-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام چند روز پیش من یه گیر الکی به شوهرم داده بودم و الکی قهر کرده بودم و طفلک مث همیشه کلی بغلم کرد و نازمو کشید...صبح که بیدار شدم نبود ولی دیدم رو تمااااام ایینه های خونه نوشته بود :عزیزم به خدا عاشقتم...
و بعد چند دقیقه زنگ زد که دارم میام خونه...درو که باز کردم یه دسته گل گنده اومد جلوم که روش نوشته بود سالگرد اولین باری که ازت خواستگاری کردم مبارک مرسی که خوشبختم کردی..!!!باورم نمیشد تازه بعد که توضیح بیشتر داد یادم اومد که راست میگه و چنین روزی که بارونی هم بود ازم شماره خونه مونو گرفته بود....
دیروزم که به صورت سورپرایز برام تور مسافرتی رزرو کرده بود همونجا که عاشقشم برم...:43::43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
به خاطر شرایط کاری باید 2 هفته ای از عشقم دور باشم:302:
از اونجایی که اصلا اهل غذا خوردن نیستم و همیشه به زور همسری غذا میخورم این چند روز مدام بهم سفارش میکرد غذا بخوریاااااااا:311:
دیشب عشقم بهم زنگ زد و اصرار کرد حتما برم رستوران غذا بخورم منم گفتم " دلم نمیاد تنهایی آخهههه
عشقم گفت: " باشه ، تو همین الان برو، منم قول میدم برم رستوران کباب بخورم"
خلاصه منم رفتم جاتون خالی مرغ سوخاری خورم:P
1 ساعت بعد عشقم دوباره زنگ زد که مطمئن بشه حرف گوش کردم غذا خوردم. وقتی ازش پرسیدم کباب خوشمزه بود؟ خوردی؟
گفت: " نخوردم . اینجوری گفتم که تو راضی بشی بری رستوران. آخه مگه من بدون تودلم میاد برم رستوران غذا بخورم
کلی ازش تشکر کردم که اینقدر عشقم بادرکه و به فکر منه. در تمام مدت با هم بودنمون هیچ وقت بدون من تفریح تنهایی حتی غذا خوری نداشته. عاشقتتتتتم همسرم:43::46::72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
خوش به حال همتون. من اصلا شوهرم سورپرایز کردن رو بلد نیست. با اینکه من تاحالا خیلی این کار رو براش کردم ولی اون اصلا منو سورپرایز نمیکنه.تاحالا هزاران بار ازش خواستم سورپرایزم کنه ولی بحرف نمیکنه:302: خیلی غصه می خورم
میدونم خیلی دوستم داره ولی کلا خیلی بی ذوق و بی انرژیه
دوست نداشتم اینارو اینجا بنویسم
ولی با خودم گفتم این موضوع رو اینجا مطرح کنم تا بیشتر قدر همسراتون رو بدونین
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
امشب یکی از شبای خوب زندگیه منه.احساس می کنم تمام صبر ها و فداکاری هامٰ عشقم و صداقتم به بار نشسته...
امشب همسرم حرفی بهم زد که خیلی شادم کرد
کمتر از این حرفا میزنه ولی همون کمش هم کاملا صادقانه ست...
عصر یکی از دوستاش با خانومش اومدن بهمون سر زدن و رفتن دارن خرید های عروسیشون رو انجام میدن.بحث خرید بود و طلا و جشن و لباس...و متاسفانه مثل خیلی وقتا توقعات بالای عروس خانوم مشخص بود.حتما از فلان جا باید لباس بخرم ارایشم باید اینجور باشه و...
شب کنارش نشسته بودم داشتیم با هم فیلم میدیدیم...یهویی گفت هر وقت کسیو میبینم که داره ازدواج میکنه یا حتی هر وقت یه زوج رو میبینم وقتی به رفتار زنای دیگه توجه می کنم می فهمم تو یه چیز دیگه ایه یبشتر به این حقیقت پی می برم که تو بهترینی و منحصر بفردی....هر روز بیش تر جذبت می شم هر روز بیشتر عاشقت میشم...:323:خدایا شکرت که شوهرم ازم راضیه...تو هم ازم راضی باش.
چند روز پیش ماهگرد ازدواجمون بود به همسرم پیام دادم
الان تقریبا 18 ماهه که منو میشناسی و 15 ماهه که همسرتم...هیچ وقت توی این مدت حتی برای یه لحظه از ازواج با من پشیمون شدی؟
زنگ زد و جواب داد:نه تنها هرگز پشیمون نبودم بلکه همیشه خدا رو شاکرم و همیشه از خدا می پرسم جواب کدوم کار حیر منی که اینهمه بزرگی...تو ارزشمند ترین دارایی من و بزرگترین شانس زندگیه منی
خدایا شکرت...
