در این منگر که در دامم که پر گشت است این جامم
به پیری عمر نو بنگر چه شیرین است بی خویشی
چه هشیاری برادر هی ببین دریای پر از می
مسلمان شو تو ای کافر چه شیرین است بی خویشی
نمایش نسخه قابل چاپ
در این منگر که در دامم که پر گشت است این جامم
به پیری عمر نو بنگر چه شیرین است بی خویشی
چه هشیاری برادر هی ببین دریای پر از می
مسلمان شو تو ای کافر چه شیرین است بی خویشی
یا چون شراب جانفزاهر جزو را دادی طرب
یا همچو باران کرم با خاکدان آمیختی
ای آتش فرمانروا در آب مسکن ساختی
وی نرگس عالی نظر با ارغوان آمیختی
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
:72:
از هر چه می رود سخن دوست خوش تر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است.
تا رفت مرا از نظر آن نور جهان بین
کس واقف ما نیست که از دیده چها رفت
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سرما رفت
:72:
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
تویی گوهر ز دست تو که بجهد یا ز شست تو
همه مصرند مست تو ز کور و کر چه اندیشی
چو با دل یار غاری تو چراغ چار یاری تو
فقیر ذوالفقاری تو از آن خنجر چه اندیشی
یکی جام بنمودشان در الست
که از جام خورشید دارند ننگ
ره و سیرت شمس تبریز گیر
به جرات چو شیر و به حمله پلنگ
گر در ره شهوت و هوا خواهی رفت
کردم خبرت که بی نوا خواهی رفت
بنگر که ,که ئی و زکجا آمده ای
می دان که چه میکنی کجا خواهی رفت
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی کند
دل سنگین خود را بر دلم نه
نمی بینی که از غم سنگسارم
بیا نزدیک و بر رویم نظر کن
نشانی ها نگر کز عشق دارم
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آب روی شریعت بدین قدر نرود
:72:
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سرو سامان که مپرس
ساقیا برخیز و در ده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر می برکفم نه تاز بر
بر کشم این دلق ارزق فام را
آب زنــيــد راه را هــيــن كه نــگـار مـي رسـد
مـژده دهــيــد بــاغ را بــوي بــهــار مــي رســد
راه دهــــيــــد يــــار را آن مــــه ده چــــهـــار را
كز رخ نــوربــخــش او نــور نــثــار مـي رسـد
در آستان جانان از آسمان میندیش
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
یار شو و یار بین دل شو و دلدار بین
در پی سرو روان چشمه و گلزار بین
برجه و کاهل مباش در ره عیش و معاش
پیشکشی کن قماش رونق تجار بین
نشان اهل خدا عاشقی ست با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمی بینم
می رسد ای جان باد بهاری
تا سوی گلشن دست برآری
سبزه و سوسن لاله و سنبل
گفت بروید هر چه بکاری
غنچه و گل ها مغفرت آمد
تا ننماید زشتی خاری
رفعت آمد سرو سهی را
یافت عزیزی از پس خواری
آقا کیوان فکرکنم باید با "م" بدین نه با "د"
"ی"
یا رب آن شاه وش ماه رخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یکدانه ی کیست
تماشا مرو نک تماشا تویی
جهان و نهان و هویدا تویی
چه این جا روی و چه آن جا روی
که مقصود از این جا و آن جا تویی
به فردا میفکن فراق و وصال
که سرخیل امروز و فردا تویی
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
سلطان منی سلطان منی
و اندر دل و جان ایمان منی
در من بدمی من زنده شوم
یک جان چه بود صد جان منی
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش لله که روم من ز پی یار دگر
رهگذار عمر سَیری در دیاری روشن و تاریک
رهگذار عمر راهی بر فضای دور یا نزدیک
کس نمیداند کدامین روز می آید
کس نمیداند کدامین روز میمیرد
چیست این افسانه هستی خدایا چیست
پس چرا آگاهی از این قصه ما را نیست
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم
می بده ای ساقی آخرزمان
ای ربوده عقل های مردمان
خاکیان زین باده بر گردون زدند
ای می تو نردبان آسمان
ناوک چشم تو در هر گوشه ای
همچو من افتاده دارد صد قتیل
یا رب این آتش که در جان منست
سرد کن زانسان که کردی بر خلیل
لباس و لقمه ات گل های رنگین
تو گل خواری نشایی میهمانم
گل است این گل در او لطفی است بنگر
چو لطف عاریت را واستانم
مهندس فلکی راه دیر شش جهتی
چنان ببست که ره نیست زیر دیر مغاک
فریب دختر رز طرفه میزند ره عقل
مباد تا به قیامت خراب طارم تاک
:72:
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد
دوش دل عربده گر با کی بود
مشت کی کردست دو چشمش کبود
آن دل پرخواره ز عشق شراب
هفت قدح از دگران برفزود
دل به امید روی او همدم جان نمیشود
جان به هوای کوی او خدمت تن نمیکند
درده می پیغامبری تا خر نماند در خری
خر را بروید در زمان از باده عیسی دو پر
در مجلس مستان دل هشیار اگر آید مهل
دانی که مستان را بود در حال مستی خیر و شر
روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق
شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم
جائی که تخت و مسند جم میرود به باد
گر غم خوریم خوش نبود به که می خوریم
مرغ خانه با هما پر وا مکن
پر نداری نیت صحرا مکن
چون سمندر در دل آتش مرو
وز مری تو خویش را رسوا مکن
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاهداری و آئین سروری داند
دلخسته و سينه چاك مي بايد شد
وز هستي خويش رها مي بايد شد
آن به كه به خود پاك شويم اول كار
چون آخر كار خاك مي بايد شد
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زانکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش