تا شدستی امیر چوگانی
ما شدستیم گوی میدانی
ما در این دور مست و بی خبریم
سر این دور را تو می دانی
نمایش نسخه قابل چاپ
تا شدستی امیر چوگانی
ما شدستیم گوی میدانی
ما در این دور مست و بی خبریم
سر این دور را تو می دانی
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه ی کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه ی کیست
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل
لطیفان خوش چشم هستند لیک
به چشمت نیایند زیرا خسی
نه بازی که صیاد شاهان شوی
برو سوی مردار چون کرکسی
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
رباب و چنگ به بانگ بلند میگویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جانم بدست باشد و زلف نگار هم
مرا می بینی و هر دم زیادت میکنی دردم
ترا می بینم و میلم زیادت میشود هر دم
میزنم هر نفس از دست فراقت فریاد
آه گر ناله ی زارم نرساند به تو باد
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سر و سامان که مپرس