حال و احوال یاران همدردی (5)
سلام به همگی دوستای گلم
بابا بهار جان ، جوانه جان ، ویدا جان همه مدال ها رو که گرفتین شما 3 نفر :) فکر کنم ته دیگ به من رسید و باید من
دیگ ها رو بشورم :311: دیگه مدال طلا و نقره و برنز هم نصیبمون نشد ;)
=============================================
بالهای صداقت عزیزم
من رنگی می نویسم که افراد روحیشون موقع خوندن کسل نشه و جاهی مهم رو قرمز یا صورتی می کنم. اما چون
دچار ابهام میشید سعی می کنم کمتر رنگین کمان درست کنم :) چکار کنم بهار شادی بودن هم یک سری معایب
داره دیگه...به بزرگی خودت و بالهای زیبات ببخش گلم
=============================================
خبر ........... خبر .............. خبر
خوب دوستان یک خبر خوب واستون دارم که بسیار مشعوفم از رخدادش :)
فکر می کنید این خبر چی باشه؟
ازدواج خودم؟ :D نخیر خیلی اشتباه حدس زدید :81: من سنگر تجرد رو به شدت حفظ کردم
یک عضو جدید داره به خونه ما اضافه میشه و برادر گلم داره داماد میشه اونم با 1 دختر خانم گل و پاک و مهربون :227:
البته هنوز تو مراحل شناخت هستن اما ازونجاییکه داداش جان نظر من براش خیلی مهم بود و من هم با استفاده از
تکنیک های همدردی حسابی محکش زدم و پسندیدم سادگی و بی ریایی و صمیمتش رو ، ok دادم
پس بزنید دست قشنگه رو :R
خوب تا تبعیدم نکردن باغ دیگه برم...باور کنین حال و احوال بود نه شوخی!
نمیدونم حالا من چرا انقدر خوشحالم داریم عروس دار میشیم؟ :D یکی دیگه داره مزدوج میشه ما خوشحالیم!
البته دلیلش اینه که همواره شادی دیگران به خصوص عزیزانم دلم رو شاد می کنه!
برای خوشبختی آقا داداش ما دعا کنین
ایشالا عروسی همه مجردای تالار و خوشبختیشون و خوشبختی روز افزون برای متاهل های تالار
RE: <<< باغ همدردی 2 >>> آلاچیق کل کل<<< خوش آمدید >>>
نقل قول:
نوشته اصلی توسط ani
لای کتاب و تجربه ..........خودم را پیدا می کنم .
مشغول کشتی کج با خودم هستم !.زیر یه خم خودم را گرفته ام . یا خاک می شوم یا بلند می شوم ................:163: به همین راحتی .:46:
انی جون خیییییییییییییییییییییییل ی دلمون برات تنگ شده بود:46:
بانکمونم خالی خالیه:47:
بی دل و یاسا و دلجو دلتنگ که اینجورین:301:
دیگه گم نشی هااااااااااااا:163:
ما هم میایم تشویق میکنیم برنده شید:43:
راستی کی رو تشویق کنیم شما یا خودتون رو؟
RE: <<< باغ همدردی 2 >>> آلاچیق کل کل<<< خوش آمدید >>>
خانم بی دل اعضا خوب تالار اذیت نکنید
:300:
خانم بی دل از من انتقام بگیردمن اماده ام:311::311:
RE: حال و احوال یاران همدردی (5)
امروز اولین فحش و موقع رانندگی یه خانوووم بم داد...الف لام الف غین!
یه عالمه ماشین داشتن از یه طرف میومدن منهم داشتم میرفتم برعکس همه و به خودم میگفتم چرا همه اینوری میان! یهو خانوومه اینو گفتو رفت
یه آقای مهربونی هم پشت سرش امد گفت (با یه لبخند شیرین) خانوم اینجا یه طرفه است!!!
و منم دور زدمو از یه کوچه دیگه رفتم
حالا اومدم بگم من خوبم گریمم نگرفت.....(دیدی حال و احواله)
رفتار من: بر و بر یه نگاه به خانومه کردم دو تا نگاه به دوتا بچه هاش که تو ماشین بودن و دهنم از تعجب باز موند
رفتار پرخاشگرانه: با یه نیش گاز میزدم در ماشینشو داغون میکردم
رفتار پرخاشگرانه دیگر : پیاده میشدم میکشیدمش از ماشین بیرون بش 2تا ضربه کیک بوکسینگ میزدم
رفتار جسورانه و چیزی که تو ذهنم گذتش اما نگفتم: بش میگفتم باباته!!!
رفتار منفعلانه : ؟؟؟؟ فکر کنم معذرت خواهی در مقابل بی ادبیش منفعلانه باشه
رفتار جراتمندانه:؟؟؟؟ میپیچیدم جلوی ماشینش 30 ثانیه بدون توجه به فحش ها و بوقهای بقیه لبخند میزدم؟؟؟(حق الناس بود نمیشد مردمان دیگه هم بودن ...اگه فقط خودش بود همین کارو میکردم)
نه عزیزم خجالت نکش آره باشما هستم دوست عزیز تعارف نکن این پست و به هر جایی که دوس داری انتقال بده خواستیم پاکش کن تو رو خدا تعارف نکنی یه وقتا مدیر عزیز!!!!:72::311:
RE: حال و احوال یاران همدردی (5)
جوانه چرا انقدر نگران انتقال یا پاک کردن پستت هستی عزیزم اتفاقا تحلیلت خوب بود
رفتارت هم عالی به دل نگیر از این راننده ها از حالا زیاد میبینی ایران دیگه....:311:
راستی میخاستم حال و احوال کنم نه کل کل:311:
RE: <<< باغ همدردی 2 >>> آلاچیق کل کل<<< خوش آمدید >>>
شگفتا!!!!
یعنی واقعیت داره!!!:163:
باورم نمی شه!!!
اگه خوابم بیدارم کنین!
یعنی من اون شب رو دیدم که زیر ده عضو تو این تالار، اونم این موقعه ی شب ویلون و سرگردون باشه!!!
خدایا شکرت!
:227::310::311:
یه خورده از فرصت استفاده کنیم تا کسی نیومده!
RE: <<< باغ همدردی 2 >>> آلاچیق کل کل<<< خوش آمدید >>>
سلام
خانم بی دل از من انتقام بگیرد من اماده ام منتظر هستم خانم بی دل بچه ها تالار اذیت نکنید ممنون
:311::311::311:
حال و احوال یاران همدردی (5)
حال و احوال یاران همدردی (5)
آره اتفاقا ما دیشب جشن گرفتیم بهش گفتم :
اولین چیزی که بهش دل بستم تو بودی ،
بدون تو آروم و قرار نداشتم
گریه می کردم تو رو می خواستم ،
می دونستم تو نباشی نمی خوابم ،
..
...
.
.
(چشاش داشت از حدقه در میومد ، دیدم ادامه بدم الانه دو تا تخم چشاش قلپی میفته رو فرش و... دیگه سریع گفتم:311: )
دوستت دارم پستونک !!!!:227:
حالا که قراره ما رو ببرن باغ ، بذار یه حکایتی در و کنم ، چون راستیتش من با پای خودم باغ نمیرم مگه ...
افسانه زن خوب فرمانبر پارسا!!
يكى بود، يكى نبود، غير از خدا هيچ كس نبود.
آورده اند كه روزى روزگارى در ولايت غربت يك پادشاهى بود كه هفت پسر داشت. اين هفت پسر بزرگ شده بودند و به سن ازدواج رسيده بودند ولى امكان ازدواج نداشتند. چرا؟ از براى اين كه در آن سال ها هيچ كس دختردار نمى شد و در سرتاسر ولايت غربت، محض نمونه، حتى يك دختر كور و كچل هم به هم نمى رسيد. هر قدر جارچيان پادشاه توى شهر و دهات ولايت غربت جار زدند تا هفت تا دختر براى هفت پسر پادشاه پيدا كنند، چيزى پيدا نشد. اين بود كه دست از پا درازتر برگشتند و گفتند: اعليحضرتا، نسل دختر در اين ولايت به كلى منقرض گرديده و نيست و نابود شده است. پادشاه كه بسيار افسرده شده بود، جارچى ها را مرخص كرد و نشست به فكر كردن. هى فكر كرد و فكر كرد اما عقلش به جايى قد نداد. اين شد كه دستور داد هر چه سريع تر، مشاورانش بيايند براى جلسه مشورتى. مشاوران آمدند و پادشاه بعد از بيان مشكل نبود دختر در كشور، عواقب ناشى از مجرد ماندن هفت شاهزاده و معطل ماندن چرخه توليد وليعهد و ابتر ماندن سلسله پادشاهى را خاطرنشان كرد و گفت: «حال از شما مى خواهم كه در اين موقعيت سرنوشت ساز فكرهاى تان را روى هم بريزيد و بگوييد براى حل اين مشكل چه بايد كرد؟» مشاور اول گفت: «حضرت پادشاه خود بر اين نكته واقفند كه بسيارى از كشورها در توليد بخش مهمى از اقلام مصرفى شان عاجزند و در چنين شرايطى به واردات متوسل مى شوند. چنانچه صلاح بدانيد و واردات دختر را آزاد بفرماييد، اين مشكل در سراسر كشور برطرف خواهد شد.»
صداى «احسنت، آفرين، مرحبا» از جانب مشاوران بلند شد و برخى مشاوران عمل گرا خواستار آن شدند كه براى اجرايى شدن هر چه سريع تر طرح، كشورهاى صادركننده و طرف قرارداد سريعاً مشخص شوند. بحث ميان طرفداران واردات دختران سبزه چشم و ابرو مشكى و دوستداران ورود دختران سفيد بلوند چشم آبى داشت بالا مى گرفت كه مشاور دوم كه پيرى جهان ديده و سرد و گرم روزگار كشيده بود، دستى به ريشش كشيد و گفت: «اى بزرگان و اى برادران، آرام باشيد. پس چه شد آن عزت نفس و خوداتكايى؟ ما كه ترجيح داده ايم مردم از بى دوايى بميرند و از گرسنگى سنگ به شكم ببندند ولى براى دوا و غذا دست پيش اجنبى دراز نكنيم، حالا براى حوايج نفسانى پيش بيگانگان سرخم كنيم؟» صداى «نوچ نوچ» از مشاوران بلند شد. مشاور سوم گفت: «بله، فرمايشات جناب مشاور دوم متين است ولى بقاى سلطنت هم براى خودش يك امر مهمى است. در صورت عدم موافقت با واردات دختر، زبانم لال زبانم لال، راهى جز اين باقى نمى ماند كه مثل برخى بلاد كفار، ازدواج مردان با يكديگر را به رسميت بشناسيم.» مشاوران «لاحول» گفتند و به مشاور سوم چپ چپ نگاه كردند. مشاور چهارم گفت: «اين حقير كه در جوانى براى كسب علوم و فنون به فرنگستان رفته بودم، در آن جا عجايب و غرايب بسيار ديدم. يكى آن كه در آن جا يك نوع دختران بادكنكى هست كه رجال، آن را خريده، يك عمر با آن زندگانى مى نمايند و از محاسن آن ضعيفه، اين كه نه چيزى مى خورد و نه حرفى مى زند و از براى خودش يك زن خوب فرمانبر پارسايى مى باشد.» مشاوران محض محكم كارى و به جهت انجام مطالعات علمى، نشانى فروشگاه ضعيفه هاى فوق الذكر را هم از مشاور چهارم گرفتند. پادشاه داشت كم كم نااميد مى شد كه مشاور بعدى شروع به صحبت كرد: «اعليحضرتا!» خاقان چين و ماچين، شش تا دختر دارد و به تازگى خبردار شده ام كه هيچ كدام شان هنوز ازدواج نكرده اند. اگر صلاح بدانيد، مى توانيم دختران خاقان را براى شش تا از شاهزاده ها خواستگارى كنيم. براى شاهزاده هفتم هم بعدها فكرى خواهيم كرد.»
مشاوران برهوش و درايت اين مشاور آفرين گفتند و پادشاه دستور داد تا هم وزن او به او طلا و جواهر بدهند. صبح فردا، پادشاه ولايت غربت به همراه شش تن از شاهزاده ها و هيات همراه عازم چين و ماچين شد. آنها رفتند و رفتند و از هفت صحرا و هفت دريا گذشتند تا به چين و ماچين رسيدند. [خوانندگان عزيز و فهيمى كه مسير ميان ولايت غربت و چين و ماچين را طى كرده اند، به خوبى واقفند كه گذشتن از اين هفت صحرا و هفت دريا به اين سادگى ها نيست. در ميانه همين راه هجده تا غول، هفت تا عفريته جادو، پانزده (و بلكه شانزده، درست خاطرم نيست) تا نهنگ آدمخوار، سه تا اژدها (يكى در صحراى دوم و دو تا در صحراى پنجم) و مقدار متنابهى جك و جانور و هيولاهاى ديگر وجود دارد. اما دريغا دريغ كه تنگناى اين ستون، مانع از آن است كه بنده نگارنده، با ذكر دقايق و ظرايف اين سفر پرمخاطره، شما خواننده عزيز را در جريان ريز به ريز حوادث مهيج و پرشور اين افسانه قرار دهد. قدر مسلم آن است كه در حال حاضر، شما خواهيد گفت و بعدها آيندگان خواهند گفت كه: «طفلكى اين بنده نگارنده، مى خواسته بگه، اما نذاشتن بگه.» و همين براى بنده كافى است. تمام شد توضيحات بنده نگارنده.]
بارى وقتى پادشاه ولايت غربت با پسران و هيات همراهش به چين و ماچين رسيدند، يك راست رفتند به كاخ خاقان چين و ماچين و از دخترانش خواستگارى كردند. خاقان چين با تقاضاى آنها موافقت كرد و همان جا براى شش پسر و شش دختر، هفت روز و هفت شب عروسى گرفتند.
بعد از تمام شدن جشن هاى عروسى، پادشاه با پسرها و عروس هايش بار سفر بست و حركت كرد به سوى ولايت غربت. آنها دوباره از هفت دريا و هفت صحرا گذشتند تا رسيدند به پشت دروازه هاى ولايت غربت. وقتى در زدند، دربان آمد بالاى دروازه قلعه و گفت: «به فرمان پادشاه، اجازه ندارم شما را به ولايت راه بدهم.» پادشاه گفت: «كدام پادشاه؟ پادشاه كه منم.» دربان گفت: «شما پادشاه بوديد. اما الان پادشاه پسر كوچك شما است.»
حالا نگو كه وقتى پسر كوچك پادشاه از خواب بيدار شده و ديده كه پدر و برادرانش او را قال گذاشته اند و رفته اند خواستگارى، او هم لجش گرفته و رفته روى تخت نشسته و پادشاه شده. خلاصه، وقتى ديدند اصرار فايده ندارد و در به روى شان باز نمى شود، شش پسر پادشاه برگشتند به چين و ماچين و شدند داماد سرخانه خاقان. پادشاه هم رفت در ولايت جابلقا به بادكنك فروشى!
ما از اين داستان نتيجه مى گيريم كه شاهزادگان دو دسته اند:
۱- آنان كه زن مى گيرند. :302:
۲- آنان كه سلطنت مى كنند!:311:
قصه ما به سر رسيد، کلاغه به خونش نرسيد.
خب حال شما دکتر ؟
خوبید ؟
یه مدت نبیدید ! کجا بیدید ؟؟
منم خوب بیدم
پ .ن (قابل توجه انتقال دهنده این پستها ) : اینم ادامه حکایت بالاست !
RE: <<< باغ همدردی 2 >>> آلاچیق کل کل<<< خوش آمدید >>>
قیافه هاتون رو اونجوری نکنین اصلا حوصله کل کل ندارم
یه روز خوش واسه ادم نمیذارن که . . .
کادوی روز مادر هرسال من روسریه، به چندین دلیل:
فری سایزه، لازم نیست توی مغازه مورد نظر، مغزت تلیت بشه که به یارو حالی کنی چه سایزی می خوای
حتما ازش استفاده میشه، مثل زلم زیمبوهای به اصطلاح گرون قیمت نیست که فقط کشوهاشو اشغال کنه و کمترین مصرفی نداشته باشه:300:
میتونی در انتخابش حسن سلیقه به خرج بدی و روح لطیف و پروانه ایت رو به رخ بکشی
(اگر اقا هستین و حتی اگر خانم هستین، توصیه می کنم به دقت به مشاوره خانم فروشنده گوش بدین و دقیقا برخلافش عمل کنین! بالاخره اون بنده خدا هم به لطایف الحیلی می خواد اجناس بنجلش فروش بره دیگه)
قیمت مناسبی داره، حتی اگه گرون ترینش رو برداری بالاخره سقف داره و مغزت با شنیدن قیمتش سوت بلبلی نمی زنه
در راستای گسترس فرهنگ عفاف و . . .
دارای ضمانت
کم جا
اکازیون
و . . .
خلاصه اینکه چیز خوبیه
پدر من کلا ادم جالبیه، نمیتونم بگم فراموش کاره، و نمی خوام بگم خودشیرینه، واقعا نمی دونم چی باید بگم!
دقیقا چند روز قبل بهش گفتم چی میخواد بخره ها،
گفت چیزی نمی خره و خودم به جای هردومون کادو بگیرم!
حالا پاشده رفته ولخرجی کرده
روسری من سوسک شد:302:
پدر من!! ... دوست عزیز!!
می خوای خانومتو سورپرایز کنی چرا دهن منو سرویس میکنی ؟؟!!:324:
اصلا کی گفته که امروز روز زنه؟!
هرروز روز زنه!، اصلا روزی که روز زن نباشه که شب نمیشه!
اخه ادم با پسر خودش هم رقابت می کنه؟
ببین توروخدا، با چه بدبختی وقت گذاشتم رفتم کادو گرفتم، باور کنین به دیدن یه مغازه اکتفا نکردم، خیلی گشتم که رنگ و مدل دلخواهم رو انتخاب کنم
همون جا گذاشته رو مبل
پاشده رفته
مادر من! شما دیگه چرا؟!
چرا یا ادم اینجوری می کنین ؟!
چرا اینقدر مقایسه؟!
چرا اینقدر تبعیض؟!
البته الان اومد کلی تعریف و تشکر تصنعی! کرد
خب ادم بلانسبت الاغ نیست که
می فهمه!!
حالا مادر طفلی توقعی نداره
دلم به حال اون نگون بختی میسوزه که سال به سال باید براش روسری بخرمو
اونم در نهایت سادگی
روز پدر بهم جوراب مردونه بده
چقدر مردونه واقعا
چه زندگی شیرینی . . .:(
دیگه تموم شد
نه دیگه خواهش نکنین
من لب پنجره ام
نه دیگه نمی خوام
من رفتم
خداحا.....