترام دارم. شما جلوی خانواده اش همه اینها رو ازش گرفتین. شما وقتی با اون خانواده سردی و حوصله شون را نداری با گوشیت ور می ری. وگرنه خونه مامانت اصلا یادت می ره گوشیت کجاست. درسته؟ پس اول تمرین کن و سعی کن که دوستشون داشته باشی. باهاشون مهربون باشی. جلوشون همسرت را خیلی تحویل بگیری و بهش احترام بذاری. هر چی همسرت را بیشتر احترام بذاری نتیجه اش به خودت برمی گرده.
شما چیزی را که طی چند سال خراب کردی یه هفته ای نمی تونی درست کنی. می گن خراب کردن آسونه، درست کردنه که سخته. برای برگردوندن اون چیزی که خرابش کردی باید زحمت بکشی. صبر داشته باشی. نه با یک حرکت بگی پس چرا جواب نداد.
شما وقتی از کسی دلخوری و دلگیر، حتی محبت کردنش هم اذیتت می کنه. می گی ای کاش نبود و اینقد آویزون من نمی شد. شوهرتون از شما دلخوره. ناراحته. حتی محبت شما بهش اذیتش میکنه (قضیه کرمانشاه و ماموریت ). اما اگه صبور باشی و بهش ثابت کنی که اشتباه می کرده، رفتارش تغییر خواهد کرد. اما زمان می بره. باید صبور باشی.
یه تاپیک بود به اسم شوهران از همسرشون چه انتظاری دارند. اون را پیدا کن بخون. تاکید زیادی روی مساله احترام و پذیرفتن مرد به عنوان بزرگ و تکیه گاه خانواده است. این که ضعف هاش را به روش نیاریم. اما شما جلوی خانواده اش اون را تحویل نمیگیری یا حتی خانواده اش را. اون می خواد به خانواد ه اش بگه که من بهترین زن دنیا را دارم، تو این فرصت را ازش گرفتی. مردها خیلی دوست دارند که پز زنشون را بدن. هزاری هم با هم مشکل داشته باشند دوست دارن به خانواده و دوستاشون بگن که زن من خیلی مطیعه و حرف من را گوش می کنه و عالیه.
مثال:
در مورد عاشورا، من اگر بودم در جواب حرفش کاملا سکوت می کردم. مطمئن باش شرمنده می شد. اصلا نه توضیح بده، نه توجیه کن، نه دعوا.
در مورد شب یلدا، بدون هیچ توضیح یا بحثی می گفتی باشه. بریم پیش خانواده تو. خودت را هم ناراحت نشون نده و واقعا هم ناراحت نباش. مگه می شه که از همه ی اونها متنفر باشی؟ دست خودته. با خانواده همسر هم می شه خوش گذروند و خوش حال بود.
به مرور که اعتمادش جلب شد، اخلاقش بهتر شد، روابطتون بهتر شد، می تونی بگی مثلا باشه امشب می ریم خونه مامان شما، چهارشنبه سوری بریم پیش مامان من اینا. اما فعلا نه. اول اعتمادش را جلب کن. بعد مناسبتها را تقسیم کن.
شما که همسرت را دوست داری دلت نمی خواد بری پیش خانواده اش. توقع داری همسرت که به قول خودت از شما بدش می آد ( البته این سوتفاهمه و به نظر من بیشتر دلخوریه تا دوست نداشتن ) از خانواده ات خوشش بیاد؟
در مورد اینکه شما رو تو خیابون ول می کنه، من فکر می کنم دنبالش رفتن نه منظره ی جالبی داره و نه فایده ای. خودت بهتر می دونی چی می شه که این حالت پیش می آد. تا جایی که می تونی نذار به اونجا برسه. اما اگه از دستت در رفت و باز پیش اومد، خیلی آروم و ساده ماشین بگیر، برگرد خونه و توی خونه هم اصلا گریه نکن. اعصاب خودت را هم خورد نکن. سر خودت را گرم کن. بیا توی تالار. با بقیه همفکری کن. در مورد مشکلات دیگران نظر بده. برای خودت وبلاگ درست کن و مطلب بنویس. سایتهای جالب پیدا کن و خودت را سرگرم کن. اگه غذایی لازمه درست کن. دوش بگیر و به خودت برس. منظورم اینه که کاملا به خودت مسلط باش. وقتی هم که اومد خیلی ساده و معمولی برخورد کن. نه خیلی محبت کن ( چون باید بدونه که اشتباه کرده ) و نه اینکه قهر کامل کن. سلام و ... اگر باهات حرف زد ادامه بده. اگر چیزی نگفت سکوت کن. اگه مساله را مطرح کرد یا مثلا گفت چرا تنها اومدی یا چی شد و ... بدون غر زدن و گله کردن، محکم و محترمانه جواب بده. سرسنگین اما با حفظ احترام ایشون. اینطوری اگر ایشون رفتارش را در این مورد اصلاح نکنه ( که احتمالا تغییر می کنه و بهتر می شه) حداقل شما از اینکه این همه تحقیر شدی یا بهت توهین شده و دنبالش دوییدی و غیره با خودت درگیر نمی شی. منظورم اینه که یه کاری نکن که هم از دست ایشون ناراحت باشی و هم از دست خودت.