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
همسرم روزتولدم یه تابلوبهم هدیه دادکه توی تابلوداده بوداسم منوخطاط به خط بزرگ زیبایی نوشته بودوداخل اسمموتوخالی گذاشته بودبعدش به یه طراح داده بودتوش طرح های مینیاتوری بسیارریز کارکرده بود.وقتی کادوموبازکردم ودیدمش ازخوشحالی بغلش کردم وفقط گریه کردم.بعدش بهم گفت دوماه بودکه درگیراون بوده وبعضی جاهاشم خودش بعدازوقت اداره اونجامونده بودوطراحی کرده بود .نوشته هاش این بود:/سحرجان عاشقانه دوستت دارم/.:310:الان هروقت به اون تابلونگاه میکنم غصه هاموفراموش میکنم وپرازشادی میشم:43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
امروز صبح بابا زودتر از من رفته بود و مجبور بودم کلی راهو پیاده برم تا برسم به محل کارم کلی باخودم غر غر کردم که چرا زودتر پا نشدم:302:
این دست اون دست میکردم ماشین از مامان بگیرم که همسری زنگید!!!!!!:43:
اصلا سابقه نداشت اونموقع صبح زنگ بزنه:300: نگران شدم گوشیو برداشتم
عشقم اصرار داشت بیاد دنبالم :310:میگفت تصمیم گرفته این 2ماهی که تا عروسیمون مونده تا جایی که امکانش باشه هر روز صبح با هم صبحونه بخوریم :227:
مسیر خونشون و محل کارش تا خونه ما و کار من اصلا به هم مربوط نبود و منم نمیخواستم اذیت شه اما فایده نداشت.
اومدو 2تایی رفتیم صبحونه خوردیم و خیلی خوش گذشت:227:
مهم تر از اون اولین بار بود که همو دیدیمو به جون هم غر نزدیم:311:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام
می خواستم منم یه احساس خوبی رو که تو این روزای بد عزیز ترین کسم بهم داد رو تعریف کنم
جمعه با هم رفته بودیم خرید تو هر خیابون که می رفتیم همسرم بهم می گفت اقلیما واسه کادوی سالگرد ازدواجونمون این خیابون هم اومدم تا صندل ست پیراهنی که برات خریدم پیدا کنم آخر سر دیدم طفلک به خاطر من چند تا خیابونو بالا و پایین کرده تا ............
احساس کردم که چه قدر برام ارزش قائله و من .....................
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
موقعی که نامزدبودیم همسرم منوبااصرارزیادمیرسوندبه آموزشگاهی که توش تدریس میکنم وسه یاچهارساعت توی ماشین منتظرمی موندتامن کلاسام تموم شه وقتی کلاسام تموم میشدومیومدم بیرون می دیدم همسرمهربونم توی ماشین خوابش برده یواش به شیشه میزدم بیدارمیشدتامنو میدیدیه لبخندزیباتحویلم میداد:46:بعدش سوارمیشدم ومنومیرسوندخونمون :16:طوری که همکارهام به من وعشقمون حسودیشون میشد:163:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
همسر مهربونم از تو بخاطر این که تا این حد حامی و پشتوانه من هستی
به معنای واقعی کلمه همسر و همسفری...تا این حد نگران دغدغه های منی که تمام تلاشت رو برای حل اونها بکار میگیری...بیشتر از خودم به فکر اسایش و سلامت منی .توی این دو سال اشنایی من و تو ٰهرگز چیزی نخواستم که برام فراهم نکرده باشی...دیگه بهم ثابت شده که تمام خوشبختی تو اسایش و تامین رفاه منه...بهم ثابت شده مهم ترین فرد زندگی تو هستم و هیچ کس توی دنیا به اندازه من برات مهم نیست....اونقدر من رو دوست داری که چشمای پاکت رو به روی همه عالم بستی ...اونقدر دوستم داری که نسبت بهم وفاداری محض در پیش گرفتی و اونقدر دلبسته زندگی با منی که یک روز از من جدا نمی مونی....و اونقدر من رو دوست داری که کاملا پذیرفتیم با همه نواقصی که دارم....و هرگز به دنبال تغییر دادنم نبودی..من عشق واقعی رو از تو یاد میگیرم مهربونم...
رفتاری که تو با من داری بهنرینه...مگر چند تا مرد توی دنیا ممکن بود پیدا بشه و همین طور به من احترام بذاره و حامی من باشه؟
امروز داشتم فکر میکردم من دقیقا با کسی ازدواج کردم که روزی ارزوشو داشتم یکی دقیقا مثل تو...
دیشب بخاطر کاری که از اداره داشتم تا ساعت 6 بیدار بودم باید 7 میرفتم سرکار...همسرم وقتی بیدارم کرد حتی توانایی پلک زدن نداشتم...بهم گفت امروز دیرتر برو...خودش رفت و قرار شد من رو یه ساعت بعد بیدار کنه...وقتی بیدار شدم ساعت 9 بود...زنگ زدم گفتم چرا بیدارم نکردی گفت:دلم نیومد...خسته بودی...گفت م بذارم خوب بخوابی عیبی نداره یه روز هم 2 ساعت دیر برو ولی خسته نمونی...
