زلف اشفته و خوی کرده و خندان لب مست
پیرهن چاک و غزلخوان و صراطی در دست
نمایش نسخه قابل چاپ
زلف اشفته و خوی کرده و خندان لب مست
پیرهن چاک و غزلخوان و صراطی در دست
تو مرا مي فهمي
من تو را مي خواهم
و همين ساده ترين قصه يك انسان است
تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه
مرغ مسکین چه کند گر نرود در پی دانه
هر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد
از دل فراخی ها برد دلتنگ ما دلتنگ ما
بس جره ها در جو زند بس بربط شش تو زند
بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما
او نيست كه در مردمك چشم سياهم
تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
اين گيسوي افشان به چه كار آيدم امشب
كو پنجه ي او تا كه در آن خانه گزيند
ر سینه ها برخاسته، اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته، هم خویشتن کرده روا
ای روح بخش بی بَدَل، وی لذت علم و عمل
باقی بهانه ست و دغل، کاین علت آمد وآن دوا
امروز نمي دانم ز چه پهلو خاست
دانم كه از او عالم غوغاي دگر دارد
دیدی که یار جز سر ظلم و ستم نداشت
بشکست عهد و از غم ما هیچ غم نداشت
تو به من ميخنديدي
و نمي دانستي
من به دلهره از باغ همسايه
سيب را دزديدم...
ما زان دغل کژ بین شده، با بی گنه در کین شده
گه مست حورالعین شده، گه مست نان و شوربا
این سُکر بین هل عقل را، وین نقل بین هل نقل را
کز بهر نان و بقل را، چندین نشاید ماجرا