با صبر، تمرین دوست داشتن دیگران و پذیرفتنشون، احترام به همسرت و یک کمی هم نقش یک همسر مطیع را بازی کردن ( مخصوصا پیش خانواده اش ) می تونی کلی مشکلت را ساده کنی و یا حتی حل کنی.
سلام. من در مورد مشکل سوم چیزی به شوهرم نگفتم، ببخشید ولی اگه دقت کنید فقط نظر خودمو گفتم. البته شاید من حرفامو توتاپیک واضح ننوشتم.نقل قول:
نوشته اصلی توسط tesoke
من لیسانس کامپیوتر و فوق MBAدارم و ایشونم دانشجوی دکترای مکانیک هستند.(البته حقوق من بیشتره)خانواده من سنتی و نسبتا پولدارن و مذهبی. مامان و ببای ایشون هردو کارمند بودن و مذهبی هم نیستند اصلا. برادرشون هم هنوز ازدواج نکرده ولی خیلی وقتا از رفتار همسرم نسبت به من اعتراض میکنه و ناراحت میشه. معمولا، نه همیشه وقتی میریم خونه مامانم اینا قبلش دعوا داریم و هزار بار تو راه قهر میکنه و من دنبالش ولی اونجا نسبتا باهام خوبه واسه همین زرنگیاشم خونواده من دوسش دارن.وقتی میریم خونه اونا من قبلش یه کم واقعا یه کم نق میزنم چون از مامان و خواهرش بدم میاد،با من بدن خودشم که چپه میشه.ولی اونجا باهام واقعا بده و منو زیر ذره بین میذاره.اون اصلا خودش پایین تر از من نمیدونه اصلا و به نظر منم تو زندگی نبایدم اینجوری باشه دیگه از این گذشته که کی بالاتره. همون طور که گفتم تو پستای قبلیماز اینکه مامان باباش و بقیه فکرکنن زن ذلیله میترسه.مطمئنم همین حس دلیل کاراشه.چون ما همیشه کارای خونمون باهم انجام میدیم ولی جلو مهمون فرقی نمیکنه کی باشه اصلا تکون نمیخوره تا مرد بودنش خدشه دار نشه!!!!!!!!!نقل قول:
نوشته اصلی توسط مینا چ
ممنونم
مرسی بهشت عزیزم که مشکل منو خوندی و راهنماییم کردی.ازت ممنونم .
خدا از دل آدما بهتر خبرداره.
اگه من باهاشون سردم از اول اینطوری نبودم. اگه شوهر من بامن تو خونه اونابده یه قسمت عمدش تقصیر پدر و مادرشه حتی اگه این طوریم نباشه و اونا دلیلش نباشند میتونستند یه بار فقط یه بار به پسرشون تذکر بدن ونصیحتش کنن.همون جا بگن چرا انقد بی ادبانه برخورد میکنی. مامان ایشون یه کلمه با من صحبت نمیکنه مگه بخواد یه ایرادی ازم بگیره.خواهرش وقتی میفهمه کیکی که داره میخوره به مناسبت جشن تولد منه دیگه نمیخوره.بهشت جان من با شوهرم خیلی دعوا داشتیم صد برابر الان، اما حتی یه بار پدر و مادرش حقو به من ندادن حتی یه بار شوهرم هلم داده بود و از سرم خون میومد یه کلمه نگفتن، اینا به کنار شبا نمیومد خونه به من دروغ میگفتند که اینجا نیست ولی اونجا بود (چند بار درماه)!!!!!!!!!. من رفتم در خونشون دنبالش درو باز نکردند من ساعت 12 شب تنها برگشتم خونه:302::302::302::302:اینا رو میفهمین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟.چون از طلاق میترسیدم انقد منتشو کشیدم که الان بابام تو سرم میزنه میگه خاک برسرت حتی بهشون گفتی از مهریم میگذرم بیا با من زندگی کن تو آبروی منو بردی.تازه آقا بعد از دو ماه آشتی کرد اونم وقتی بابام جلوش محکم وایستاد وگفت از این خبرانیست اگه آدم میشی بیا وگرنه مهریه دخترمو بده و گمشو برای همیشه. نصف موهای من سفید شد. شما از دل آدمخبر ندارین که.
مامان باباش فکر میکنن پسرشون منو دوست نداره واسه مهریه اس که داره با من زندگی میکنه و منو یه منت کش که خیلی از پسرشون پایین تره میدونن!!!!!!!!!
اگه از جمعشون بدم میاد واسه اینه که چون از نظر مذهبی با هم فرق داریم من یه جورایی امل محسوب میشم.(البته شوهرمم دوست داره من همین طوری باشم و مذهبی شده). فکر میکنن من دارم واسشون کلاس میذارم چون مثلا بابام پولداره درصورتیکه اصلا اینطوری نیست. اولین سوالی که بعد از احوالپرسی از میپرسن اینه که حقوقت چقده؟؟؟؟؟؟؟ ز خواهرشم که فقط به خدا واگذارش کردم و....چیزی نگم بهتره
البته شوهرم درشرایط عادی بهم محبت میکنه کمکم میکنه و میگه از همه دنیا بیشتر دوست دارم (شاید دروغ میگه)با کمک هم و یه کوچولو بابام خونه و ماشین خریدیم.تازه جدیدا میگه چقد حضور یه بچه توزندگی شیرینه. اما جلوی اونا هنوز... شایدم واقعا به خاطر مهریه است:302::302::302::302::302:نمیدونم
مينا جان چيزهايي كه راجع به خانوادش نوشته بودي خوندم خيلي ناراحت كننده بود .بعضي خونواده ها با عروسشون اين جورين .حالا كه اونها راشناختي تو بايد زرنگ باشي وزندگيتو ازاين ووضعيت نجات بدي . راستش من وقتي مطالبتو ميخونم به اين نتيجه مي رسم تا حدي خودت باعث شدي وضعيت اين جوري بشه .
آخه وقتي خانوادش اين جورين تو بايد خيلي مراقب باشي اونا متوجه نشن كه شما باهم مشكل داريد اين جور خانواده ها اگه بفهمن پسر و عروسشون با هم مشكل دارن معمولن سوئ استفاده ميكنن .تو زندگي پسرشون رخنه ميكنن وبه نظر من الان شرايط زندگيتون اصلن خوب نيست .تو الان بايد براي نجات زندگيت با تدبير برنامه ريزي كني .بعضي چيزا خراب شده بايد درستش كني .
خوب کاری کردی که در مورد مشکل 3 باهاش حرفی نزدی.
نه دروغ که نمیگه. به خاطر مهریه هم باهات نمونده. دلیل این که حرف از بچه هم میزنه یعنی نمی خواد از تو جدا شه. چیزی که من فکر می کنم اینه که شوهرت تو رو دوست داره. خودت هم میگی که وقتی با هم تنها هستین، خیلی کمکت میکنه و باهات خوبه و بیشتر تو جمع خانواده اش با تو بده. به نظر من شوهرت تحت حرفای خانواده اش می خواد مردسالاری اش را به تو نشان بده. حالا یا قبلا شما کاری کردی و یا یکی این وسط موش می دواند. این که وقتی مهمان دارین به تو کمک نمیکنه هم دلیلش همینه.نقل قول:
نوشته اصلی توسط مینا چ
یه سوال دیگه: شوهرت با بقیه هم از این بدرفتاری ها می کنه یا فقط با شما این جوریه؟ اگه با بقیه هم این جوری رفتار کنه، یعنی اخلاقش یک کمی تنده. کلا اخلاقش یک کمی تنده یا نه؟ :303: اما اگه فقط با شما این جوریه، به احتمال زیاد به خاطر تحریک دیگران است. جواب این سوال را بده تا بعد. :303:
و مطلب دیگه اینکه خواهشا یه مدت در حضور خانواده ی همسرت؛ به همسرت چشم بگو؛ می دونم سخته، اما اون قدری که شما فکر می کنی سخت نیست؛ فکر کن داری یه فیلم بازی میکنی، می تونی فیلم بازی کنی و تظاهر کنی به اینکه در خانواده ی شما رئیس همسرته و اونه که همیشه بهترین تصمیمات رو میگیره؟
می دونی نتیجه این رفتار چیه؟ این جمله رو تا حالا شنیدی که "زنان مطیع؛ فرمانبردار قلب همسران خود هستند!"
شما باید اون قدر دقت داشته باشی که وقتی خانواده اش هست، بهانه دستش ندی، تند باهات حرف زد فکر کنی که داره باهات شوخی میکنه، سعی کنی اصولا به دست و پاش نپیچی و حرفهای زنونه پیدا کنی واسه ی زدن با مادرشوهر و خواهرشوهرت، نباید با سکوتت به همسرت نشون بدی که از خانواده اش بدت میاد؛ وقتی قراره خانواده اش بیان سعی کن به خودت برسی، شاد باشی، لبخند بزنی، قبلش حتما با محبت با همسرت برخورد کرده باشی و بهترین پذیرائی رو در مقابل خانواده اش داشته باشی! باید نم نم در ظاهر مهم بودن رو به خانواده اش و به مردت ثابت کنی، اینها میتونه از ته قلب هم باشه اما فعلا شما باید از روی ظاهر در جلوی چشم خانواده ی همسرت؛ ایشون رو تحویل بگیری یا نه؛ در مقابل رفتارهاش سکوت کنی و اصلا با هم بحثی نداشته باشید! و چشم گفتن در مورد خواسته هاش رو یادت نره؛ بخصوص وقتی پیش مادرش اینهاست!
وقتی هم اونها رفتند فقط بهش محبتی میکنی از سر عشق؛ و سعی میکنی که خودت رو به همسرت نزدیک کنی!
باور کن، اگه فقط این دو تا دستور ساده رو بتونی پیاده سازی کنی، حتما بهت قول می دم کم کم همسرت تغییر رویه بده!:46:
"زنان مطیع؛ فرمانروای قلب همسران خود هستند!"نقل قول:
نوشته اصلی توسط del
ممنون آقای تسوکه. خانواده من خیلی بهش احترام میزارن اونم خوبه نسبتا بدنیست .با غریبه ها و خانواده خودشم که توپ.واقعا خوش برخورده و نه بلد نیست.مرسی که راهنماییم میکنین.
دوست عزیزم، خانم DELواقعا ازت ممنونم.واسم یه دستکش وشیرینی موردعلاقمو خریده بود خیلی ازش تشکر کردم. قبل از اینکه بریم خونه مامانش باهاش خوب بودم و اونجا هم سعی کردم یه طوری باشم که دیگه نشنوم که بهم بگه مینا:324::324:و برای اولین بار تو خونه مامانش سرم دادنزد.اما هرچی بخواین خواهرش بهم تیکه انداخت و شوهرمم هیچی بهش نگفت.:302::302::302:مامانش برادر شوهرمو صدازد ولی اون نمیشنید که بیاد نهار بخوره من بدو رفتم صداش کنم که خواهرش دادزد آهای کجا داری میری مزاحمش نشو.هروقت من شروع کردم به صحبت که نگه بغض کردیخواهرش دوید توحرفامو با صدای بلند صحبت میکرد و هیچ کس نمیگفت که منه بیچاره گل لگد نمیکنم.تازه شوهرمم با علاقه به حرفاش گوش میدادومیخندید.انقد اشک توچشام جمع شده بود که نمیتونستم پلک بزنم چون اشکام میریخت.آخه چقد من بدبختم:158::54::54::54:نقل قول:
نوشته اصلی توسط del
هیچی بهش نگفتم و شب بعدش وقتی داشت باهام صحبت میکرد خیلی محترمانه و عاجزانه ازش خواستم:
یه بار فقط یه بار به خواهرت بگو من خانوممو دوست دارم و توهم اگه منو دوست داری باید به خاطر من احترام خانوممو داشته باشی.همون طور که من احترام شوهر تورو دارم.از اول زندگیمون تا حالا یه دفه هم نشده که ما بریم اونجا و خواهرت باشه و اشک منو درنیاره.چون از تو حساب نمیبره . یا بزار خودم بهش بگم.
اما اولش که ناراحت شد و بعدش گفت اون یه آدم احمقه و تو به خودت نیار و منم بهش هیچی نمیگم مگه زمانی که واقعا تو باهام خوب باشی که دلم بیاد ازت دفاع کنم.
آخه چه ربطی داره اولا من باهاش واقعا خوبم .ثانیا من حتی اگه بخوام از شوهرمم جداشم و ازشم متنفر باشم اجازه نمیدم کسی بهش بی احترامی کنه بهش بگه آهای، تو حرفش بپره و من خودمم باهاش گرم صحبت کنم امکان نداره. چرا بهانه میگیره که من باید دلم خوش باشه تا بگم حق نداره با تو بد باشه.دیگه دیوونم کرده. دیگه نمیخام، چقد بدبخت باشم که این طوری منو ذلیل کنه.تا حالا خودش بد بود حالا مامان و خواهرش به خاطر اینکه خودش احترام منو دیگه ریخته.واسش مهم نیستم.اگه مهم بودم خودش طاقت نمیورد ببینه خواهرش با من این طوری حرف میزنه.