RE: <<< باغ همدردی 3 >>> آلاچیق کل کل<<< خوش آمدید >>>
نقل قول:
نوشته اصلی توسط omid65
حیف که از الان تمرکز زدایی رو شروع کردم وگرنه باز هم جواب هایی داشتم که بدم:316::316:!!
آقای امید
تمرکز زدایی یعنی اینکه حتی این جمله رو هم نگی :) یعنی برات مهم نباشه و بهش هیچ رقمه فکر نکنی.
برای آرامش خودت میگم.
----------------
نازی جونم
عزیزم باغ همش یک آلاچیقش کل کله. بقیش صفا سیتیه :) اینو که قبل هم گفته بودم عزیز دل.
بعدش هم ترس نداره که. تازه آقاتون هم که قلب مهربونی داره اما خوب خیلی تحت تاثیر قرار نگیر تو فاز
شناخت.
:72:
RE: <<< باغ همدردی 3 >>> آلاچیق کل کل<<< خوش آمدید >>>
نقل قول:
نوشته اصلی توسط bahar.shadi
راستی پدربزرگ کجایی؟ جات این وسط خالیه ها! یادته میرفتی بالای درخت؟
[img]http://www.hamdardi.net/imgup/41698/...8cdbbb4bc1.jpg[/img]
:311::311::311: امید رو هم با خودم بردم بالای درخت دست کسی بهمون نمیرسه .
ازاین بعد هر جا برم امیدم با من همراهی میکنه .
امید جان از کناره بابابزرگ تکون نخوریا گم میشی .
خااااااااااااااااااارپشت اگر تیغ هات انقدر اومدن بالا عمرا هی تیر پرتاب کن.:311:
نازنین راجب خون دادن گفتی منم یه چیزی یادم اومد بگم. بد نیست .
دوسال پیش رفته بودیم با پسر خاله مشهد .
پسر خاله هر وقت میره مشهد خون میده .به منم گفت بیا بریم. منم اولین بارم بود خون میدادم.
رفتم دراز کشیدم خونسر آقاهه اومد سوزن رو زد دیدم وااااای چقدر سوزنش با سرنگ فرق داره
چقدر زخیمه مثل لوله خودکاره :311: خلاصه من هی بلند میشدم به کیسه خون نگاه میکردم میگفتم چقدر باید پر بشه
بسه دیگه خون ندارم.
خلاصه تمون شد بهمون اب میوه کیک دادن گولمون زدن بایه کیک:311:
اومدم بیرون احساس سبکی میکردم آخیش چه راحت شدم.
بعد یک نخ سیگار روشن کردم. دومی کام رو زدم. دیگه هیچی متوجه نشدم .
فقط یادم میاد رو تخت مجددا دراز کشیده بودم. پاهام رو بالا نگه داشته بودن.:311::311:
RE: <<< باغ همدردی 3 >>> آلاچیق کل کل<<< خوش آمدید >>>
خانم بیدل من دستور درست کردن سالاد ماکارونی را گذاشتم توی آشپزخانه ی باغ مخصوص خودت ها! :160: کجایی ؟
الان تشنه ام شده دلم می خواد زودتر اذان بگن یه هندوانه کامل بخورم :)
http://www.mashreghnews.ir/files/fa/.../83488_774.jpg
در مورد خون دادن هم من یه خاطره بنویسم!
من از اون آدم های نازک نارنجی هستم که طاقت دیدن خون ندارم! دو سال بود ازم کارت خون می خواستن اما به دلیل این که طاقت دیدن خون نداشتم هی امروز و فردا می کردم تا این که چند ماه پیش بالاخره عزمم را جزم کردم که برم خون بدم!
رفتم اونجا حالا دو نفر اومده بودن که رگ دست منو پیدا کنند نمی تونستند! بالاخره رگ را پیدا کردند و خون گیری شروع شد! چشمام را بستم که خون را نبینم و آروم آروم دستم را باز و بسته کردم تا این کیسه هه پر شه. حالا من استرس داشتم! دیدم توی دستم احساس سنگینی می کنم گفتم حتما به خاطر استرسمه. صورتم پر عرق شده بود! دکتر اومد بالای سرم گفت مشکلی داری؟ گفتم نه راحتم! (فکر می کردم همه اش استرسه)
خلاصه خون گیری تموم شد و سوزن را جدا کردند و من از خودم کیف کرده بودم که ترسم ریخته! که اومدم بلند شم سرم گیج رفت و ...
خلاصه کلی آب پاشیدن به صورتم و آب میوه بهم دادن تا فشارم برگشت سر جاش! بهم گفتن تو نباید اینقدر خون می دادی. نگو من شجاعت بی جا به خرج داده بودم! :311::311::311:
RE: <<< باغ همدردی 3 >>> آلاچیق کل کل<<< خوش آمدید >>>
نقل قول:
نوشته اصلی توسط پدربزرگ
نازنین راجب خون دادن گفتی منم یه چیزی یادم اومد بگم. بد نیست .
دوسال پیش رفته بودیم با پسر خاله مشهد .
پسر خاله هر وقت میره مشهد خون میده .به منم گفت بیا بریم. منم اولین بارم بود خون میدادم.
رفتم دراز کشیدم خونسر آقاهه اومد سوزن رو زد دیدم وااااای چقدر سوزنش با سرنگ فرق داره
چقدر زخیمه مثل لوله خودکاره :311: خلاصه من هی بلند میشدم به کیسه خون نگاه میکردم میگفتم چقدر باید پر بشه
بسه دیگه خون ندارم.
خلاصه تمون شد بهمون اب میوه کیک دادن گولمون زدن بایه کیک
اومدم بیرون احساس سبکی میکردم آخیش چه راحت شدم.
بعد یک[/color] نخ سیگار روشن کردم. دومی کام رو زدم. دیگه هیچی متوجه نشدم .
فقط یادم میاد رو تخت مجددا دراز کشیده بودم. پاهام رو بالا نگه داشته بودن.:311::311:
وای پدر بزرگ چه خوب اینو گفتی
منم دقیقا به همین حالت احساس سبکی کرده و بعدش دیگه چیزی نمی فهمم
البته من تا حالا خون ندادم همین ازمایش خون معمولیم خیلی بده
:(
به خدا از ترسم نیستش
ی درصد هم نمی ترسم
وای پدر بزرگ مردم از خنده خیلی بامزه بود:311::311::311:
-------------------------------------------------------------------------------------------------
بچه مثبت این چع عکسی اخه مردم ازار:302:
منم دلم خواست خیلی امروز تشنم شده
افطارم مهمونیم خونه عموم
حالا اگر اونا هندونه نزارن جلومون من چی کار کنم :302:
الان به بابام گفتم ی هندونه ام بگیریم ببریم خونه عمو ایناااااا
حالا خوبه ما هندونه رو ببریم براشون
ولی اونا نبرنش و نیارنش
:(
ای وااای بچه مثبت خان شما من نوشته در مورد خون دادن رو الان خوندم
:311::311::311::311::311::311:
بچه ها بازم بیان از خاطراتتون بگید دیگه
خیلی می خندم :311:
RE: <<< باغ همدردی 3 >>> آلاچیق کل کل<<< خوش آمدید >>>
ببخشید که رفتم روی اعصاب شکمتون! :( قصدم روزه دار آزاری نبود! :316: حالا انشاء الله که میارن با هم نوش جام می فرمائید.
یادم افتاد به چند سال پیش که روزه برام از هر سال سخت تر شده بود. من خیلی قبل از مکلف شدن هم روزه می رفتم اما اون سال واقعا برام سخت شده بود. چشمام را می بستم هندونه می دیدم :311:
RE: <<< باغ همدردی 3 >>> آلاچیق کل کل<<< خوش آمدید >>>
واقعا انقدر هندونه قرمز و صاف هست .
والا منکه هرسری میرم بخرم. یا از وقتش گذشته بو میده .
یا اصلا رنگ نداره . :311:
بعداز عمری یه بار هنونه خوب گرفتم بریدم گذاشتم خنک بشه . اونم قسمت خودم نشد . سر کار بودم مهمونا زده
بودن تو گوشش .سهم من مقداری رو پوستش مونده بود رسیدش.
آییییییییییییییی من هندونه میخوام. :302::302:
برم تو آشپز خونه همدردی دستور شناخت هندونه خوب رو کمک بگیرم.
RE: <<< باغ همدردی 3 >>> آلاچیق کل کل<<< خوش آمدید >>>
RE: <<< باغ همدردی 3 >>> آلاچیق کل کل<<< خوش آمدید >>>
عجب غلطی کردیما! :302: من دوست ندارم روزه دار آزاری کنم. یکی بیاد این پست منو پاک کنه!
پدربزرگ جوابت را توی آشپزخانه گذاشتم اما تا بعد از افطار نخونش
RE: <<< باغ همدردی 3 >>> آلاچیق کل کل<<< خوش آمدید >>>
سلام عزییییییییییزانم:46: اومدم بیام اینجا یه کل اساسی با شیطان بندازم، تا اومد کامپیوتر لود بشه و فایر فاکس بالا بیاد و تو همدردی لاگین بشم و پیام خصوصی بخونم و... خلاصه اذان شد:163: الان هم تا این شیطونه زیر یه خم ما رو نگرفته (سر اذون و موقع نماز مغرب بشینم کل کل! تو همدردی) بریم برسیم به نمازمون! و افطارمون:227: انشالله سروقتش میام میگم آنچه را که میخواستم بگم. و پستهای نخونده را هم میخونم.
راستی یه لحظه دیدم بچه مثبت انگار تو آشپزخونه داره یه کارهایی میکنه که جیغ بقیه در اومده. هنوز دقیقا نفهمیدم چه دسته گلی به اب داده انشا الله سر فرصت میام میخونم.
همتونو دوست دارم:163::160: خیلی خودشو روتونو زیاد نکنین ها! فعلا توی حال و هوای کل کل با شیطانم، اینه که دارم بهتون عشق میورزم :311: فکر نکنین همیشه از این خبرها هست:43:
RE: <<< باغ همدردی 3 >>> آلاچیق کل کل<<< خوش آمدید >>>
سلام
آدم یه چیزایی می بینه شاخ درمیاره! :162: یعنی این بی دله که داره قربون صدقه میره ؟
بیدل روزه روت تاثیر گذاشته ها! مطمئنی حالت خوبه؟ :311: