نه عزیزم
کاری که میخوای بکنی خیلی هم خوبه فقط مواظب باش که به خاطر کاری که نکردی عذرخواهی نکنی باهاشون هم گرم نگیر
موفق باشی
نمایش نسخه قابل چاپ
نه عزیزم
کاری که میخوای بکنی خیلی هم خوبه فقط مواظب باش که به خاطر کاری که نکردی عذرخواهی نکنی باهاشون هم گرم نگیر
موفق باشی
اصلا نازنين جان ،بيا يه كار كن ؛ تا اينجايه كار منو كه در جرياني حالا ازت خواهش ميكنم واقعا اوني رو كه ميخواي بگي رو بهم بگو ، بگو ديگه كجايه كارم اشتباس ؟؟ حتما من بازم دارم اشتباه ميكنم و متوجه نيستم ، و يا دارم با طنابه خودم تو چاه مي رم و نمي فهمم ، حالا بيا و منهايه تمام حرفايي رو كه قبلا زده بوديم كه تو هر چي سعي ميكني بهم بفهموني من نمي فهمم و باز اشتباه مي كنم ، اينبار ديگه ازت خواهش مي كنم واقعا اون چيزي رو كه مي خواي بگي رو بگي ، مي فهمي كه چي مي گم !!! بگو اينكارو بكن ، راه حل بهم نشون بده ،
بازم ميگم ، نگو ما هر چي بهت ميگيم تو باز كار خودتو ميكني ، راه حل بهم بده ، خواهشا
ماندگار جان
اگر الان گذشت نكني بعدا پشيمان مي شوي
به حرف نازنين گوش كن عزيزم.
منم با اصرار و التماس خواهر شوهرم رفتم ولی چی شد ؟؟؟ دوباره تا یک ماه یادشون رفت عروس دارن !!!!!!!!!! حتی اولین عیدم هم نه تبریک گفتن نه چیزی. تا بعدا دوزاریم افتاد چه خبره و باید چه کار کنم.
دانه جان
من ميدونم كه گذشت چيزه خوبيه ، و مواقعي كه لازم باشه ، ازش استفاده مي كنم
اما نازنين كه نگفت گذشت كن ، منم حقيقتا اون پستشو نخوندم ،اگه تاپيكشو و اون page رو بهم بگه ممنون ميشم
نازنين بيشتر توضيح بده ؛ از اون موقع كه دوزاريت افتاد و ميگم
ماندگار جان عزیزم یکم اعتماد به نفس داشته باش خانومی
هی به خودت نگو من اشتباه می کنم من راهم اشتباه متوجه نیستم و .......
چرا انقدر تردید داری گلم برو خونه مادر شوهرت نزار مسئله کش دار بشه ولی عذر خواهی نکن خودتو کوچیک نکن قیافه ی مقصر ها رو هم به خودت نگیر نه گرم باش نه سرد محترمانه برخورد کن و با وقار
همین
ببین من کلا به این نتیجه رسیدم با خانواده همسر نمی چنگید چون فقط وقت تلف کردنه ولی از اول باید حد و حدودشون رو براشون مشخص کرد. مادر شوهر من خانم در ظاهر باکلاس و با شعور و جوان و شادی !!!!!!!!!!!! فقط 48 سالشه. واقعا فاجعه بود رفتارش. هنوزم هست . ولی کمی دوزاریش افتاده چه خبره ! خیلی خودشو جمع و جور کرده.
ماندگار خوبم تو از روز اول خیلی کوتاه اومدی . خیلی . همون طور که من احمق اومدم. کدوم دختری رو دیدی که حتی ماشین عروسشم خودش گل بزنه و روز عقدش 4 صبح دم بازار گل باشه !!!!:302:
برام هیچ کاری نکردن . و هر بی احترامی هم که فکر بکنی کردن. هنوز عقد نکرده بودم - پدر همسرم بیمارستان بود و مادرشوهرم و خواهر شوهرم شمال تشریف داشتند و همسرم رو هم با خودشون برده بودند ( بماند با چه ابروریزی اول گفت مامانت اینا دعوتن بعد گفت نه جا نداریم !!!!!!!!!!!:160: و من نرفتم و با چشم خون امین رفت. همه جا می نشست می گفت پسرم رو ازم گرفتن و ... ) خلاصه پدر مادر من 3 روز بالای سر پدر همسرم بودن. حتی مامانم از خونه میوه و شیرینی می یاورد و پذیرایی از عموها و عمه های امین کرد. فکر کن مامان من از اونا !!! مادر شوهرم که بعد 3 روز اومد نگاه حقیری که ظرف میوه کرد و گفت این آشغال ها چیه آبروریزی !!!!!!!!!!!!!!!!!!:160::160::47:
به خدا اگه دروغ بگم. اون وقت از فردا یک چایی تلخ هم نبود که مهمون ها بخورن !!!
یک زنگ هم نزدن تشکر کنن. هیچی هیچی.
سر عقد من تازه به مامانم غر می زد نقل همینه ؟ چرا کمه ؟؟؟!!!!!!!!!!!! در صورتی که سفره عقد با خانواده پسره نه دختر و مادر دختر!!!! بماند که خانواده من چه پذیرایی مفصلی کردن . حتی سر عقد یک هل پوک هم بهم ندادن. بعد از عقد هم اون مسخره بازیها رو سر اولین مسافرتم در آوردن!!
حتما پست های منو بخون.
از مسافرت که اومدیم خواهرش زنگ زد بیایید دست بوسی بابام معذرت خواهی. من نرفتم.( خدایی همسرم هم پشتم بود ) دیگه نرفتم چون دیگه بیشتر از اون نتونستم رفتارهاشون رو تحمل کنم.
10 روز بعد رفتم به زور خواهر همسرم چون اونم مادرشوهرش ما رو دعوت کرده بود. انقدر از رفتار مزخرف مادرش خبر داشت التماس می کرد قبل مهمونی برید خونه مامانم تا ابروریزی نکنن یک موقع اونجا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!:160:
خلاصه سرتو درد نیار ماندگار جان. منم خیلی بلاها سرم اومد و خیلی جاها کوتاه اومدم . ولی دیگه نکردم. به یک جایی رسید که دیگه نکردم. حتی چند روز هم از همسرم جدا شدم.
خلاصه انقدر به همرم فشار اومد تا با خانوادش صحبت کرد تا تونست بهشون بفهمونه اگه پسرشون رو می خوان باید احترام زن و خانوادش رو داشته باشن.خدا وکیلی همسر من درک کرد و به موقع تونست جمع کنه ( تازه فکر کن هم ته تغاری هم تک پسر! ) ولی همین ادم اگه من هلش نمی دادم هیچ تکونی نمی خورد. تا به اینجا رسیده که فردا قراره بریم شمال خانوادش دعوتمون کردن :72:
ماندگار خوبم تو بیش از حد کوتاه اومدی. رفتار مادرت هم خیلی خیلی اشتباه بوده عزیزم. اگه مادرت اشتباه کرد تو نباید می کردی. باید با مامانت صحبت می کردی. هر چی بیشتر کوتاه بیای بدتره . متاسفانه داری به خانواده همسرت یاد می دی لایق بی احترامی هستی و اونا هر کاری بخوان می تونن بکنند.
اولین کسی که باید به خودش بیاد همسرته. نباید باهاش اشتی می کردی به اون راحتی. باید مادرتو قانع می کردی. خودت ضعیف برخورد کردی.
الان باهاش صحبت کن و بگو نمی تونی این رفتارها رو تحمل کنی و باید بتونه مادرشو توجیح کنه. بعد هم باید تلفنی با مادر همسرت صحبت کنی و سنگاتو وا بکن.( صبر کن اون زنگ بزنه ) بعد برو خونشون و سعی کن دوری و دوستی حفظ کنی. حد و مرزت رو مشخص کن. اول با همسرت . اون بیشترین نقش رو داره.
گرچه من مطمئن نیستم همسرت مرد زندگی هست با نه . اون روی تو دست بلند کرد می فهمی یعنی چی ؟؟؟ خیلی ساده داری می گذری از همه چی. هدفت فقط عروسی کردنه ؟ بعدش چی ؟؟؟ چرا باید مادر شوهرت از دعوا و حتی کتک کاری تو و همسرت با خبر می شد ؟؟؟
اون چند روزی که نبود داشتی خودتو می کشتی. چرا اون همه اشفتگی عزیزم ؟؟؟ مطمئن باش همسرت ایمان داره بهتر از تو گیرش نمی یاد. پس هر جا بره بازم بر می گرده. تا تو محکم نشی و نتونی همسرت رو هم توجیح کنی آش همین آش و کاسه همین کاسه است. به نظر من اولین مشکل تو همسرته بعد خانوادش. اول سنگاتو با اون وا بکن. با هم پیش مشاور برید. مردی که دست بزن داشته باشه شوخی نیست عزیزم. واقعا شوخی نیست.
کمی بیشتر روی زندگیت و خودت و همسرت فکر کن.
الان که این طوری مامان بیچاره ات این همه بی تابه برات . فردا اگه خدای نکرده بدتر بشه اون وقت چی ؟؟؟
قبلا یک بار دیگه هم بهت گفتم. خانوادت گناه دارند اگه ازدواج تو بد باشه.
دوران عقد دوران شناخته. تا ایمان نیاوردی همسرت همراه و همدل و پشت و پناهته ازدواج نکن عزیزم. با ازدواج فقط مشکلاتت بیشتر می شه.
يه راه حل كه همه حرفهاي قبلي ام رو تكذيب مي كنه بهت بگم البته تو از نازنين نظر خواستي پس منو ببخش
يه دسته گل بگير ببر خونه مادر شوهرت بگو مامان من از روي غرض كاري رو نكردم پس اگر فكر مي كني من كوتاهي كردم به بزرگي خودت منو ببخش و كمكم كن توي زندگي از تجربياتت استفاده كنم تا اينجا شد ايجاد ارتباط اما از اون به بعد رفت و آمدت رو به حدي برسون كه هر دو راحت باشيد اگر ازت ايراد گرفتن در ظاهر ناراحت نشو اما جواب نده گلايه نكن و در كل انتظاري نداشته باش رفتاري رو بكن كه يه دختر براي مادرش مي كنه اما با اين تفاوت كه مادرها ي ما بدي هاي ما رو نمي بينن و خانواده همسر و كلا افراد ديگه بنا به دلايلي دنبال اون هستن تا سر بزندگاه بزنن توي سرمون
هرگز بد خانواده همسرت رو به همسرت نگو
دنبال اين نباش كه اگر گفتن چرا نمي يايي بگي خسته اي و نميرسي هيچي نگو فقط لبخند بزن و بگو حتما خدمت مي رسم
در كل ياد بگير سياست داشته باشي با اونها باش اما خودت تصميم بگير . كم كم نه يه شبه راهت رو جدا كن اما رفتاري خانمانه داشته باش تا تحصين برانگيز باشي و به عنوان يه فرد بالغ بهت نگاه كنن نه يه تازه عروس بچه صفت
سعي كن طوري رفتار كني كه بيشتر شنونده باشي به خودت بگو وقتي حرفي نيست يا نبايد بزنم چرا بايد اراجيف بگم
از بدي هاشون بگذر و به اين اهميت بده كه من براي خودم زندگي مي كنم اما در بين اونها هستم پس اونها هم محترمن
از نقاط ضعفمادر شوهرت استفاده كن و بهش پر و بال بده خيلي از زنها حتي خود ما در مقابل تمجيد و تعريف كم مي ياريم
شمرده حرف بزن كوتاه سخن بگو بهش كمك بده اما در حد اصولي منتي بر سرش نگذار جفتش بشين بذار باهات راحت باشه
يه وقتايي باهاش برو بيرون اما اگر از پسرش تعريف كرد تو هم از اون تعريف كن مثلا اگر گفت من براي پسرم مي خواستم بهترين دختر رو بگيرم (اين بدترين حرف مادر شوهر مي تونه باشه) بگو شما خانواده باشخصيتي هستين پس هميشه انتخاب هاتون بجاست
و در كل اينو قبول كن كه هيچكس توي زندگي ديگري نيست رفتار مادر همسر من مي تونه اصل و بناش با مادر شوهر تو فرق داشته باشه پس نمي تونيم به طور قطع بهت بگيم چه كني
يه وقتايي عروس خودش رو مي گيره و مادر شوهر بنا به ذات دل نازكش منت عروس رو مي خره و در همون زمان اگر مادر شوهر ديگه اي بود چنان زندگي عروس رو از هم مي پاشونه كه ديگه به مخيله اش هم نياد كه خودشو بگيره و دركل رفتار شوهر نازنين با شوهر شما احساس اوهن با شوهر شما كلي متفاوته
ماندگار به نظرم يه دور ديگه كل تاپيكت رو بخون از نظراتي كه به نظرت معقول مي يان و همچنين متناسب با ساختار فرهنگي خانواده همسرت نت برداري كن و تصميم بگير
و در ضمن اگر خواستي بري خونه مادرشوهرت منتش رو بر همسرت نگذار تو به خاطر اون نميري به خاطر دل خودت داري مي ري كه دوست نداري قهري وجود داشته باشه همين .
من مطمئنم مادر همسرت دوستت داره . اين رو بعدها مي فهمي اگر دوستت نداشت و براش مهم نبودي رفتارهات هم مهم نبودن و اين قهر صورت نمي گرفت .
ممن جاي تو باشم مي گم دوستان همه نظر دادن پس تاپيكم رو مي بندم و نتيجه درستي مي گيرم
ماندگار اين تاپيك كلش چند تا نظر بيشتر نداره وقتي زيادي كش پيدا كنه ديگه كسي برات وقت نميگذاره و مي شي يه سريال كه بنا به عادت مي يان و سري مي زنن . خواهر خوبم توي همين روزها اوقات خوشي بهت رو مي كنه به شرط اينكه ضعفهاي خودت رو هم بشناسي و لي اين نقاط ضعف رو جايي بروز نده عزيزم حتي اگر باهات بحث كردن تو شنونده باش و نه اشك بريز و نه حرص بخور . بذار هي حرف بزنه تا تخليه بشه اونوقت مي بيني چه راحت مي پذيره تو رو.
نازنین جان بالاخره هرچی باشن خانواده شوهرشن چه بد چه خوب
نمیتونه که اونا رو بندازه دور فقط باید با سیاست برخورد کنه
من فکر نمیکنم مشکلی داشته باشه این کار
منم نگفتم بندازه دور. مگه من الان انداختم ؟؟؟
من با الینا موافقم
با جنگیدن به هیچ جا نمی رسی ماندگار جان
فقط یه چیزی رو خواهرانه بهت بگم رگ خواب همسرتو بدستت بیار تا پشتت باشه این دشگه هنر زنونه ی توه
من کاملا حرف های دلناز رو قبول دارم. ولی اول باید سنگاتو وا بکنی بعد اون کارها رو بکنی. اول اول و اول باید با شوهرت صحبت کنی منطقی.
من الان هم خدا رو شکر با همسرم خیلی خیلی خوبم و بعد با خانواده همسرم. رابطه ام دوری و دوستی. نه زیادی می چسبم نه خیلی فاصله انداختم. فردا هم به امید خدا قراره بریم شمال .
فقط و فقط باید تعادل رو حفظ کرد و همسران با هم همدل باشند.
خانواده من هم گاهی همسرم رو اذیت می کنن. ولی من حواسم جمعه. به موقع از همسرم دلجویی می کنم و به موقع هم طوری که مامانم اینا ناراحت نشوند بهشون تذکر می دهم. به قول دلناز زندگی فقط و فقط سیاسته و من اضافه می کنم حفظ تعادل.
نازنین جون آدما با هم فرق می کنن فرق قضیه تو با ماندگار اینه که امین پشت تو بود و به حرفا و کارات بها می داد
ولی ماندگار باید اول شوهرشو با خودش همراه کنه
ممنون از توضيحاتت نازنين جان
واقعا دارم سعي ميكنم ديگه كوتاه نيام ، الان هم ميرم خونشون اما عذرخواهي نه
درسته نازنين جان اما براي باز كردن سنگها از زندگي به خانواده اي كه شعور ارتباطي لازم رو داشته باشن نيازه به نظر من در چنين شرايط اگر بخواهي از گذشته حرف بزني به مشكلات دامن مي زني چون اون پذيرا نيست به نظر من فعلا هيچي نگو اصلا دختر خوب مگر تو چند سال با اينها هستي كه بخواهي روي گذشته بنايي بگذاري البته بد نيست خيلي كوتاه به همسرت بگي من گذشت مي كنم و احترام مي گذارم چون دوستشون دارم (اين رو با تأكيد بگو) پس تو هم رفتاري رو از اونها بخواه كه احترام من رو به همراه داشته باشه
ماندگار احترام هر كسي دست خودشه عزيزم
عزیزم منم همینو بهش گفتم . گفتم اول باید با همسرش صحبت کنه. گفتم اول باید با هم حد و مرزهاشون رو مشخص کنن .
در ضمن همسر ماندگار خیلی نقاط ضعفه دیگه هم داره. چرا خودتونو به اون راه می زنید ؟ همسرش روش دست بلند کرده و بارها شده که تو دعواها تنهاش کذاشته. اونا الان عقدن. هنوز عروسی نکردن اینه بعدش چی می شه ؟؟
من دارم می گم قبل وارد شدن به هر اختلاف دیگه ای اول باد تکلیفشو با همسرش روشن کنه. متاسفانه دختران ایرانی تو دوران عقد چشم و گوششون رو می بندن و همش منتظرن بعد عروسی معجزه بشه. دوران عقد دوران شناخته.
ماندگار خوبم امیدوارم یک روزی حرف های من درست از آب درنیاد. من به اندازه ی موهای سرم با مرد ها برخورد داشتم و همه جورش رو دیدم. خانم گلم برات آرزوی موفقیت می کنم . دیگه چیزی نمی نویسم چون فکر می کنم فقط انرژی منفی بهت می ده . برات از صمیم قلب آرزوی خوشبختی می کنم :72:
دلناز خوبم من و همسرم خودمون سنگ هامون رو واکندیم تنهای تنها.
می دونم که شرایط ماندگار با من خیلی فرق داره ولی باید اول از همسرش مطمئن بشه. یک عمر زندگی با مردی که پشت و همراه آدم نباشه فاجعه است.
در هر صورت من باز هم امیدوارم حرف هام و نتیجه گیری هام در مورد همسر ماندگار عزیز اشتباه باشه :72:
ماندگار خيلي احساساتي برخورد مي كنه با يه غوره سردي اش ميشه و با يه مويز و...
يعني چي من الان ميرم خونه اشون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا قبلش يه مروري روي حداقل حرف هاي خودت نمي كني تا باز يه اشتباه ديگه رخ نداده
به نظرم ماندگار بايد اول سنگهاشو با خودش وابكنه بعد يه مدتي توي تنهايي به خودش ايده الها ش و زندگي اش فكر كنه
من باز هم مي گم اگر قضيه مادرشوهرش باشه كه با يه معذرت مامان حله اما ماندگار باز دچار اشتباه شده عزيزم تو بايد اول با خودت كنار بيايي بعد همسرت رو موشكافي كني كه اصلا اين مرد به صلاحت هست يا نه .
اما اگر موضوع خانواده باشن كه اونقدر ساده است كه جاي بحث و غم نداره.
ممنون از تك تك شما دوستان
الان كه به گذشته ام فكر مي كنم مي بينم درسته من در برابر همسرم خيلي كوتاه اومدم ، نقاط ضعفموخودم بهش نشون دادم
خيلي راحت كاري كردم كه دستشو روم بلند كنه ( در اول من خودم و مقصر مي دونم ) ، من در كل خيلي اشتباه كردم ، هميشه ميگفت عزيزم به حرفهاي من گوش كن ، به خدا ضرر نمي كني ، اما درست مثله همين تالار ، تا با اون موضوع روبرو ميشدم ، همه حرفاش يادم ميرفت و جو طوري ميشد كه من مجبور ميشدم از روش خودم استفاده كنم .
شايد به قول دلناز جون نياز نباشه ديگه به اين بحث پرداخته بشه ( در حالي كه مشكله من هنوز رو هواست و حل نشده ) و شده باشه يه سريال كه همه از سر عادتشون ميان و وقت ميذارن ، اما واقعا ترجيح ميدم تا پايان اين تاپيك رو برم ، چرا كه احساس مي كنم شايد باز بودن اين پست نه تنها به من كه به خيلي از اعضاي عزيز تالار كمك مي كنه ، .. اين از اين و دوم اينكه من امشب و يا فردا شب دارم ميرم خونه مادر شوهرم و مي خوام خيلي عادي با اين قضيه برخورد كنم ، طوري كه جايه كوچكترين بحثي رو نذاره ، و بهتون هم قول ميدم كه من ديگه پستي تحت عنوان مادر شوهر نق نقو و قصه مادر شوهري كه سر دراز دارد و نميذارم . يعني اينقدر به خودم اطمينان دارم كه هرگز به خودم اجازه ندم به اين قضيه به شكل يه مشكل نگاه كنم و خيلي زود حلش كنم كه امروز اينطور شاهد ناتواني هام نباشم .
ضمنا همسر من آدم بسيار تا بسيار منطقيه ، اينو به جرات ميتونم بگم ، همسر من درسته سنش زياد نيست ، اما خيلي خوب همه چيزو هضم ميكنه !!! اما يه عيبه كوچولو داره ، اونم اينه كه ميخواد بعضا بهت بفهمونه كه اشتباه كردي و برايه كاري كه كردي بايد فلان كني بهمان كني و ...
نيست از اون دسته مردا كه رويه اين مسائل زياد رو احساسات خانمشون كار نكنن . دست ميذاره رو نقطه حساس مغز من ، اينقدر روش كار ميكنه ، به جايه اينكه كمكش كنه كه بهتر كار كنه ، از كار ميندازدش ( اين بر مي گرده به بيش از اندازه احساساتي بودن خودم )
و در مورد خودم ، من با خودم كنار اومدم ، اشتباهاتمم پذيرفتم ، و الان هم برايه جبران گذشتم خيلي تغييرات و تصميمات جدي تو سرمه كه مي خوام در روزهاي آتي بهشون جامه عمل بپوشونم .
ماندگار جون امیدوارم این آخرین برخوردت با اونا باشه و از این به بعد زندگیت سر شار از آرامش باشه
موفق باشی
ماندگار جان به نظر من هم بري خيلي خوبه. اما سنگين باش و ابداً كلمه معذرت مي خوام رو به زبان نيار. هم حرفهاي دلناز خوب بود و هم حرفهاي نازنين ولي در هر كدومش يه نوع افراط و تفريط وجود داشت تو مي توني از بين حرفهاي اونا اوني رو كه متناسب خودت و خانواده شوهرت هست رو انتخاب و عمل كني. اميدوارم كه هر روز شاهد بهبودي در روابطتون باشيد. ما رو هم بي خبر نذار. اين تايپيك نه تنها به تو بلكه به من و خيلي هاي ديگر خيلي كمك مي كنه. تا آخرش ادامه بده عزيزم.
نه عزيز جون ، من برايه عذر خواهي اونجا نميرم ، اول كه وارد خونه شدم ، مطمئنا مثله هميشه به استقبالم نخواهد آمد ، ميرم جلو و روشونو مي بوسم . بعد ميرم تو آشپزخونه دو تا چاي برا خودمون ميريزو ميرم كنارش ميشينم ، باهاش حال و احوال ميكنم ، زياد حرف نمي زنم ، تا ازم سوال نكرده چيزي نمي گم !
سعي ميكنم يه جو آروم و بدور از تنش بوجود بيارم . اگر هم چيزي گفتن ، سعي مي كنم خيلي منطقي جواب بدم ، و اگه لازم بود سكوت مي كنم . تا بلاخره اون شب تموم شه ، تنها چيزي كه حساسيت اين قضيه ور بيشتر كرده ، اينه كه همه منتظرن اون شبن كه من با مادر شوهرم روبرو ميشم ؛ چي ميشه ؟!!!!
مطمئنا فردا يا پس فردا حرفهايه زيادي براي گفتن خواهم داشت . برام دعا كنيد
نه عزيز جون ، من برايه عذر خواهي اونجا نميرم ، اول كه وارد خونه شدم ، مطمئنا مثله هميشه به استقبالم نخواهد آمد ، ميرم جلو و روشونو مي بوسم . بعد ميرم تو آشپزخونه دو تا چاي برا خودمون ميريزمو ميرم كنارش ميشينم ، باهاش حال و احوال ميكنم ، زياد حرف نمي زنم ، تا ازم سوال نكرده چيزي نمي گم !
سعي ميكنم يه جو آروم و بدور از تنش بوجود بيارم . اگر هم چيزي گفتن ، سعي مي كنم خيلي منطقي جواب بدم ، و اگه لازم بود سكوت مي كنم . تا بلاخره اون شب تموم شه ، تنها چيزي كه حساسيت اين قضيه رو بيشتر كرده ، اينه كه همه منتظرن اون شبن كه من با مادر شوهرم روبرو ميشم ؛ چي ميشه ؟!!!!
مطمئنا فردا يا پس فردا حرفهايه زيادي براي گفتن خواهم داشت . برام دعا كنيد
انشاالله هر چي خيره برات پيش بياد. اميدوارم به خوبي و خوشي تموم بشه . البته همسرت هم مقصره. رو همسرت هم يه كمي بيشتر كار كن.
مردمان ذهنشون زود درگير ميشهو زود هم مسائل رو به فراموشي ميسپارن پس اصلا به اين فكر نكن كه ديگرون منتظرن چي بشه يا نه هميشه و البته معقول طرفش رو بگير اگر كسي بهت گفت مادرشوهرت ال و بله يا سكوت كن يا بگو اون بزرگتره تجربه اش بيشتره خير منو مي خواد و واقعاً هم همينطوره
مادر شوهرم عاطفه نداره سرد مزاجه خيلي وقتا واقعاً چزونده منو اما دوستم داره اينو مطمئنم . مطمئن باش مادر شوهر تو هم همينطوره كافيه درهاي كينه رو ببندي
ماندگار جان انتظار نداشته باش فردا شب بهت خوش بگذره احتمال خيليبرخوردها رو هم بده اگر بنا شد جوابي به سوالاتش يا گلايه هاش بدي نگو من مثل خودش برخورد مي كنم تو خودت باش مهربون و سنجيده جواب بده من مطمئنم مطمئنم حداكثر يك سال ديگه تو بهترين رازدار مادرشوهرتي
مي گن هر كي گوش رو دوست داره گوشواره رو هم دوست داره ماندگار اون عاشق پسرشه پس تو رو هم وقتي به چشم رقيب عاطفي نبينه عاشقت مي شه كافيه تو هم بخواهي و همه غرو لند هاشو بذاري به حساب سالخوردگي اش و گذشته اي كه داشته.
موفق باشي
درضمن من نگفتم تاپيكت رو ببند عرض كردم نظرات رو جمع بندي كن و ...
ماندگار هيچ دقت كردي تو از دوستاني كه حتي نميشناسي شون دلخور مي شي عزيز حساسم . من هم مثل تو هستم دقيقاً مثل تو جو گير مي شم (البته منظورم اينه كه اون موقع كه نبايد ،محبت مي كنم)مثل تو زود اشكم درمياد مثل تو منطقم بعد از احساسمه اما يه مدتيه دارم روي خودم كار مي كنم كه فقط شعار ندم و واقع بين باشم براي من هم دعا كن .
ماندگار جون خیلی خوشحالم که راهتو پیدا کردی انشاالله که دیگه اسم تاپیکهات بشه مادر شوهر گل من؟؟؟؟؟ یا رازهایی در باره مادر شوهر جونم !!!!!!! یا یه چیزی تو این مایه ها بعد ما بیایم و از تو مادر شوهر داری یاد بگیریم (جدی میگم ). البته دور از جون همه کم نبودند مادر شوهرهایی که از دست عروسشون . . . . .
فقط تو زندگیت کاری کن که مادر شوهرت به جای اینکه فکر کنه داری پسرشو ازش میگیری فکر کنه با وجود تو پسرش بهش نزدیکتر هم شده اما نه زیاد از حد که وظیفت بشه (یعنی زبون بازی کن) الانم نمیخواد این کار رو بکنی بزار یه چند وقت دیگه.
منتظر خبرهای خوشت هستم.
