مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری مردی
نمایش نسخه قابل چاپ
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری مردی
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
در جهان گر طلب یار کنی
همه یارند ولی یار وفادار کجاست
دلبرا دل به تو دادم که به من ناز کنی
دل ندادم که بری جیگرکی باز کنی
یک بار حرف روی توام بر زبان گذشت
چون غنچه می دمد ز لبم بوی جان هنوز
زندگي خوب است چشمي باز كن
گردشي در كوچه باغ راز كن
آهو خانم مثلاً مشاعره هستش. بی زحمت کمی در ابیاتیکه نوشته شده و حرف آخر آنها دقت کنید...
نیاز عاشقان معشوق را بر ناز می دارد
تو سرتاپا وفا بودی، تو را من بی وفا کردم...
می رسد روزی که فریاد و فغان ها سر کنی
می رسد روزی که احساس مرا باور کنی
می رسد روزی که تنها ماند از من یادگار
نامه هایی را که با دریای اشکت تر کنی
یا رب آیینه ی حسن تو چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تأثیر نبود
در محفل دوستان بجز یاد تو نیست
آزاده نباشد آنکه آزاد تو نیست
شیرین لب و شیرین خط و شیرین گفتار
آن کیست که با ابن همه فرهاد تو نیست