نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم اگر یار شود رختم از اینجا ببرد
نمایش نسخه قابل چاپ
نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد
بختم اگر یار شود رختم از اینجا ببرد
دل گفت شيدا گشتهام از چشم مستِ ماه او
گفتم كه بربند اين سخن راهي جداست راه او
دل گفت دالان ميزنم گر كوه باشد پيش رو
گفتم كه كوه آري ولي فولاد تفتان است او
ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست
خصم آنم که میان من و تیغت سپر است
تواضع گر چه محبوب است و حسن بی کران دارد
نباید کرد بیش از حد که هیبت را زیان دارد
در سخن مخفی شدم مانند بو در برگ گل
هر که خواهد دیدنم گو در سخن بیند مرا
ای بهار ای بهار افسونگر
من سراپا خیال اوشده ام
در جنون تو رفته ام از خویش
شعر و فریاد و آرزو شده ام
من هرچه می کشم همه از یک نگاه توست
ای کاش کور می شدم آن لحظه نخست
گفتند اشک خاطره را پاک می کند
توفان گرفت در من و عشق تو را نشست
ترانه ای بخوان برای من
که حس با تو بودنم میان باغ سینه گل کند
و دشت
در عبور خاطرات سبز تازه تر شود
در لب تشنه ما بین و مدار آب دریغ
بر سر کشته خویش آی و ز خاکش برگیر
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم