ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
نمایش نسخه قابل چاپ
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
يك ندا آمد عجب از كوي دل
بي دل و بي پا ،به يكبار آمدند
دل ربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
شدم زعشق به جايي كه عشق نيز نداند
رسيد كار به جايي كه عقل خيره بماند
دوش از مسجد سوي ميخانه آمد پير ما
چيست ياران طريقت بعد از اين تدبيرما
اگر چو شير شوي ، عشق شير گير قوي ست
وگر چو پيل شوي ، عشق كرگدن باشد
دل و دينم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشين کز تو سلامت برخاست
تا بديده است دل آن حسن پريزاد مرا
شيشه بر دست گرفته ست و پري خوان شده است
بر درخت تن اگر باد خوشش مي نوزد
پس دو صد برگ و دو صد شاخ چه لرزان شده است
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشينی
ور نه هر فتنه که بينی همه از خود بينی
یارب به خدایی خداییت
وانگه به کمال پادشاهیت
از عشق به غایتی رسانم
کو ماند اگر چه من نمانم