تو و طوبی و ما و قامت يار
فکر هر کس به قدر همت اوست
نمایش نسخه قابل چاپ
تو و طوبی و ما و قامت يار
فکر هر کس به قدر همت اوست
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو در گذرم
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشیده بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
من آن نيم كه دهم نقد دل به هر شوخي
در خزانه به مهر تو و نشانه تست
تو خود وصال دگر بودی ای نسيم وصال
خطا نگر که دل اميد در وفای تو بست
تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین
آنچ ممکن نبود در کف او امکان بین
آهن اندر کف او نرمتر از مومی بین
پیش نور رخ او اختر را پنهان بین
نازنينی چو تو پاکيزه دل و پاک نهاد
بهتر آن است که با مردم بد ننشينی
ياد باد آن كه نهانت نظري با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ي ما پيدا بود
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنود
زآنكه آنجا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش