RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
عمرت تا به کی به خود پرستی گذرد
یا در پی هستی و نیستی گذرد
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
روبر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
با اجازه من یه بیت نه شعر نو می نویسم
در حواشی زمین،
زندگی می خورد آب
و من از تازه ترین سمت نگاه
به خودم می گویم:
که خدا می آید.
ولی افسوس و دریغ
من و احساس به گرداب شدیم
آسمان ، رنگ بدی یافته است
و بدینجا که منم،
زندگی دشنه در جان من است.
_باورم آمده است_ که در اندیشه من
زندگی تشنه این جان من است
و من اینجا هیچم
هیچتر از هیچم!
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
تــرش بنشیــن و تنـــدی کن کـــه مــا را تلــخ ننمـاید
چه می گویی چنین شیرین که شوری در من افکندی!
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
_من خودم را دیدم_
که چه تنها ماندم!
که چه تنها رفتم!
و در این بهت نگاه_
شاخه خشک وجود، در تنوری افتاد
من چه خوش می سوزم!؟
من که اینجا هستم
هیچ نوری به دو چشمم نرسد
هیچ دستی به دو دستم نرسید
هیچکس، خاطره ام را به بهار
نکشیدش به کنار
در کویری ماندم
تشنه جرعه آب
ذهن من، ماند و عذاب
مرگ،آمد به شتاب
و در اندام شکیب، رخته ای پیدا شد_
ناشکیبا گشتم!!!؟
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
گوشه در گوشه این شهر شلوغ
می رود، آتش و آهن در چشم
و نسیم:
می زند با من و ما
حرف تلخ تسلیم
چشمه ها در دل کوه، خفته در خواب ثقل
و من اینجا تنها_
تشنه شبنم صبح
پهن کردم ململ
تا بگیرم شبنم
تاکه امیدم را،
من بگیرم تحویل!
رو به مسجد دادم
رو به تکریم بزرگ
یاد محراب شدم
گریه کردم بسیار
اشک تا دامن محراب گذشت
کودکی در دل محراب نشست
گفت: از وحشت فردای قریب
گفت: از آب و شتاب و دریا
گفت: از پنجره ای باز به روی دلها
_اگر امروز هوا ابر شود_
می چکد نم نم باران شعور
می تراود احساس
و من از خویش، نشستم در خویش
تا که آید فردا،
_صد هزاران سال است_
ولی افسوس و دریغ!؟!؟
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
سا قیا امدن عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
یک بیت از این شعر مولانا رو مدیر همدردی در یکی از تاپیک ها نوشته بود. رفتم کلش رو پیدا کردم. چقدر زیباست:
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این | *** | بعد از این میزان خود شو تا شوی موزون خویش
|
لنگری از گنج مادون بستهای بر پای جان | *** | تا فروتر میروی هر روز با قارون خویش
|
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر | *** | چون ز چونی دم زند آن کس که شد بیچون خویش
|
باده غمگینان خورند و ما ز می خوشدلتریم | *** | رو به محبوسان غم ده ساقیا افیون خویش
|
خون ما بر غم حرام و خون غم بر ما حلال | *** | هر غمی کو گرد ما گردید شد در خون خویش
|
باده گلگونهست بر رخسار بیماران غم | *** | ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
|
دی منجم گفت دیدم طالعی داری تو سعد | *** | گفتمش آری ولیک از ماه روزافزون خویش |
|
RE: یک بیت شعر زییا بنویسد
در شگفتم که در این مدت ایام فرا ق
بر گرفتی ز حر یفان دل و دل می دادت