سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند
همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند
نمایش نسخه قابل چاپ
سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند
همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند
دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزده ای سوخته بود
:72:
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار دل چو بستیزند بستانند
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا جان رسد به جانان یا جان ز تن برآید
در كمين است خرد مي نگرد از چپ و راست
قدح زفت بدان پيرك طرار دهيد
آتش عشق و جنون چون بزند برناموس
سر و دستار به يك ريشه ي دستار دهيد
دل و دین و عقل و هوشم همه را به باد دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
يارب آن نوگل خندان كه سپردي به منش
مي سپارم به تو از دست حسود چمنش
شهر خالی ست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
پنهان خورید باده که تعزیر میکنند
دل مي رود زدستم صاحبدلان خدا را
دردا كه راز پنهان خواهد شد آشكارا
به ملازمان سلطان كه رساند اين دعا را
كه به شكر پادشاهي ز نظر مران گدا را