RE: دختری در آستانه خود کشی
نقل قول:
نوشته اصلی توسط parnaz88
میدونم که باید قوی بشم و میخوام که قوی باشم . اما خیلی سخته که کسی رو نداشته باشی که زندگیت براش مهم باشه . سرنوشتت و زندگیت .
قبول دارم، سخته. خیلی هم سخته. اما آدم هایی از این دست خیلی زیادند. دختران پرورشگاهی. و حتی کم نیستند کسانی مثل تو، با داستان ها و زندگی های متفاوت.
پرناز جان، نمی خوام بگم شرایطی مثل تو داشتم، اما همچین بهتر از تو هم نبود.
من تونستم، پس تو هم می تونی.
می دونم، ترس از آینده، ترس از سیاهی، ترس از اتفاق بد، ترس از .....
می دونم، خودم با تمام وجودم لمسشون کردم.
اما یک چیز رو هم خوب به خودم یاد دادم. باید قوی باشم. خیلی وقت ها اصلا به حرف ها فکر نمی کردم.
کاملا درک می کنم وقتی می گی حتی گاهی آدم به خودش شک می کنه. اینکه نکنه واقعا اونیه که اطرافیان می گن؟؟؟
نه عزیزم. حرف ها رو گوش نکن. باید محکم باشی، گاهی حتی مثل یه سنگ.
فقط به این فکر کن که 1) برای آیندت چه مسیری باید بری
2) چه راهکارهایی برای بهتر کردن اوضاع می شه به کار برد.
من جواب سوال 1 رو، با درس خوندن دادم. و البته لذت هم ازش می بردم و بسیار توش موفق شدم. و الان اگر آینده ای برای خودم می بینم، صرفا به خاطر شرایط درسیمه. وگرنه باید خودم و خواسته هام رو فراموش می کردم و طبق چیزی که اطرافیان ازم می خواستن رفتار می کردم و زجر می کشیدم.
و اما برای جواب سوال 2
من هم چنان معتقدم باید یه دوست خوب برای درد و دل داشته باشی.
من در یک برهه زمانی، تمام زندگیم رو برای دوستم تعریف کردم (و البته آدمی فرهیخته و عاقل بود) و به شدت کمکم کرد. می دونم اگر چنین کاری نکرده بودم، الان معلوم نبود وضعیتم چی شده بود. شاید .........
در کنار این موضوع، یه چیز دیگه هم به ذهن من می رسه.
هر فرد از خانوادت، به علاوه درجه نفوذ در خانواده و نوع رابطت با اون فرد رو اگه می شه برامون بگو.
فکر می کنم این نقطه خوبی باشه برای شروع بهتر کردن اوضاع درون خانواده.
مواظب خودت باش
و بهمون قول بده، در هر لحظه، خودت رو دوست داری :46::72::43:
RE: دختری در آستانه خود کشی
پرناز جان:72: . کجایی خانمی ؟
نمی خوای از کارات و شرایطتت ما رو مطلع کنی؟
RE: دختری در آستانه خود کشی
پرناز خانم ،سلام
من تمام نوشته های شما رو خوندم
آروم باش ، به هدفت فکر کن ،توکل داشته باش
به نظر من شروع کن طور جدی به درس خوندن و کار به کار کسایی که میخوان اذیتت کنن نداشته باش ، بحث و جدلو با خونوادت بذار کنار ، با محبت باهاشون برخورد کن ، اعتمادشونو جلب کن ، با برادرات محترمانه رفتار کن ، تو کار کسی دخالت نکن ،
سعی کن بیشتر وقتتو به مطالعه بگذرونی و به پدر و مادرت بگی که میخوای ادامه تحصیل بدی و نظرشونو بخواه .
راستی از همه مهمتر
توکل کن ...
RE: دختری در آستانه خود کشی
سلام دوستای خوبم .
خیلی وقتا میومدم و دلم می خواست باهاتون حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم . یعنی نمیدونستم حرفامو چه جوری بگم . اومدم چیزایی که تازه کشف کرد رو بهتون بگم . goonagoon خیلی ازت ممنونم که به حرفای من توجه کردی ولی شما به من میگی بحث وجدل رو بگذار کنار, با محبت باهاشون برخورد کن و بهشون احترام بگذار . حالا بگذار بهتون بگم من تو چه خانواده ای هستم . واسه خانواده من اصلا" مرده و زنده بودن من فرقی نداره . اینو ا ز روی کم بینی نمیگم واقعا"خانواده من اینطوری هستن . بگذار بهتون بگم قبل از اینکه این مورد پیش بیاد رفتار من تو خونه چه جوری بود و رفتار اونا چه جوری؟ مثلا" یه صحنه از مهمونی : همه نشستیم تو پذیرایی شوهر خاله ام که سالی یه بار میاد خونمون یه بحث علمی رو شروع میکنه منم توی این بحث مثلا" سیاسی اطلاعات یا نظری دارم و نظر خودمو میگم . قبل از اینکه کسی یک ثانیه وقت داشته باشه که به حرفای من فکر کنه و جوابی بهش بده پدرم برمیگرده و با بدترین الفاظ نظر منو مسخره میکنه . یا مثلا" موقع خداحافظی با فامیل . خیلی محترمانه به پسرخاله یاشوهر خاله میگم خیلی از دیدنتون خوشحال شدیم . شما هم تشریف بیاریم خونه ما .بابام زیر زبونی بهش میگه جوابشو نده . ولش کن .
شاید بگید مگه رفتار من تو خونه چه جوری بوده که بیرون اینجورین ؟ حالا چند نمونه از خونه میگم . سر سفره نشستیم اخبار داره نشون میده منم خیلی تو این یه سال اخیر به خاطر مسائل انتخابات و حاشیه هاش به خبر ها گوش میدادم . اخبار شروع میشه و منم دارم گوش میدم و مابینش نظر میدم . بابام که شامش تموم شد زود پا میشه میره جلوی تلوزیون و تا میتونه صدای اونو کم میکنه تا من نشنوم .یا مثلا" بیرون خونه هستم سر راه یه سر میرم مغازه پدرم .پدرم با داداشم تو مغازن . میگن ما دیگه داشتیم میرفتیم یعنی واسه چی اومدی. من هیچ وقت به این رفتارها جوابی نمیدادم و همه رو توی خودم میریختم به امید اینکه با پا فشاری من روی محبت و احترام این رفتارتوی خانوادم جا بیفته . اما اون روز نه تنها هیچ موقع نیومد بلکه خیلی خیلی بدتر هم شد . حالا همه این رفتارای اونا واسه چی بود ؟ واسه اینکه من فرند چهارم خانوادم حق دادن نظر گفتن پیشنهاد یا انتقاد ندارم . اینو این اواخر فهمیدم . فهمیدم که چرا اونا این رفتارارو با من کردن . چون می خواستن جرات پیدا کنن به من زور بگن .داداشم که این رفتارارو کرده این اواخر میگفت که من این کارارو کردم که کسی دیگه اینو قبول نداشته باشه خواهرم حس روان پزشکیش گل میکنه میگه با این شرایطی که داره خیلی امکانش هست که بره سراغ این کارا .داداشم میگه به من ربطی نداره بره فقط کسی نگه این از من بهتره من فقط همینو می خواستم خواهرم دوباره میگه اگه بره درس بخونه و به جاهای خیلی بالایی برسه چی میگه چون با خانوادش بده هیچکس اونو قبول نداره من همینو می خواستم .حتی بابام میگه اصلا" واسم مهم نیست چی بشه فقط کسی نگه تقصیر باباش بوده. بهشون گفتم واسم یه خونه جدا بگیرین من نمیتونم با شما زندگی کنم . میگن باشه . درواقع می خوام اینو بهتون بگم خیلی خیلی میترسم تو بیرون یا وقتایی که با هم میرن بیرون و منوتو خونه میزان بوسیله یه شخصی یا یه جوری یه بلایی سر من بیارن .
خانواده من یه خانواده عادی نیست .در واقع از مسائلی که سر من اومده بسیار راضی هم هستن . توی این سالای اخیر هم همش جلوی پای من سنگ مینداختن که من درس نخونم . یعنی می خوان منو به یه راهایی بکشونن که نه تنها پیشرفت نکنم بلکه خیلی پست و حقیر هم باشم .نمیدونم بودن تو یه همچین خانواده ای رو میتونید تصور کنید خانواده ای که از پستی شما لذت ببره و واسه پستی شما نقشه بکشه. من توی تمام این سالها خیلی تلاش کردم که سالم زندگی کنم . ولی گاهی خیلی احساس تنهایی میکنم میگم ای کاش فقط یکی بود . زندگی کردن بدون خانواده برای آدم خیلی راهتر از زندگی کردن با خانواده ایه که ازشون بترسی . تنها راه من نادیده گرفتنشونه البته تو فکر رفتن هم هستم . اگه دختر نبودم تا حالا هزار بار به بهانه تحصیل یا کار یا ازدواج ازشون جدا شده بودم .
الان خیلی نقشه ها دارم که می خوام انجامشون بدم ولی این احساس تنهایی لعنتی خیلی اوقات مزاحمم میشه میترسم به خاطش یه بلایی سر خودم بیارم . نمیدونم چه جوری باید باهاش رفتار کنم .تو فکر پیدا کردن دوست و رفتن به کلاس و ... اصلا" نیستم چون چندبار شنیدم که میگفتن بریم به دوستاش بگیم باهاش حرف نزنن . یا از این میترسم که برم کلاس بیان اونجا آبرمو ببرن .نمیدونم چی کار کنم . حالم ازشون به هم میخوره ولی جایی رو ندارم برم .چی کار کنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
RE: دختری در آستانه خود کشی
سلام پرناز
این لینک رو بخون:
میکروفن!!!
شرایط دوست من هم تا حدود زیادی، شبیه شماست. اونهم از همه جا طرد شده. البته خانواده اون نابسامان نیست. اما اون هم امیدی به زندگی نداره. احساسش به اطرافیانش مثل احساس شماست. اما اون فکر می کنه که از سمت محیط کارشه که داره همه جا خراب می شه! (یعنی خرابش می کنن!)
من احساس تو رو با تمام وجود درک می کنم، همونطور که دوستم رو درک می کنم.
پرناز جان به درست بچسب و سعی کن یه مهندس واقعی بشی. قوی باش و جا نزن.
تو تنها نیستی که این شرایط رو داری، لااقل دوست من هم یکی دیگه است با همین شرایط و حس تو.
RE: دختری در آستانه خود کشی
نقل قول:
الان خیلی نقشه ها دارم که می خوام انجامشون بدم
پرناز جان:72: میشه نقشه هات و تصمیمات رو اینجا بگی؟
ما اینجا دوستان تو هستیم که کسی نمی تونه بیاد با ما صحبت کنه و نظر ما رو نسبت به تو عوض کنه. پس حرفات رو پیش خودت نگه ندار و اینجا بیان کن واسه تصمیماتت دوستان در حد توانشون راهنماییت میکنند.
یه نکته دیگه هم اینکه تو تا حالا تونستی مقاومت کنی و با وجود موانع پیش روت درس بخونی و به یه سری هدف هات برسی . این یعنی تو پتانسیل کافی رو داری . از این به بعد هم اگر بخوای قطعا میتونی .
:72::72::72:
RE: دختری در آستانه خود کشی
قبلا" هم ازم خواستین که توضیحات بیشتری در مورد خانواده و کارام بدم .خودمم خیلی دلم می خواد که درمورد کار و زندگیم باهاتون صحبت کنم اما چیزی که مانعم شد و میشه اینه که از طریق گفتن همه جزئیات زندگیم اینجا بعدا" بوسیله کسی شناخته بشم و مثل اون خانوم بیچاره که خواست بیاد اینجا مشکلش رو حل اما خودش زمینه ای شد برای یه مشکل بزرگتر بشم .
اما اینکه گفتین تا حالا درس خوندم و به هدفام رسیدم درست نیست .از موقع کنکور به این ور به دلیل فشارهای روحی که بهم ارد میشده همیشه نسبت به درس و کار در اینده دچار ترسی بودم که مانع کارام بوده هم تو درس خوندن و هم کارای دیگم .
اون موقع ها هنوز خوب خانوادمو نشناخته بودم . درس که میخوندم اغتراض میکردن و ازم انتظارات دیگه داشتن مثلا" میگفتن همش اینجا نشستی و داری درس می خونی و هیچ کار نمیکنی بعد که نمرم کم میشد میگفتن که همش بازی کردی نمرت کم شده . اون موق من مثل یه احمق حق رو بهشونمی دادم و فکر میکردم این منم که همه رفتارام اشتباه این ماجرا هیچ چیز که نداشت اینو واسم داشت که بفهمم خانوادم واقعا" چی می خوان . (اینکه من نباشم . ) البته دست خودشونم نیستا میگم پیش دکتر که رفته بودم میگفت پدرت بیماری بد بینی داره .
ذیروزم یه مقدار پول تو خونه گم شده بود(نمیدونم واقعی یا ساختگی) هی میگفتن تقصیر منه . آخرش نفهمیدم چی شد فقط خودمو به بی خیالی زدم . بچه ها من خیلی میترسم میدونم واسه انداختن من تو دیونه خونه , زندان یا هر جای دیگه هر کاری بتونن می کنن . من باید یه کاری کنم که ازم بترسن و نتونن این کارارو بکنن . وی این سالا همش خودمو به بی خیالیمیزدم و سعی میکردم باهاشون درگیر نشم تا اینکه اسم ورسمی از م بیرون نره و بتونم ازدواج کنم و از دستشون خلاص شم . اما الان هیچ امیدی ندارم . خیلی نقشه ها دارم واسه اینکه مثلا" برم (خارج از کشور یکی از همین کشورای آسیای )واسه درس خوندن البته بیشتر واسه خلاص شدن . ولی چون تنهام میترسم این کارو بکنم .
از طرفی بیرونم که میرم چون همه جا تنهام و مثلا" توی دکتر بانک ,خرید , کتابخونه پدر و مادر و خواهر و برادرو دوستی باهام نیست . خیلی میشنوم که میگن معلوم نیست چی کارست .وحتی دو سه تو این مدت از دو سه مرد شندم که میگن میاد که ما ازش خوشمون بیاد . آخه شهر ما کوچیکه یکی دو بار که یه جا بری سریع تابلو میشی . خیلی دوست دارم این قسمت رو هر آقایی که گزارش به اینجا رسید توضیح بده که یه دختر تنها باید رفتارش چه جوری با شه که دربارش اینجوری فکر نکنن ؟
RE: دختری در آستانه خود کشی
پرناز جان
فقط یه توصیه بهت دارم که هیچ وقت برای رهایی از دست خانواده ات بدون فکر ازدواج نکن. چون گاهی درآمدن از چاله و افتادن در چاه است. اینرا من در مورد خیلی ها به چشم دیده ام.
برای زندگی ات برنامه ریزی کن و طبق برنامه ات پیش برو. هدفی برای خودت تعیین کن که رسیدن به آن در حد تواناییت باشد. وقتی برای رسیدن به هدفت تلاش می کنی، این ناملایمات کمتر به چشمت می آید.
به نظر من الان تمام سعی ات را روی اتمام تحصیلت بگذار.
مطمئن باش این دوران هم می گذرد و رو سیاهیش می ماند برای زغال.
بخدا دوست من را هم همینطور اذیت می کنند. او هم نه می تواند برای خرید برود و نه بانک برود و نه هیچ کجای دیگر.
مطمئن باش دیگرانی هم هستند که گرفتار این "جنگ روانی" (من اسمش را گذاشته ام) هستند، منتها در این تالار حضور ندارند.
کمی درجه حساسیت خود را کم کن و تا آنجا که می توانی با اطرافت سازگارتر شو تا کمتر آزار ببینی. ولی از هدفت غافل نشو. اول برای خودت هدف تعیین کن.
راستی غزاله کجاست که به این بنده خدا هم بگوید که دچار توهم شدی، تا بیشتر روانش بهم بریزد...
(چون نتوانستم ادیت کنم، پست جدید زدم.)
RE: دختری در آستانه خود کشی
بهترین راه اینه که برای درس خوندن از خانوادت جدا بشی. (از نظر من)
این جوری هم هدف داری، هم ساپورت مالی می شی (بورس)، هم به آرامش می رسی.
RE: دختری در آستانه خود کشی
:72:
نقل قول:
من باید یه کاری کنم که ازم بترسن و نتونن این کارارو بکنن
مثلا چه کاری ؟ فکر میکنم هر نوع واکنش غیر منظره ای از طرف شما خانوداه ت رو به اون هدفی که خودت اشاره کردی نزدیکتر میکنه .
نقل قول:
همش خودمو به بی خیالیمیزدم و سعی میکردم باهاشون درگیر نشم
بهترین راهکار همینه . هم کمتر تنش ایجاد میشه و هم اینکه اونها بهانه ای از تو دستشون نیست .
سعی کن این مهارت رو در خودت تقویت کنی که بدون توجه به رفتارهای اونها به برنامه ریزی ها و اهداف خودت فکر کنی.
واسه درس خوندنت هم به یه دانشگاه خوب تو یه شهر بزرگ فکر کن . حتما لازم نیست از کشور خارج بشی .
رشته تحصیلیت هم رشته خوبیه حتما میتونی یه کار مناسب پیدا کنی و از نظر مالی مستقل بشی.
:72::72::72: