شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان
برکش آن تیغ چو پولاد و بزن بر سرشان
چون ملک ساخته خود را به پر و بال دروغ
همه دیوند که ابلیس بود مهترشان
نمایش نسخه قابل چاپ
شیرمردا تو چه ترسی ز سگ لاغرشان
برکش آن تیغ چو پولاد و بزن بر سرشان
چون ملک ساخته خود را به پر و بال دروغ
همه دیوند که ابلیس بود مهترشان
نيست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
شيوه رندی و خوش باشی عياران خوش است
توانا بود هر كه دانا بود
ز دانش دل پير برنا بود
ديدي اي دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه کرد
در نشان جویی تو گشته چارچشم
وآنگه اندر کنج چشمت صد نشان
هر نشانی چون رقیب نیکخواه
می برندت تا به حضرت کشکشان
نبست بر لوح دلمجز الف قامت یار
چکنم حرف دگر یاد نداد استادم
من از آن پاك دلانم كه ز كس كينه ندارم
يك شهر پر از دشمن و يك دوست ندارم
می بده ای ساقی آخرزمان
ای ربوده عقل های مردمان
خاکیان زین باده بر گردون زدند
ای می تو نردبان آسمان
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه دیده ی بیخواب میزدم
مراد دل زكه جويم چو نيست دلداري
كه جلوه ي نظر و شيوه ي كرم دارد