آدمی با کینه ، زندگی را بر دوستان نیز تنگ می کند
نمایش نسخه قابل چاپ
آدمی با کینه ، زندگی را بر دوستان نیز تنگ می کند
وقتی روزگار شما را در شرایط سختی قرار می دهد، نگویید: " چرا من؟"؛ بگویید: " نشانت می دهم!!!!".
سه چيز را در كودكي ام جا گذاشتم...............
شادي بي دليل...
دوست داشتن بي دريغ...
كنجكاوي بي انتها...
http://www.hamdardi.net/imgup/26123/...f2e7550d33.jpg
درود ببخشید من یه جمله از عمه خدا بیامرزم بزارم خیلی خوب و کاربردیه در مورد افردای که زیاد صادق هستن
رو راستی اگه خوب بود روده این همه پیچ و خم نداشت :104:
برای پرندگان به جای قفس در پشت پنجره دانه می ریزم. آنها هم آزادانه مرا به صدای خوش خود دلشاد می کنند.:310:
(چه همنشینی لذت بخشی:43:!!!!! هر دو از روی اختیار، هر دو بهره مند، هر دو آزاد و هر دو راضی)
زنی به مشاور خانواده گفت:
من و همسرم زندگی کم نظیری داریم ؛
همه حسرت زندگی ما رو میخورند.
سراسر محبّت, شادی, توجّه, گذشت و هماهنگی.
امّا سؤالی از شوهرم پرسیدم که جواب او مرا سخت نگران کرده است.
پرسیدم اگر من و مادرت در دریا همزمان در حال غرق شدن باشیم,
چه کسی را نجات خواهی داد؟
و او بیدرنگ جواب داد: معلوم است, مادرم را ؛
چون مرا زاییده و بزرگ کرده و زحمتهای زیادی برایم کشیده!
از آن روز تا حالا خیلی عصبی و ناراحتم به من بگویید چکار کنم؟
مشاور جواب داد:
شنــا یـاد بگیــــر!
همیشه در زندگی روی پای خود بایستید حتی با داشتن همسر خوب......
http://static5.cloob.com//public/use...b4a8bf165f-425
از یک شمــع
هزاران شمع می توانند روشنایی بگیرند،
بدون این که زندگی آن شمع کوتاه شود!
"شــادی با قسمت کردن هرگز کم نمی شود".
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند
او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورندفردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند.
در کیسه بعضی ها 2 بعضی ها 3، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت: تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود... ببرند
روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده. به علاوه ، آنهایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند.
معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟
بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند.
آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:
کینه آدم هایی که در دل دارید و همه جا با خود می برید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود می برید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟
روزی که فهميدم من فرزند دو نفرم!
در را زد و و وارد اتاق شد. مدیر یکی از بخشهای دیگر مؤسسه بود.
یک فرم استخدامی پر شده دستش بود و بعد از حال و احوال مختصری، فرم را داد دست من و گفت: "نگاه کن این چه جالبه!".
کمی بالا و پایین فرم را ورانداز کردم. به نظرم یک فرم معمولی می آمد حاوی مشخصات خانمی که برای استخدام مراجعه کرده بود.
پرسیدم: "چی ش جالبه؟" گفت: "مشخصات فردی ش رو ببین!" شروع کردم به زیر لب خواندن مشخصات فردی ... نام ... نام خانوادگی ... تا رسیدم به آنجا که بود "فرزند: ..."، دیدم جلویش نوشته: "رضا و پروین".
چند لحظه مکث کردم ...؛ مکث مرا که دید، لبخندی زد و گفت: "ببین، من هم به همین جا که رسیدم، مثل تو مکث کردم، بعدش به خانم متقاضی گفتم: "چه جالب! ... دو تا اسم نوشته اید.
" صدایش را صاف کرد و جواب داد: "انتظار داشتید یک اسم بنویسم؟ خب ... من فرزند دو نفر هستم نه فرزند یک نفر!"
چند لحظه به فکر فرورفتم. به یاد آوردم که همیشه هنگام پر کردن فرم ها، بدون مکث و اتوماتیک جلوی قسمت "فرزند: ..." فقط یک اسم می نوشتم: "علی"!
چطور تا به حال به چنین چیزی فکر نکرده بودم؟ چقدر واضح بود این، و هم، چقدر مغفول! حس عجیبی پیدا کردم. یک ملغمه ای بود از تعجب، غافلگیر شدن، حس بعد از یک کشف مهم و تامل برانگیز ... و کمی که زمان می گذشت، مقداری هم عصبانیت ... عصبانیت از دست خودم.
چطور از چیزی تا این حد بدیهی، این همه سال غافل بوده ام؟
یاحق
عمر عقاب 70 سال است ولی به 40 که رسید چنگال هایش بلند شده وانعطاف گرفتن طعمه را دیگر ندارد..نوک تیزش کندو بلند و خمیده میشود و شهبال های کهنسال بر اثر کلفتی پر به سینه میچسبد وپرواز برایش دشواراست.
