-
RE: تنهاترین
سلام دوست عزيز فرشته ،
خيلي خوشحال شدم كه بعد از 10 ماه پس از ارسال آخرين پست باز هم دوستاني بودند كه به يادم بودند ......
البته چند پيام خصوصي هم داشتم كه همين جا از دوستان عزيز تشكر ميكنم .... اگر پاسخي ندادم ببخشيد .....:72:
من حدود 9 ماه از اينترنت فاصله گرفتم و به كارهاي مهمتر پرداختم ....... و خوش ترين خبر هم اينكه الان نسبت به سال گذشته خيلي آرامتر هستم .... البته اميدوارم آرامش قبل از طوفان نباشه :D
و اين آرامش رو مرهون كسي هستم كه الان در كنارم نيست ....كسيكه مسبب اين بود كه خودم رو بهتر بشناسم زيبايي هامو ببينم .... خودم رو دوست داشته باشم و با انگيزه تر و اميدوارتر بشم و بيشتر به خودم توجه داشته باشم ....
ولي الان متاسفانه در كنارم نيست ..... اما براش دعا كنيد تا هميشه خوب باشه :203:
" آن سفر كرده كه صد قافله دل همره اوست هركجا هست خدايا به سلامت دارش"
براي من هم خيلي دعا كنيد چون واقعا به دعاهاي شما و انرژي هاي مثبتتون نياز دارم تا خدا لطفش رو در حق من بيشتر كنه.... از لطفهاي قشنگتون خيلي خيلي ممنون و سپاسگزارم
-
اتفاقا تن
با سلام
میخواستم به شما بگم که وضعیت منم تقریبا مثل شماست با این تفاوت که من پسرم و 23 سال دارم و سه برادر دارم پدر و مادر خیلی زیاد ما رو تحقیر میکنن حتی جلوی سایر اقوام من از موقعی که یادم میآد همیشه با هم اختلاف داشتن و اصلا هیچ احترامی برای هم قائل نیستند و هر نفر آدمای گوشه گیر و منزوی هستن و توقع دارند ما هم درست مثل خودشون بشیم.اطراف زندگی ما هم هر کی هست ما رو هم با همون چشم نگاه میکنن و از رفتارشون معلومه که ارزشی برای ما قائل نیستند. هر وقت یکیشون نیست اون یکی هر چی که عقده ازش داره جلوی ما خالی میکنه آخه من چه گناهی کردم که باید تمام عمرم هی این حرفها و دعواها بی احترامی هایی که اصلا هیچ نقشی درش ندارم ببینم در حالی که اصلا کاری از من ساخته نیست و من که نمیتونم بین پدر و مادرم قاضی باشم .حدود دو سال پیش مادرم دختری رو برای ازدواج با برادر بزرگترم مد نظر داشت که به علت اختلاف سنی اونا خانواده اون دختر با اینکه من دامادشون بشم موافقت کرده بودن و من هم از همه جا بی خبر از روی تعریفهای آبدار مادرم قبول کردم و بعد از یکسال نامزدی که خبرش به همه جا رسیده بود و از شما چه پنهان خیلی دوستش داشتم اون دختر به من گفت که از همون اول به من علاقه ای نداشته و به خاطر اجبار خانوادش مجبور شده که به من چیزی نگه.وقتی که پدر و مادر من این موضوع رو فهمیدن عوض اینکه پادرمیانی کنن و موضوع رو حل کنند و از من که حقم ضایع شده بود و احساساتم به بازی گرفته شده بود دفاع کنند اصلا سوال براشون پیش نیومد که چرا این قضیه پیش اومد و اصلا به من اجازه ندادند که من دیگه خانواده اون دختر رو ببینم انگار که من مقصر بودم .خیلی برای من سخت هست که ببینم اونا برای آبرو و احساسات من ارزشی قائل نیستند.اخلاق من طوری هست که با هر سختی کنار میام الا بی توجهی و نادیده گرفته شدن احساسات و حقم و ... .خلاصه بگم که احساس میکنم اونجایی که باید باشم نیستم و اونایی که باید اطرافم باشن نیستن. ولی من تا آخرین روز عمرم به این وضعیت رضایت نمیدم و تا بتونم تلاش میکنم اوضاع رو عوض کنم و فقط امیدم به خداست بلکه من رو از این وضعیت نجات بده یا اینکه اگر نخواست لا اقل یاد خودشو از من نگیره.