دیدم و ان چشم دل سیه که تو داری
جانب هیچ اشنا نگاه ندارد
نمایش نسخه قابل چاپ
دیدم و ان چشم دل سیه که تو داری
جانب هیچ اشنا نگاه ندارد
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آید پیش
در عجبي فتم كه " اين سايه ي كيست بر سرم ؟"
فضل توام ندا زند ك "ان من است ،آن من "
شد زغمت خانه ي سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
منم که دیده به دیدار دوست کردم باز
چه شکر گویمت ای کارساز بنده نواز
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک وغزلخوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیمه شب مست به بالین من آمد بنشست
زنار نفس بد را ،من چون گلويش بستم
از گفت وارهم من ،چون يك فغان برآرم
تو گل بدي و دل شدي ، جاهل بدي عاقل شدي
آن كاو كشيدت اين چنين ،آن سو كشاند كش كشان
نفس بر آمد و کام از تو بر نمی آید
فغان که بخت من از خواب در نمی آید
در جان نشستن كار او ،توبه شكستن كار او
از حيله ي بسيار او اين ذره ها لرزان دلان
نیست کس را ز کمند سر زلف تو خلاص
میکشی عاشق مسکین و نترسی ز قصاص
صحراي هندوستان تو ميدان سرمستان تو
بكران آبستان تو از لذت دستان تو