بازم ممنون ، ممنون ، ممنون
يه چيزو خيلي رك و پوست كنده بگم كه تا حالا نگفتم ؟
ميدونيد مادر شوهر منم مثله مادر شوهره نازنين جونه ، با اين شباهت كه هم جوونه ( حدود 46-47سنشه ) و هم خيلي زيباست و هم خيلي خوش تيپه ، اصلا در نظر اول نميشه فهميد ايشون مثلا حكم يه مادر شوهر يا مادر زن و حتي مادر بزرگ رو داشته باشه !!!! اين شده سلاحش ..//// همه جا ازش استفاده ميكنه ؛
تو جشن عقد ما ، اينقدر كه تيپ زده بود از منه عروس خوشگل تر شده بود ( اين حتي منو خيلي خوشحال مي كنه اما درست برعكس اون ). خلاصه كلام ، اين خانوم كه مادر شوهر بنده هستند ، فوق العاده ، فوق العاده از بين بچه هاش همسر منو بيشتر از همه دوست داره ( شانسه منه بدبخت و مي بيني ) اينقدر دوستش داره كه باورتون نميشه !!! دائم سعي داره همسر منو به خودش نزديكتر كنه !! هر بار كه من و همسرمو كنار هم مي بينه ، مخصوصا اگه من آرايش كرده باشم و خوب پوشيده باشم و همسرم هم چش از روم برنداره ( ديگه بيا و درستش كن ) نمي خوام بگم اما احساس مي كنم به من حسادت ميكنه !! ( حس خيلي بديه ، مي دونم ) و دليل اين اتفاقات اخير هم از اين مسئله نشات مي گيره كه مي خواد بين منو همسرم فاصله ايجاد كنه !! ( شما فقط يه موردشو كه من خدمتتون عرض كردم و بهش توجه كنيد ... يادتونه گفتم تو جشن عقد خواهرم رفته بود به همسرم به دروغ گفته بود كه زنت جلوي فك و فاميل نامحرم دوماد بي حجاب بوده ؟؟؟ خوب دقيقا از همينجاست كه مي خواد منو از چشم همسرم بندازه و يا مارو به جون هم بندازن و اونو نسبت به من بدبين كنه !!! من تنها به يه چيز اميدورام ، اونم اينه كه متاسفانه بعد از يكسال ديگه باور مي كنه كه پسرش داماد شده و زن داره و ديگه مالكيت صد در صدي متوجهش نيست و بايد كه اونا رو به حال خودشون بذاره و مستقيم ميره سراغ عروس بعدي !!! (بايد اين اتفاق و كه اگه افتاد ، من اونو مديون جاريم باشم كه شد سپر بلاي من و من سپر بلايه اون بعديه )
حالا من به اين موضوعها كار ندارم ، فقط مي خواستم يه كوچولو بيشتر با ايشون آشنا بشيد ، كه فكر مي كنم از گفتنش گذشته بود .
ماندگار خوبم این خصلت تمام مادرشوهر هاست نه فقط مال من و تو.
من خودم 2 هفته پیش که خانه مادرهمسرم بودم همسرم هی دور و ورم می پلکید و قربون صدقم می رفت. برام گربه می شد. زیر متکاها خودشو قایم می کرد و ....
من واقعا یک لحظه برق حسادت رو تو چشم هاش خوندم. دلم سوخت. تا دیروز همسرم این اداها رو برای اون در می اورده . و حالا اون به اشتباه فکر می کنه من پسرشو دزدیدم!!! هر چی باشه اونم اول یک زنه و بعد یک مادر. وقتی اومدیم خونه ما ، من به همسرم گفتم دیگه جلو مامانش اینا هی از من تعریف نکنه و دور و ور من خیلی نگرده.
باور کن دو روز بعد مادر همسرم چنان دعوایی با همسرم کرد جلوی من که من فقط ترجیح دادم آروم بروم تو ماشین تا امین بیاد. ولی باور می کنی ناراحت نشدم ؟؟؟
چون می دونستم تلافی اون دو روز توجه رو داشت در می آورد!!! منم خیلی خونسرد برخورد کردم. چون به این باور رسیدم مادر شوهرم نمی فهمه. خودشم فرداش زنگ زد و معذرت خواهی که من با امین دعوا کردم نه تو .منم گفتم ناراحت نشدم رفتم چون دعواتون شخصی بود و به من ربط نداشت . خودش کلی خجالت کشید.
دوباره الانم که زنگ زدم فردا می ریم شمال ببینم چیزی کم داره یا نه بازم دو سه تا متلک گفت. ولی من دیگه بها نمی دهم. سکوت می کنم و یا حرفو عوض می کنم. ولی با همسرم با سیاست مطرح می کنم . در آخر ماجرا هم همیشه دیگه آدم خوبه داستان منم.
ببین ماندگار جان من نمی گم ادم باید فقط دعوا کنه و دور بشه. می گم همه چی در حد تعادلش .
در وهله اول باید همسرت متوجه بشه مادرش خیلی جاها مقصره. دوم همسرت باید با مامانش صحبت کنه. سوم تو باید سیاست داشته باشی و روابطتو حفظ کنی . خیلی باید سیاست داشته باشی.
سلام عزيزان
بلاخره اين كابوسه تلخ و ترسناك من تموم شد ،
من رفتم خونه مادر شوهرم .
چی شد ؟ چی گفتی؟؟ اونا چی گفتن ؟؟
از سر كار رفتم خونمون ، يه استراحت كوچولو كردم و همه چيزو تو ذهنم مرور كردم ، از شدت استرسي كه داشتم يه قرص پروپرانول 40 خوردم و آماده شدم . تا اينكه همسرم اومدم دنبالم و با هم جلويه يه گل فروشي وايساديم و چند تا شاخه گل خريديم و روانه خونه شون شديم ، تو راه مي خواست ببينه كه من استرس دارم يا نه ؟ !! اما من هرگز به خودم اجازه ندادم كه از فشارهاي زيادي كه اون لحظه متحمل ميشدم ، بويي ببره و خيلي ريلكس سرمو روي پشت سري صندلي تكيه دادم و به موسيقي ملايمي كه داشت پخش ميشد ، گوش ميدادم و خيلي آرام جواب هر سوالشو مي گرفت . تا اينكه جلويه در خونشون ترمز كرديم ، نگاشو برگردوند به من و گفت : خانم خانما پياده شديد ، رسيديم
اضطراب شديد و شايد يه نگراني عجيب به جونش افتاده بود ولي درست برعكس اون من بسيارتا بسيار آرام و بي تشويش بودم . از اينهمه آرامش من متعجب شده بود .
آيفون خونه رو زد ؛ در خونه بدون هيچ گونه پرسش و پاسخي باز شد ؛ انگار واقعا ميدونستن كه غير از ما كسي نميتونه باشه ( يه كم دلم ريخت ... ) رفتيم تويه خونه ، درست طبق انتظارم و برخلاف هميشه كسي به استقبالمون نيومد و خودمون راهي پذيرايي شديم . اول با خواهرش و بعد با مادر جون روبوسي كردم ، زياد برخورد جالبي نبود . من يه خنده تصنعي روي لبام ساخته بودم و خيلي آرام سر جام نشستم . خواهرش رفت و چند تا چاي ريخت و اومد ، همه ساكت بودن ، كسي چيزي نمي گفت ، مسابقه age or money رو از كانال GEM تماشا ميكردن .
يهو مامان از جاش بلند شد و رفت به سمت آشپزخونه ، منم به بهانه آوردن يه ليوان آب واسه همسرم از جام بلند شدم ، رفت كه غذارو هم بزنه ، من كنار يخچال وايساده بودم و آب رو ميريختم تو ليوان كه يهو احساس كردم از چيزي ناراحته و آخ و اوخ ميكنه ، نگو يه چيكه روغن پريده بود رو دستش و احساس سوزش داشت ، رفتم جلو و دستشو گرفتم و گفتم ، مامان جان من شما رو خيلي دوست دارم ، من واقعا بابت اون شب متاسفم ، من واقعا نمي خواستم اونطوري بشه ، باور كنيد خيلي اتفاقي بود . الانم ازتون مي خوام كه ديگه از من دلگير نباشيد و همه چيزو فراموش كنيد ، روشو بوسيدم ودر گوشش گفتم : خيلي دوستتون دارم
و بعد از آشپزخونه اومدم بيرون ...
خوب به سلامتی
بعد از اون برخوردش خوب شد یا اینکه بحث و کش داد
نه ديگه بعد اون انگار آب رو آتيش ريخته باشنا ، انگار نه انگار !!
اينقدر گفت و خنديد ، كه اصلا در باور من نمي گنجيد ،
به هر حال من اول از همه اين برخورد موفقيت آميزم رو مديون مديريت محترم اين سايت كه اين امكان و به من دادن كه بي پرده حرفهامو بزنم و از دوستان عزيز و باتجربه ام ياري بخوام و بعد شما BLOOM عزيز ، SORENAعزيز ، دانه جان و الينا و نازنين و حرف دل و دلناز و بقيه دوستان كه حضور ذهن ندارم ، هستم
از همتون ممنونم
:227: خدا رو شکر
امیدوارم دیگه هیچ وقت مشکلی نداشته باشی عروس خانومه آینده
:46:
ممنونم از تو ، تو هم موفق باشي نازنين
عزیزم خدا رو شکر. از الان سعی کن دیگه دوری و دوستی و سنگینی ات رو حفظ کنی عزیزم. هر چه برخوردها کمتر باشه تنش ها هم کمتر می شه عزیزم. :72:
خوشحالم ماندگار جان
انشا الله همیشه موفق باشی
من وقتی خودمو جای تو میذارم میبینم جمله دوستت دارم رو نمیتونم به مادر شوهرم بگم
خیلی واسم سخته
وای خیلی خوشحال شدم اینبار خیلی گل کاشتی دختر.:73:
ایشاالله که این سیاست ادامه داشته باشه. مطمئنم از این به بعد دیگه مشکلی پیش نمیاد.:72: :104::227: