از بيم و اميد عشق رنجورم
آرامش جاودانه مي خواهم
بر حسرت دل دگر نيفزايم
آسايش بيكرانه مي خواهم
نمایش نسخه قابل چاپ
از بيم و اميد عشق رنجورم
آرامش جاودانه مي خواهم
بر حسرت دل دگر نيفزايم
آسايش بيكرانه مي خواهم
ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن
با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما
گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر
گر قیصری اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما
اين چنين پابند جان ميدان كيست ؟
ما شديم از دست اين دستان كيست ؟
ترا مي خواهم و دانم كه هرگز
به كام دل در آغوشت نگيرم
توئي آن آسمان صاف و روشن
من اين كنج قفس،مرغي اسيرم
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
در اين فكرم من و دانم كه هرگز
مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نيست
تازیان را غم احوال گرانباران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
مرغ دلم باز پريدن گرفت
طوطي جان قند چريدن گرفت
تيشه مي زد "فرهاد"!
نه توان گفت به جانبازي فرهاد : افسوس،
نه توان کرد ز بيدردي "شيرين" فرياد
دل آمد و دي به گوش جان گفت
اي نام تو اين كه مي نتان گفت