RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
خیلی خوشحال میشم وقتی این تاپیک رو می خونم .:310::310:
از این همه عشق و محبت بین همسران لذت می برم .
آرزو می کنم همیشه لحظاتتون پر از احساس رضایت و عشق نسبت به هم باشه ، و در خوشی و نا خوشی متعهد به هم باشید :323:
اینم تقدیم به گل رویتون :
و باز هم تشکر از تسوکه گرامی به خاطر تاپیک خوب و انرژی بخشی که ایجاد کرده :104::104::72::72::72::72:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
احساس میکنم یه زندگی جدید رو شروع کردم و مثه همون روزای اول 20 سالگی که باهم زیر یک سقف زندگی قشنگ دونفرمون رو شروع کردیم یکم دلشوره دارم ودلواپسم... مثه همون روزا میترسم نکنه تو این خونه که گفتن خونه ی بختم خواهد بود سفید بخت نباشم... مثه همون روزا دلم واسه همه چی تنگ میشه ... اما بیشتر از اون روزا احساس میکنم عاشقت هستم...عاشقم هستی...هنوز زخم دلم خوب نشده اما... وقتی دیروز بعد از یه شب دوری اومدی خونه و محکم منو تو بغلت گرفتی و با شرمندگی گفتی منو ببخش...دوستت دارم... احساس کردم چه حسی خوبی وقتی تو رو دارم...
من... تو را... عاشــــــــــــــــقم
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چهارشنبه هفته ی پیش بود؛ بخاطر اتفاقی که چند روز قبل ترش افتاده بود، یعنی اشتباهی که همسرم مرتکب شده بود خیلی خیلی ازش دلخور بودم و کلی باهاش سرسنگین؛ اون روز وقت مشاوره داشتیم. بعد از کلی صحبت کردن توی اتاق مشاوره وقتی هر دو کمی آروم تر شدیم موقعی که داشتیم می اومدیم بیرون توی آسانسور؛ با نگاه مهربون گفت: " نمی دونی چقدر دیدن خنده هات برام شیرینه! حالا دیگه لبخند برن!؟" من هم تا موقعی که برسیم خونه و بعد از شام هیچ حرفی باهاش نمی زدم؛ بعد از شام وقتی اومدم و نشستم، دیدم آروم سرش رو گذاشت روی پاهام! یه حس قشنگی توی دلم پیچید. وقتی دستام رو کشیدم روی سرش؛ بلند شد و محکم بغلم کرد و بهم گفت: روم نمیشه توی چشمات نگاه کنم! اون وقت بود که اشک از چشام سرازیر شد و محکم تر بغلم کرد و بهم گفت: تا نگی؛ بخشیدمت؛ نگاه به چشمات نمی کنم، چون شرم دارم.
نمی دونید وقتی بغلم کرد و به رختخواب رفتیم چقدر عشق رو از وجودش و کلامش حس می کردم. اون شب دقیقا 2 ساعت تموم در مورد مسائلمون و همین طور حرفها و گفته هایی که مشاورهمون گفته بود با هم حرف زدیم. مدام حرفهای مشاوره رو تکرار می کرد. می گفت: می خوام اون قدر تکرارشون کنم تا برامون ملکه بشه!
اون شب یکی از بهترین شبهای زندگیم بود که حتی تا همین امروز هم اثراتش بجا مونده!:311:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چه قدر این تاپیک رو دوست دارم... مرسی جناب tesoke عزیز :72:
امروز غرق تماشای تلویزیون بودی و چندبار باهات صحبت کردم اما با تاخیر جواب میدادی و بعد از هر حرف من با چند ثانیه تاخیر میگفتی: چی عزیزم؟چی گفتی؟ منم بی خیال صحبت شدمو گفتم مزاحم تماشای برنامه ی موزد علاقه ات نشم و کتابم رو از روی میز برداشتم و رو به روی تو نشستم و شروع کردم به خوندن کتاب.. بعد از چند ثانیه دیدم در همون حالت از روی مبل بلند شدی و حاضر نبودی یه لحظه چشماتو از روی صفحه ی تی وی برداری و عقب عقب رفتی ... منم زیر چشمی نیگات کردم اما مثلا خواستم به روی خودم نیارم و در کمال ناباوری دیدم رفتی سمت کلید چراغ و چراغ بالا سرمو روشن کردی و در همون حالت برگشتی و ادامه ی برنامه ات رو دیدی؟
با تعجب ازت پرسیدم چرا چراغ روشن رو کردی؟(چون معمولا دوست داری موقع تماشای تی وی چراغ بالا سرت خاموش باشه)
یه لحظه چشماتو از رو صفحه برداشتی و گفتی: داری کتاب میخونی،چشمات اذیت میشه عزیزم،نور اینجا کمه...:43:
وای که چقدر همین یه جمله ی به ظاهر معمولی به دلم نشست و غروب جمعه ی دلگیرم و شاد کرد...
ازت ممنونم که همیشه هوامو داشتی و من گاهی ندیدم... تو را من عاشـــــــــــقم...:46:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
منو ببندین به تخت لطفا! به این تاپیک مهتاد شدم :D
گفتم دوست دارم این چند روز که پیشم هستی، هر روز بریم بیرون ... گفت باشه.
روز آخر رفته بودیم پارک جمشیدیه ... یه مسیر نیمه کوهستانی ... رسیدیم به یه حوضچه آب. کفش و جوراب هامونو که در آوردیم و پامون رو گذاشتیم تو آب سرد، بهم گفت: " آخیش، پاهام آروم شد. این تاول پام اذیتم می کرد! " ... اشک تو چشام جمع شد
بمیرم ... تو تموم اون چند روز و بین قدم زدن های مدام ما، چیزی نگفته بود از خستگی پاهاش ...
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نقل قول:
نوشته اصلی توسط dorsa-tanha
چه قدر این تاپیک رو دوست دارم... مرسی جناب tesoke عزیز :72:
امروز غرق تماشای تلویزیون بودی و چندبار باهات صحبت کردم اما با تاخیر جواب میدادی و بعد از هر حرف من با چند ثانیه تاخیر میگفتی: چی عزیزم؟چی گفتی؟ منم بی خیال صحبت شدمو گفتم مزاحم تماشای برنامه ی موزد علاقه ات نشم و کتابم رو از روی میز برداشتم و رو به روی تو نشستم و شروع کردم به خوندن کتاب.. بعد از چند ثانیه دیدم در همون حالت از روی مبل بلند شدی و حاضر نبودی یه لحظه چشماتو از روی صفحه ی تی وی برداری و عقب عقب رفتی ... منم زیر چشمی نیگات کردم اما مثلا خواستم به روی خودم نیارم و در کمال ناباوری دیدم رفتی سمت کلید چراغ و چراغ بالا سرمو روشن کردی و در همون حالت برگشتی و ادامه ی برنامه ات رو دیدی؟
با تعجب ازت پرسیدم چرا چراغ روشن رو کردی؟(چون معمولا دوست داری موقع تماشای تی وی چراغ بالا سرت خاموش باشه)
یه لحظه چشماتو از رو صفحه برداشتی و گفتی: داری کتاب میخونی،چشمات اذیت میشه عزیزم،نور اینجا کمه...:43:
وای که چقدر همین یه جمله ی به ظاهر معمولی به دلم نشست و غروب جمعه ی دلگیرم و شاد کرد...
ازت ممنونم که همیشه هوامو داشتی و من گاهی ندیدم... تو را من عاشـــــــــــقم...:46:
سلام اين مورد جالب بهانه اي شد كه به يك نكته اشاره كنم:
مثبت بيني و مثبت انديشي همديگر را تقويت مي كند.
مثبت بيني به معناي آن نيست كه منفي ها را نبينيم، يا اينكه نقاط منفي را مثبت ببينيم.
يعني اينكه در كنار نقاط منفي ،چشم خود را به روي نقاط مثبت نبنديم.
يعني مثبت بين هم باشيم.
==============
10 روز شارژ رايگان هم به خاطر مثبت بيني شما، و هم ارائه قشنگ آن با يك مثال عيني و عملياتي كه مي تواند براي همه ما اعضاء مفيد واقع شود.:104::104::104:
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
بابا این قدر از من تشکر نکنید. خجالت می کشم. :163: من که کاری نکردم. دست خودم که نبود وقتی داشتم گلم را می سرشتند، یه فرشته یه پیمانه خلاقیت برای من بیشتر ریخت و من از اون استفاده کردم تا این تاپیک را راه بیاندازم. :D
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
خوش به حال همتون مخصوصا خانم شاد كه شوهرش بر عكس همسر من اين همه رمانتيك است
با اينكه ميدونم شوهنرم منو دوس داره اما زياد ابراز نمي كنه فقط تو دوران بارداري تا دلت بخواد بهم ميرسيد بهمن ماه بود و منم حامله يه لحظه دلم هواي انگور كرد شوهرم همه جاي شهر كوچيكمان را گشت و بالاخره يه خوشه انگور سرما برده برام خريده بود و اورد اون بهترين لحظه عشق شوهرم به من بود
تسوكه خيلي بامزه اي
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
به به ... بازم هم دم این خانوم ها گرم که اینقدر خاطره دارند و می نویسند ...
قابل توجه آقایون گرامی ... ببینید که چه چیزهای کوچیک برای ما خانوم ها میتونه اینقدر خاطره ساز باشه :43:
اقای سنگتراشان احیانا سری به این تاپیک بزنید بد نیست ها:311: شاید به ذهن شما هم خاطره ای خطور کرد ... خدا رو چه دیدید؟ :162:
زندگی ما که تازه رو به راه شده ... اینو گفتم واسه اونهایی که خیلی زود می خوان نتیجه بگیرن
هیچوقت علی پیش قدم نمی شد بیریم بیرون .. حالا واسه تفریح ..خیابون گردی ...یا هر چیز دیگه ای
همش من باید پیشنهاد میدادم و بعدش هم پیگیر می شدم و ... همه مسئولیتش با من بود و صد البته غرغر هاش
http://www.hamdardi.net/imgup/19427/...40c527c1ad.gif
بهتره به جای جمله ی بالا بگم ----->> به علی فرصت نمی دادم که پیش قدم بشه ... بس که من صبورمو پر طاقت :58:
بعد از سعی کردن و کلی تلاش و بکار بردن راهنمایی های شما دوستان
علی هر شب سرساعت خونس (ساعت ده)
و اما خاطره ی قشنگ من:
دیشب منو دخترم خونه بودیم که علی زنگ زد (ساعت حدود نه و نیم بود) بهم گفت
: نمی خواهین ببرمتون بیرون؟
(قند توی دلم آب شد) نیکی و پرسش؟
:زودحاضرشین دارم میام دنبالتون.
:باشه باشه
دیروز دخترم مریض بود ، من صبح مجبور بودم برم سرکار (خیلی مرخصی گرفتم توی این 10ماه) باباش پیشش موند
ساعت های هشت و نیم یک ربع به نه صبح بود بهم زنگ زد که
: حالش خوبه من دارم میرم سرکار ... به همسایه بسپرم بیاد بهش سر بزنه؟
: (باورم نمی شد علی ای که همش می گفت کسی نیاد ، کسی نره ) آره عزیزم دستت درد نکنه
***
از ظهر که برگشته بودم خونه ..داشتم به دخترم میرسیدم و خونه رو مرتب می کردم ...شب هم کیک درست کردم ...همسایمون هم اومده بود احوال پرسی حدود یک ساعتی هم پیشمون موند و من هم ازش تشکر و پذیرایی می کردم ... خیلی خسته شده بودم وقتی علی گفت بریم بیرون ... ساعت ده فیلم سینمایی داشت ...دلم می خواست وقتی علی میاد باهم فیلم تماشا کنیم و چایی و کیک بخوریم
ولی وقتی بهم گفت بریم بیرون ذوق کردم ... مثل نی نی ها
اومد دنبالمون و من هم کیک و چایی برداشتم باهاش رفتیم بیرون
خودش ما رو برد یه جای باحال که سرد بود و کلی یخ کردیم ...توی سرما من کاپشنش رو گرفتم ...می خندید و کیک و چایی می خورد و من توی دلم چقدر خدا رو واسه این لحظات شکر کردم
موقع برگشتن هم دم یه کبابی نگه داشت برامون دل جگر و کباب خرید و همش بهمون میرسید
چقدر دیشب خوش گذشت
خدایا ... یعنی این همون علی بود؟ همونی که هروقت بهش می گفتم ما دلمون پوسید ببرمون بیرون ..می گفت کجا ببرمتون ... جایی نیست که
این همون علی بود که میرفتیم رستوران غر میزد که اصلا خوشم نمیاد بیرون غذا بخوریم شما برید توی ماشین من غذا می گیرم بریم توی خونه بخوریم
...
چقدر خوب و دوست داشتنی بود و چه لحظات قشنگی دیشب برام رقم خورد ... همه اینها را اینجا توی تالار یاد گرفتم
دوستان گلم دوستتون دارم :72:
RE: قشنگ ترین خاطره عاشقانه من و همسرم
نقل قول:
نوشته اصلی توسط green
دلیل اینکه آقایون نمی نویسن اینه که کلا تو تالار آقایون متاهل کم هستند، خیلی کم.
وقتی که داشتم اینو می نوشتم تنها آقای متاهل تو تالارو که یادم بود آقای مدیر بودن ولی گفتم مدیر اینقدر اهل نصیحت و منطق و تجزیه تحلیل هستن که اینطرفا نمیان.:163:
حالا که بالهای صداقت گفت:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بالهای صداقت
اقای سنگتراشان احیانا سری به این تاپیک بزنید بد نیست ها:311: شاید به ذهن شما هم خاطره ای خطور کرد ... خدا رو چه دیدید؟ :162:
از آقای مدیر می خوایم که بیان یه خاطره عاشقانه بگن که این خانما فکر نکنن فقط خودشون خاطره عاشقانه دارن.:311:
منتظریم