آنگاه عقاب است و دوراهی: بمـیرد یـــــــا دوباره متولد شود. ولی چگونه ؟؟
عقاب به قله ای بلند میرود نوک خود را آنقدر بر صخره ها میکوبد تا کنده شودو منتظر میماند تا نوکی جدید بروید. بانوک جدید تک تک چنگال هایش را ازجای میکند تا چنگال نو درآید. و بعد شروع به کندن پرهای کهنه میکند.
این روند دردناک 150 روز طول میکشد ولی پس از 5 ماه عقاب تازه ای متولد میشود که میتواند 30 سال دیگر زندگی کند.
برای زیستن باید تغییر کرد.
درد کشید.
از آنچه دوست داشت گذشت.
عادات و خاطرات بد را هرس کرد و دوباره متولد شد.
یـــــا باید مرد...!!
این هفته خیلی دلتنگ یکی از عزیزترین دوستانم بودم .. دوستی که چند ساله ندیدمش و مدتهاست ازش بیخبرم... توی این روزهای دلتنگی یک جمله ای توی ذهنم نقش بست که نمیدونم قبلا این جمله رو جایی خوندم ، یا که همینطور فی البداهه توی ذهنم اومد...
کاش ادمها وقتی میروند..
خاطراتشان را هم با خودشان ببرند...
ماندن خاطرات عزیزان ، از نماندن خودشان ، زجراورتر و کشنده تر است....
دوستان .. دیگه تموم شد اون روزهایی که ما مجبور بودیم جملات و نقل قولهای بزرگان خارجیها رو بگیم ، دیگه از این لحظه این خارجی ها هستن که باید بیان جملات من و امثال من رو ترجمه کنن و توی وایبرها و شبکه های اجتماعیشون دست به دست بچرخونن...:311:
وطنم ای شکوه پابرجا.. در دل التهاب دورانها....:311:
سلام
دوستان عزیز و نازنین
عنوان تاپیک هست جملات کوتاه و نغز نه داستان و طومارو .... و ایضاً در مورد مهارتهای زندگی .....
لطفاً دقت داشته باشید ....
این پست متعاقباض حذف خواهد شد
اگر سخن چون نقره است، خاموشی چون زر پربهاست. لقمان
اگر روزی خواستی تعداد دوستانت رو بشماری ، این کار را در روزهای سخت زندگیت انجام بده نه در روزهای خوشت...
اهداف زندگیت را طوری تعیین کن ، که حتی اگر علیرغم تلاش فراوان ، در رسیدن به انها ناکام شدی و سهم تو ، شکست بود ، با خود بگویی "ارزشش را داشت"
به قدری در زندگی ، اتفاقاتی با شروع شیرین ولی فرجام تلخ و اتفاقاتی با شروع تلخ ولی فرجام شیرین تجربه کرده ام که این روزها جرات شاد شدن در زمان شنیدن خبرهای به ظاهر خوش و ناراحت شدن در زمان شنیدن خبرهای به ظاهر بد را ندارم.
افرادی که در کلامشان ، فقط از خوشی و لذت و انرژی مثبت و کلمات شیک و خوشایند استفاده میکنند ، احتمالا بیشتر از انکه درگیر واقعیت زندگی و چالشهای زندگی شده باشند ، ترجیح داده اند در کنج عزلت کتابهای مثبت نگری بخوانند.... چرا که واقعیت زندگی دو روی خوشی و ناخوشی دارد....
جملاتی قصار از فیلسوف بورکینافاسویی ، "ادسون آرانتس دو ناسیمنتو" ملقب به نود و سه :biggrin-new::biggrin-new:
جهت اگاه شدن از جدیدترین جملات قصار نود و سه در زمینه مهارتهای زندگی ، همچون مهارت " چگونه زنمان رو ماچ کنیم " یا " چگونه مهر خودمان را در دل مادر زنمان جا کنیم " و.... با ما همراه باشید.:biggrin-new::biggrin-new:
بسیاری از انسانها ، در دهه سوم زندگیشان ، "فکر میکنند" بیشتر از سنشان میفهمند ،
اما بعد از سی سالگی ، متوجه میشوند که فقط " فکر میکرده اند " که بیشتر می فهمند.
از سری جملات قصار دانشمند فرزانه ی دیپلم ناقص معاصر ، کریستف خوزه کلمب گونزالز ملقب به نود و سه :biggrin-new:
جهت اگاه شدن از جدیدترین جملات قصار نود و سه در زمینه مهارتهای زندگی ، همچون مهارت " چگونه زنمان رو ماچ کنیم " یا " چگونه مهر خودمان را در دل مادر زنمان جا کنیم " و.... با ما همراه باشید.:biggrin-new::biggrin-new:
سلام
ای دلِ غم دیده ، حالت بِه شود
دل بد نکن
دور گردون ، گر دو روزی بر مرادمان نرفت
دائما یکسان نماند ، حال دور
غم مَخور ، غم مَخور
دکتر شريعتي...
اگر براي بدست آوردن پول مجبوري دروغ بگوئي و فريبکاري کني ، تهيــدست بمان!
اگر براي بدست آوردن جاه و مقامي بايد چاپلوسي کني و تملّق بگوئي ، از آن چشم بپوش!
اگر براي آنکه مشهور شوي ، مجبور مي شوي مانند ديگران خيانت کني ، در گمنامي زندگي کن!
بگذار ديگران پيش چشم تو با دروغ و فريب ثروتمند شوند ، با تملّق و چاپلوسي شغل هاي بزرگي را به دست آورند و با خيانت و نادرستي شهرت پيدا کنند ، تو گمنام و تهيـدست و قانع باش! ، زيرا اگر چنين کني تو سرمايه اي را که آنها از دست داده اند ، به دست آورده اي...
و آن " شرافت" است.
ﻭﻗﺘﻲ ﻧﺎﻧﻮﺍ ﺧﻤﯿﺮﻧﺎﻥ ﺳﻨﮕﮏ ﺭﺍ ﭘﻬﻦمی کند ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺗﻨﻮﺭ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ ﺭﺍ ﺩﻳﺪی
ﻛﻪ ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ مییفتد؟
ﺧﻤﯿﺮ ﺑﻪ ﺳﻨﮕﻬﺎ می چسبد
ﺍﻣﺎ ﻧﺎﻥ ﻫﺮﭼﻪ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮمیشود، ﺍﺯ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺟﺪﺍ میشود
ﺣﮑﺎﯾﺖ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ
ﺳﺨﺘﯿﻬﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿﺎ
ﺣﺮﺍﺭﺕ ﺗﻨﻮﺭ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ
ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮ میکنند
ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﭘﺨﺘﻪ ﺗﺮمیشود
ﺳﻨﮓ ﮐﻤﺘﺮﯼ ﺑﺨﻮﺩ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ
ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺗﻌﻠﻘﺎﺕ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻦ، ﺧﺎﻧﻪ ﻱ ﻣﻦ ،ﻣﻦ ،ﻣﻦ
ﺁﻧﻮﻗﺖ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻨﻮﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﮐﻨﻨﺪ ﺳﻨﮕﻬﺎ ﺭﺍ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ !
ﺧﻮﺷﺎ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺁﻧﮑﻪ ﺩﺭ ﺗﻨﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﭘﺨﺘﻪ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺳﻨﮕﯽ نمیﭼﺴﺒﺪ!
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است.
قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید.
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند.
پر واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد ،
کاملا شکسته و خرد میشوند.
او در ادامه میگوید : آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است.
كار را بر هیچ یك از عوامل فوق ترجیح ندهید،
چون همیشه كاری برای كاسبی وجود دارد ولی دوستی كه از دست رفت دیگر بر نمیگردد،
خانواده ای كه از هم پاشید دیگر جمع نمیشود،
سلامتی از دست رفته باز نمیگردد و روح آزرده دیگر آرامشی ندارد.
دریافته ام که هر اندازه بتوانم در رابطه ام اصیل تر باشم، آن رابطه مفیدتر خواهد بود. اصیل بودن به این معنی که نیاز دارم تا آنجا که ممکن است از احساسات واقعی خودم آگاه باشم؛ نه اینکه در ظاهر یک نگرش را بروز دهم و در درون خود، آگاهانه یا ناآگاهانه، حس دیگری داشته باشم.
اصیل بودن، همچنین به این معناست که بخواهم حس ها و نگرش هایی را که در درونم وجود دارند، با کلمات و رفتارم، ابراز کنم و آشکار سازم. تنها به این شیوه، ارتباط می تواند واقعیت پیدا کند و به نظر می رسد که واقعی بودن بعنوان نخستین ویژگی یک رابطه، از اهمیت بالایی برخوردار است. فقط با آشکار ساختن واقعیت درونی ام، دیگری هم می تواند در کشف و جستجوی واقعیت درونی خود، موفق شود. چنین دریافته ام که حتی وقتی دیدگاه های من، رضایت بخش نیستند یا فکر می کنم برای رابطه سودمند نیستند، باز هم واقعی بودن شان مهم تر است.
کارل راجرز
✔️ افرادي كه عواطف و احساسات خود را بيان نمي كنند مناسب ازدواج نیستند.
افرادي كه نمي توانند احساسات خود را بروز دهند، افرادي كه عواطف و احساسات را مسخره مي كنند و بيان آنها را كاري عبث و بيهوده مي دانند، در واقع از هيجانات و احساسات مي ترسند. اين افراد به راحتي مي توانند زندگي مشترك را با مشكل مواجه كنند.
یک قسمت عمده ي ازدواج، ارتباط عاطفي است و افرادي كه نمي توانند عواطف خود را بروز دهند، در زندگي مشترك ايجاد اختلال مي كنند.