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
چند روزی که سرماخوردم و حسابی کسل هستم:302:
دیروز عصر وقتی همسرم خسته از کار برگشت با وجودی که خیلی خسته بود و از ساعت 5 صبح حسابی مشغول بود.
وقتی دید کسلم گفت لباس بپوش بریم بیرون .تو راه تو ماشین مدام بهم توجه میکرد و سعی داشت حال و هوام رو عوض کنه.
عشقم با اون چشمهای قرمزش که خستگی ازش می بارید مدام میخندید و نازم رو میکشید، البته منم که تو این دو هفته دوری از عشقم حسابی درصد ناز کردن خونم پایین اومده بود داشتم کیف میکردم:227:
حدود ساعت 9/30 شب اومدیم خونه.رو مبل ولو شده بودم و حسابی از سرماخوردگی فین فین میکردم که دیدم عشقم رفت تو آشپرخونه و گفت: میخوام یه سوپ مخصوص برای سرماخورگیت درست کنم. هر چی اصرار کردم که عزیزم شما خسته ای برو استراحت کن. گفت:"نه مدتی دلم میخواد برات آشپزی کنم فرصت نمیشه "
آخه عشقم همیشه منو شرمنده میکنه و هر وقت فرصت کنه با اون دست پخت خوشمزش برام غذا درست میکنه:43:
خلاصه تا ساعت 10:30 عشقم مشغول بود تا یه سوپ مرغ خوشمزه برام درست کرد و با دستهای خوشگلش برام تو ظرف ریخت.
خیلی عالی شده بود. مثل همیشه:46:
تازه بعد اینکه غذا خوردیم عشقم گفت ببخشید اشپزخونه رو مرتب نکردم دست به ظرفها نزن فردا خودم اومدم میشورم.(الهی قربونش برم وقتی اشپزی میکنه اشپزخونه رو میترکونه:311:)
کلی از عشقم ، همسرم ،امیدم تشکر کردم که با وجود خستگی کار و مشغله ذهنیش همه تلاشش رو میکنه که خنده رو به لبام بیاره.
عاشقانه عاشقتم همسرم:72::43::46:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام
ما هم خیلی خاطرات زیبا و قشنگ و به یاد ماندنی داریم
یکیشون این بود که یه روز همسرم گفت من شب جایی کار دارم میرم برمی گردم . منم کنجکاو گفتم الا و بلا باید به من بگی کجا میری
معنی نداره تو از من پنهان می کنی
گفت میرم میام بهت می گم فقط یه ساعت تحمل کن حس کنجکاویتو الان نمی تونم بهت بگم
من باهاش قهر کردم افتادم رو دنده لج ( چون هر جا می خواد بره بهم می گه ولی اینبار نمی خواست بگه )
خلاصه رفتیم خونه پدرو مادرش برای شام و اونم گفت میرم بیرون میام
منم از حرصم خداحافظی نکردم
مادرشوهرم گفت کجا میره گفتم نمی دونم به منم نگفت
خلاصه بعد از یه ساعت اومد یه چیزی پشتش قایم کرده بود
اومد طرفم بوسم کرد و یه کادو گرفتم سمتم
با هیجان بازش کردم دیدم عکسهای مراسم حنابندون رو که یه سال می خواستیم چاپ کنیم ولی پولمون نمیر رسید رو رفته چاپ کرده و بعد رفته تو راه البوم خریده گذاشته توش و کادو کرده بود اورده بود :310:
خیلی خوشحال شدم بلند شدم بوسش کردم
گفت دیدی بیخود حرص خوردی می خواستم سورپرایزت کنم این همه غر زدی
خیلی خجالت کشیدم :163:
بعد مادر شوهرم با خنده به پدر شوهرم گفت یاد بگیر از پسرت ببین چه جوری خانومشو خوشحال می کنه :305:
همسرم خیلی مهربون
یه خاطره خیلی قشنگ دیگه اینه که :
من باردار بودم و وقتی خبرشو به شوشو دادم گفت بدنیا اومد یه انگشتر خوشگل پیشش من داری
خلاصه قسمت نبود و اون جوجه ما سقط شد من خیلی ناراحت بودم و همینطور شوشو
حال روحیم خوب نیود همش تا یه بچه میدیم گریه می کردم و شوهرم دلداریم می داد.
بالاخره چند ماه گذشت و عید رسید
شوهرم گفت باید بریم اون انگشتری رو که گفتم برات بخرم
منم گفتم اون بابت تولد بچمون که سقط شد
ولی شوهرم قبول نکرد و گفت باید بریم بخریم چه ربطی داره من قول دادم بخرم و می خرم چه بچه باشه چه نباشه
خلاصه رفتیم یه انگتری که خیلی دوست داشتم خریدم و هنوزم دارمش و هر موقع نگاه می کنم یاد مهربونی شوهرم میفتم که به هر طریقی می خواد دل منو شاد کنه :43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
عزیز دلم؛ ممنون که حتی سر کار هم به فکرم هستی!
دیروز وقتی خسته از سر کار رسیدی! وقتی با اشتیاق و ذوق منتظرم که در رو باز کنی و به روی ماهت نگاه کنم؛ تا سلام داده و نداده گفتی؛ چشماتو ببند که یه چیزی واست خریدم!
با خوشحالی تمام گفتم: واسه من؟ گفتی: زود باش؛ چشماتو ببند دیگه! باز نکنی ها؟! با کلی ذوق؛ چشمامو بستم.
بعدش دیدم که یه دمپایی خوشگل روفرشی با اینکه چند تا دارمش برام خریدی! شاید خیلی کادوی بزرگی نباشه؛ اما مهم این بود که بدون هیچ مناسبتی؛ اون هم درست موقعی که خسته از سر کار برمیگردی؛ سر راه؛ رفته بودی واسم خرید! :43:
وقتی حس کردم که به یادم بودی؛ انگار دنیا رو بهم دادن! :310::310:
حس کردم بیخود نیست که با به وجود اومدن هر سختی و مشکلی؛ باز هم به اندازه ی همه ی دنیا دوستت دارم و دلم نمی خواد که هیچ وقت ازت دل بِکنم!:46::46:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
بچه ها یه سووال ببیخشید اینجا مطرح می کنم
چه جوری امضا داشته باشم
[code]
شاید یه چیزی بگم خندتون بگیره
ولی موقعی که من بخوام برم سرکار
حتما شوهرم زنگ می زنه ببینه رسیدم یانه
اگه متوجه نشم گوشی رو جواب ندم عصبانی میشه یه موقعی هم صداش میره بالا که چرا جواب نمی دی ؟
ادم نگران میشه
همین عصبانیتش برای من خیلی شیرین و نشوندهنده دوست داشتننش که حتی برای چند دقیقه گوشی رو جواب ندادن چه حرصی می خوره که نکنه اتفاقی افتاده باشه :300:
و این یعنی دوست داشتن :43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
امروز صب وقتی برای صبونه رفتم پای یخچال رو یخچال دیدم ....
تو را از بین صدها گل جدا کردم
توسینه جشن عشقت رو بپا کردم
برای نقطه پایان تنهایی تو تنها اسمی بودی که صدا کردم
have a good day honey :)
ناخوداگاه تمام وجودم پر از حس شیرین دوست داشته شدن شد :43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
چند روزه که من وهمسر عزیزم واسه ادامه تحصیل رشته های جدا قبول شدیم(تا الان محل تحصیل و کارمون با هم بود و 24 ساعت عاشقانه کنار هم بودیم و حتی اگه چند ساعت دور بودیم حتی نیم ساعت هم بیشتر نمی شد که از هم خبر نداشتیم و عشقم دائم بهم زنگ میزد طوری که 5 سال از ازدواجمون گذشته مامانم میگه عین نامزدایین!),دیروز موقع خواب شوهرم پشتش به من بود که هیچ وقت این کارو نمی کنه! هی اصرار کردم برنگشت,وقتی به زور چرخوندمش,برای اولین بار دیدم چشمای قشنگش پراز اشکه,پرسیدم چرا ناراحته,با بغض تو گلوش گفت :از ماه دیگه ,دیگه از صبح تا بعداز ظهر همو نمی بینیم, من بدون تو نمی تونم...و واقعا گریه کرد,منم گریه کردم....
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دیروز تولدم بود....:123:
از چند روز قبل همسرم مدام ازم میپرسید چیزی هست دوست داشته باشی برات بگیرم. منم با یه لبخند شیطانی میگفتم:نه کادو رو که نمیپرسن مزش به ندونستنشه.:311:
عشقم انفدر با مناسبت ، بی مناسبت زحمت میکشه برام خرید میکنه که واقعا وقتی خودم هم فکر میکردم ذهنم یاری نمیده چیزی احتیاج داشته باشم. الهی بمیرم که عشقم چقدر فکر کرده بود که چی بگیره :163:
شب تولدم داشتیم از مهمون برمیگشتیم وقتی ساعت از 12 شب گذشت عشقم با شادی گفت تولدتتتتت مباررررک
پخش ماشین رو روشن کرده بود و با صدای زیباش برام میخوند . بعد یه دفعه گفت نمیتونم تا فردا صبر کنم باید کادوت رو امشب بدم. کلی هیجان داشتم بدونم این چیه که همسرم این چند روز انقدر براش مرموز شده بود.
ماشین رو متوقف کرد رفت از صندوق ماشین یه یه چیز شبیه لوله بزرگ دراورد داشتم از کنجکاوی میمردم:311:
گفت دستت رو ببر داخل لوله و مقوایی که رول شده رو در بیار.
واااااااای وقتی کامل در اوردم دیدم عشقم عکسم رو با طراحی گرافیکی بزرگ چاپ کرده بعد کنارش با حروف فارسی کلماتی رو طراحی کرده که اینا بودن( همسر، زیبا ، همپا ، زن) عشقم گفت اینا چهار تا کلمه رو هیچ وقت فراموش نکن چون اینا یعنی تو.
نکته جالب این تابلو این بود که 4 تا حرف از این 4کلمه به رنگ قرمز هایلایت شده بود که وقتی کنار هم قرار بگیره اسم من میشه
خیلی زیبا عشقم طراحی کرده بود.
کادوهای زیادی از عشقم تو این سالها گرفتم اما این یه معنی و مفهوم دیگه ای برام داره . چون همه احساس درونی عشقم توش خلاصه شده:46::43:
هر وقت به این تابلو نگاه میکنم متوجه میشم که تا الان واقعا معنای همسر رو برای عشقم داشتم.
همه تلاشم رو انجام میدم تا اخرین لحظه حیاتم این حس تو وجود عشقم زنده بمونه.
عاشقانه عاشقتم همسرم:72::46:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
[align=right][align=left][size=medium][align=justify][align=right][align=left][align=right]دوباره سلام
امروز میخام یه خاطره خیلی خوب از زندگیمون براتون بگم البته بیشتر یه حس تفاهمه دوسداشتنیه تا یه خاطره!
دو هفته پیش ما دو تا مهمونی تقریبن مهم داشتیم سختیشم تو این بود که پشت سرهم بودن، منم دست تنها بودم و کلی کار فقط کارم شده بود بدو بدو.
اما همسری بدون اینکه چیزی بگه اومد تو آشپزخونه و پایاپای من کار کردو کلی کمکم کرد آخر شبم که مهمونا رفتن با هم ظرفارو شستیم خونمونم جارو زدیم برا مهمونی فردا ظهر
وای نمیدونین چقد خوشحال بودم که میدیدم شوهرم درکم میکنه و همراهمه
تازه همینطوری که با هم ظرف میشستیمو صحبت میکردیم دوربین فیلمبرداریم روشن بود الان یه فیلم به یادموندنیم از اون شب داریم
[/align][/align][/align][/size][/align][/align][/align]
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
یک شنبه تولدم بود :227:
محسن:43: اومد دنبالم که بریم بیرون . ما مجبوریم جشنای کوچولومونو تو ماشین برگزار کنیم اونم خیلی رو دور تند آخه هنوز بی خانمان محسوب میشیم:163:اما خیلی بامزه و شیرینه امتحان کنید:227:واسم یه ساعت خیلی خوشگل خریده بود
شب که رسیدیم خونه یه سورپرایز مجدد وهمسری:43: با خونواده دستش تو یه کاسه بود و یه جشن مفصل هم اونجا گرفتیم:227:
فردا صبح که اومدم سر کار با سورپرایز سوم مواجه شدم یک تولد خیلی بامزه (یه کیک به شکل کفشدوزک و هدایای با مزه دوستام از قبیل عروسک و پستونک و ...):311: که همسری اونجا هم نقش داشت
گذشت تا دیشب که خونه پدری همسرم :43:دعوت بودیم چشمتون روز خوب ببینه(این مخالف چشمتون روز بد نبینه است:163:)تا رسیدیم اونجا فشفشه و بادکنکی بود که هوا شداون بنده خداهام یه جشن مفصل واسم به پا کرده بودن نا گفته نماند تو این صحنه هم همسری :43:دست داشت .
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
همسرم خیلی براش مهمه که در مورد تکنولوژی های روز دنیا بدونه و تا جایی که میشه اونها رو تهیه کنه.
و همیشه میگه اون ور دنیا زحمت میکشن اختراع میکنن، حداقل ما استفاده کنیم و در موردش بدونیم.
عشقم با وجود همه علاقش ، همیشه بهترین رو برای من خریده مثلا یادمه 3 سال قبل برام بهترین لب تاب رو گرفت (در حالی که خودش لب تاب نداشت) و بهترین گوشی رو همیشه برام گرفته و همیشه تشویقم میکنه به دونستن اونها.
:46:
سال قبل با اصرار من برای عزیزم یه گوشی موبایل گرفتیم و خیلی خوشحال بودم میدیدم عشقم با چه علاقه ای گوشیش رو دوست داره، نه به خاطر پز دادن ، بلکه به عنوان یک ابزار کاربردی دوسش داره.
خلاصه چند ماهی از خرید گوشی گذشت ....
من به خاطر شرایط کارم چند روزی از هفته میرم شهرستان. تو قطار برگشت بودم که عشقم زنگ زد ، حس میکردم تو حرفهاش میخواد یه چیزی بگه اما مدام حرفش رو میخوره.. با اصرار من عشقم گفت برات یه چیزی گرفتم اما میخوام نگم تا بیای خونه.فقط الان صداش رو میتونی گوش بدی .
وااای تو گوشی تلفن یه صداهای حرف زدن نامفهومی میشنیدم اما واقعا داشتم از کنجکاوی میمردم که این صدای چیه؟؟؟؟
وقتی رسیدم خونه دیدم ، هی وااااااای من عشقم برام یه مرغ مینای سخن گو گرفته(آخه من یه جا یه بار دیده بودم و این موجود نمکی دلمو برده بود )
خیلی ناز حرف میزد :میخندید ، اسم منو میگفت و یه موجود خوردنی به تمام معنا بود.:227:
عشقم برای اینکه این خوشگله رو برام بتونه بخره رفته بود گوشی که خیلی دوست داشت و نیاز داشت رو فروخته بود...:302:
وقتی فهمیدم تو چشمام پر اشک شد چون میدونستم عزیزم گوشیش رو دوست داشت و براش کاربردی بود.
گفتم: آخه چرا این کار رو کردی؟ با نگاه عاشقانه بهم گفت:" اگر صبر میکردم تا پول تهیه کنم ممکن بود پرنده رو میفروخت. خوشحالی تو بیشتر از داشتن گوشی برام ارزش داره"
وقتی تو بغل عشقم بودم به خاطر داشتن همچین مرد مهربونی هزاران بار شکر کردم.:46::72::43:
الان که این خاطرات رو مینویسم پرنده خوشگلم کنارمه و داره برام خوش زبونی میکنه :R
عشقم ، امیدم عاشقانه عاشقتم:72::46:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دیروز رفته بودیم کوهستان پیش پدر و مادر همسرم
اولا بگم که دیگه لازم نیست امسال بریم کوهستان چون دیگه یواش یواش اونا می اند تهران به خاطر سرد شدن هوا
موقع اومدن از اونجا به خونه دوباره پدر همسرم به همسرم و من گفت که دو تا جمعه دیگه هم بیان اینجا چون شاید دوباره شلوغ شه.........
من همون جا قیافه ام وا رفت و اخم هام رفت تو هم که یه دفعه نگاهم به همسرم که پشت پدرش بود افتاد که به من چشمک می زد و با قیافه ی مهربون بهم می خندید یعنی که دیگه نمی ایم.......
برام خیلی این رفتارش ارزش داشت که منو درک کرده بود و من و آرامشمو به اونجا و بودن در کنار پدر و مادرش ترجیح داده بود.................و در طول مسیر بازگشت کلی با هم حرف زدیم و بهم محبت کرد
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
عزیزم ، همسرم ،
ممنونم که هیچ وقت تماسهای وقت و بی وقت من رو زمانی که سر کار هستی ریجکت نمیکنی و بی پاسخ نمیگذاری.
حتی وقتی تو جلسه خیلی مهم هستی .:43:
مثل امروز که وقتی زنگ زدم شنیدم که به همکارات گفتی: "ببخشید و خییلی آروم با اون صدای دوست داشتنیت گفتی عزیزم من تو جلسه هستم بعدا تماس میگیرم:46:
میدونم میتونی مثل خیلی ها گوشیت رو خاموش یا سایلنت کنی اما اونقدر برام ارزش قائلی که جوابم رو بی پاسخ نمیگذاری.
مرسی عشقم.:46:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
سلام
ما عقد کرده بودیم و یه شب دلم خیلی گرفته بود و بی حوصله بودم . با شوهرییم تلفنی حرف زدم و اونم فهمیدمن حوصله ندارم .
وقتی قطع کردیم دلم خواست که شوهرییم پیشم بود و می دونستم که سر کاره تا بخواد بیاد پیشم 1 ساعت طول می کشه واسه همینم چیزی بهش نگفتم . و بعد هندز فری رو گذاشتم تو گوشم و نشستم پای اینترنت 5 دقیقه بعد دیدم داداشم درو باز کرد . فکر کردم باباییم از سر کار اومده و چون حوصله نداشتم گفتم تا چند دقیقه دیگه برم سلام کنم . یهو دیدم شوهریم هستش اومد و یهو جلوم سبز شد !!!!!
عین برق گرفته ها از جام بلند شدم و گفتم وای محمدرضااااااااااااااااا و بعد یهو پریدم بغلش جلویه داداشم و داداشم خجالت کشید رفت بیرون .
بعد بهم گفت لباس بپوش بریم بیرون انقد خوشحال بودم که نگو !!!!!!!!
وای ممنون تاپیکت واقعا عالی بود . :104:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دیروز ساعت 5 رسیدم خونه و همین که رسیدم رفتم دوش بگیرم وقتی از حمام اومدم دیدم گوشیم زنگ می زنه و همسرم بود که با صدای گرفته و نگران بهم می گفت نمی گی آدم نگران می شه حداقل یه sms می دادی که داری می ری
در حالیکه نیم ساعت قبلش باهم حرف زده بودیم و توی 10 دقیقه ای که من حموم بودم 7 بار زنگ زده بود و کار خاصی هم نداشت باهام!!!!
دیروز همسرم با رفتارش اینگار با صدای بلند تو گوشم می گفت که چه قدر دوستم داره
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
چرا داره این تاپیک قشنگ خاک می خوره
دیروز همسرم یه خاطره خوب برام ساخت
یادمه آخرین باری که برام گل خریده بود بر می گشت به 3 سال پیش و از اون زمان تا حالا حتی مناسبت ها هم گلی برام نخریده بود و پارسال بهم گفته بود که از این کارا خوشش نمی اد
دیروز مشغول کارای روز مره ام بودم که دیدم اومد خونه با یه دست گل قشنگ و کاملا بی مناسبت خیلی خیلی خوشحال شدم...........:72::72::72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
همسر من فوووووق العاده ست و عاشقانه دوستش دارمممممم...:46: یه خاطره قشنگ دیگه که برام ساخت این بود که من به مدت 5 روز یه مسافرت کاری رفتم که قرار بود 2 روز بیشتر نباشه ...شهرم دقییییقا هر نیم ساعت یه بار زنگ یا اس ام اس میزد و میگفت که دلش تنگ شده میگفت خونه هیچ صفایی نداره میگفت زندگی براش معنا نداره.... مامانم اینا که بهش سر زده بودند گفتند اصلا افسرده شده زود برگرد کفتند همه غذاها مونده بوده و هیچی نخورده...راست میگفتن 3 کیلو تو این مدت کم کرده بود عشقم....:302: مامانم میگفت تا بهش گفتیم دلتنگ نباشه اشک تو چشماش جمع شده بوده....:43: روزی هم که اومدم از نیم ساعت قبل از پرواز!!! اومده بود فرودگاه منتظرم نشسته بود....یه دسته گل خوشگل هم برام گرفته بود....بعد هم کلی از دلتنگی ها و عشقش گفت و به هم قول دادیم دیگه هیچ وقت تنهایی جایی نریم.....جالب اینکه خونه رو هم مثل دسته گل کرده بود......شوهر عزیزم بهترین مرد دنیاست...:46::46::46:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دوستان عزیز تو رو خدا دعا کنید من به زودی زود بیام اینجا خاطره بنویسم:316:
این تنها تاپیکیه که آرزو دارم توش مطلب بنویسم.
میخوام انشا الله وقتی ازدواج کنم تک تک این پستها رو بخونم(البته خیلیهاش رو قبلا خونده بودم) و واسه همسرم اجرا کنم.
دعای هر کسی در حق خودش ممکنه مستجاب نشه به دلیل گناهانی که داره اما دعای دیگران خیلی به استجابت نزدیکه پس خواهش میکنم برا منم دعا کنید از مجردی خسته شدم و میخوام ازدواج کنم اما مشکلات سر راهمه که با دعای خیر شما انشا الله دست میشه.
نویسنده این پست رو فراموش نکنید لطفا:72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
امروز که فکر میکنم میبینم منم خاطرات عاشقانه با همسرم کم نداشتم. یکیشو براتون تعریف میکنم.
من خیلی چیزای ترش مثل لواشک و آلوچه و... دوست دارم.باید بگم همسرم اصلا لب به این چیزا نمیزنه. هر وقت ازش دلخورم و میخواد از دلم دربیاره، از سر کار که میاد با یک کیسه پر از این چیزا میاد خونه ومنم دلم نمیاد بعدش بهش اخم کنم و آشتی میکنیم. بعد خودش با یک بشقاب پر از لواشک و آلوچه میاره و پیشم میشینه و میگه بخور تا من کیف کنم:16: اینجور موقعها نمیتونم دوستش نداشته باشم.:72::72::72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
این روزا همش خاطرات خوشگل خوشگله
داریم واسه عروسیمون اماده میشیم
رفت و امدهای هر روزمون شمردن مهمونایی که قراره همشون فقط و فقط به هم رسیدن من و محسن و جشن بگیرن
لفظ عروس خانومی که این روزا ازش میشنوم
خرید واسه خونه مشترکمون کیک و گل و لباس عروسو ماشین و عکسو ....
این جمه دلنشینش که بعد هر ابراز خستگی تو گوشم میخونه دیگه آخرشه عزیزم داریم نزدیک میشیم
برنامه ریزی کردن واسه اینده واسه رفت و امدمون واسه مهمونی گرفتنمون و....
همسری این روزا داره سنگ تموم میزاره با اینکه دستش تنگه اما تا میتونه با خواست ومیل من پیش میره خدایی منم نمیزارم بهش فشار بیاد چون میدونم ناراحتیو نگرانی اون نگرانی منم هست
دلم نمیخواد زود روز عروسی برسه این روزا خیلی خوشگل تره
محســــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــن دوســــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــت دارم:43::43::46::46::46:
خدایا به داد دل مجردا برس:311:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
محل کار همسرم در خارج از شهرمونه و همیشه صبح زود با ماشین خودش میره و عصرها برمیگرده. یه روز عصر موقع برگشتنش که شد به من زنگ زد و گفت خانم همکارش اومده شرکت اما کار شوهرش طول کشیده و نمیتونه با شوهرش برگرده و همکارش از همسر من خواسته که خانومش روهم با خودش ببره. همسری هم زنگ زده بود به من که اگه من ناراحت نمیشم و از نظر من مشکلی نداره خانوم همکارش رو بیاره. منم بهش گفتم نه عزیزم چه مشکلی داره من اصلا ناراحت نمیشم. :46:
اینقدر از این همه صداقت و روراستی خوشحال شدم که اگه پیشم بودم بغلش میکردم و سر تا پاشو غرق بوسه میگردم:43::43::43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
امشب خیلی دلم گرفته بود .آدمیزاده دیگ دلش کوچیکه میشکنه. دیروزم اصلا خوب نبود. انقدر بد بودم که دست به هرکاری هم که میزدم افتضاح میشد. کلا دیروز ،روز ما نبود.......
وقتی امشب اومدی میخواستم به جبران دیروز تظاهر کنم خوبم. خندیدم تا خستگی کار از تنت خارج بشه. اما ته دلم غصه بود. دل کوچیک من وقتی چیزی توش میره سخت بیرون میاد . میدونم خودم مقصرم اما باز ته دلم اون غرور لعنتی نمیذاره بپذیرم .
شام خوردیم . دیدم تو اطاق مشغول کارت شدی. تنهایی رو مبل دراز کشیدم. باز دل کوچیکم منتظر بود بیای سراغم....
دلم دیگه تو رو میشناسه ، اومدی ....
سرم رو روی پاهات گذاشتی و دستهای گرمت نوازش گر موهام بود. همون چیزی که میدونی چقدر آرومم میکنه. تو این لحظه ها زمان برام متوقف میشه.آب شدن ذره ذره ناراحتی این 48 ساعت رو احساس میکردم. وقتی گفتی: "ببخش دیروز ناراحتت کردم" با اینکه میدونم بیشتر من مقصر بودم اما بزرگواریت، این بی قراری دلم رو آرومتر کرد.
وقتی ازم خواستی قبل خوابیدنت فقط 5 دقیقه بیام پیشت نمیدونی گذاشتن سر روی سینت چقدر ارومم کرد.
عزیزم ، همسرم، گرمای آغوشت تمام غصه هام رو از بین برد. هرچند این پنج شش دقیقه هیچ کلامی نداشت اما سکوتش برام پرمعناتر از هر کلامی بود.
ممنونم عشقم نمیدونی چقدر آروم شدم.:72:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
امروز داشتم خاطراتمو با همسرم مرور می کردم. آخه دیشب حرفمون شد و من دلگیر شدم. اما امروز که فکر می کردم دیدم ما کلی خاطره های خوب داریم با هم... خدایا کمکون کن زندگیمون همیشه آروم باشه...
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
همسرم تو دوران مجردیش از یه سرویس فیروزه خیلی خوشگل خوشش اومده بود و اونو خریده بود واسه همسر آینده اش . خیلی وقتها با خودش فکر میکرده صاحب این سرویس کیه؟؟؟
وقتی که با هم ازدواج کردیم تو اوایل نامزدیمون اون سرویس رو به من هدیه داد. اون هدیه یکی از با ارزش ترین هدیه هایی بود که از همسرم گرفتم. وقتی فهمیدم این هدیه رو وقتی خریده که من اصلا تو زندگیش نبودم بیشتر خوشم اومد و خوشحالیم چند برابر شد.
من عاشقانه همسری رو میپرستم :16: :16:
الانم که ازش مینویسم دلم براش تنگ میشه و از راه دور روی ماهشو میبوسم :228:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
[b]سلام به همه
دو ماه پیش با نامزدم و مامان اینا رفتیم شمال...من و همسرتو ماشین خودمون بودیم...بعد تو جاده هوا به شدت یخ شد ازونجایی که من به شدت سرمایی و نامزدم به شدت گرمایی هست شیشه رو کشید پایین...داشتیم منجمد میشدیم .....بعد با نامزدم بحثم شد که دارم یخ میزنم...الان سرما میخورم...اونم ناراحت شد که من گرممه خوابم میگیره اگه هوا بهم نخوره..وای من و تو چجور باهم زندگی کنیم ...
منم بغض کردم بدجور خیلی ناراحت شدم..همش میگفتم چه از خود متشکره به خاطر من از خودش نمیگذره...بعد با ناراحتی زد بغل رفت پیش بابام گفت بابا یه پتو میدین خانومم سردشه..اومد داد به من...:302:منم بغغغغغضضض پتو انداختم روم زیر پتو شدید بغض داشتم...یه هو دستمو گرفت شیشه رو کشید بالا گفت عزیزم سرتو بزار رو پاهام بخواب(عادت دارم تو سفر میخوابم رو پاش)...همش داشت از گرما اذیت میشد ولی دیگه شیشه نکشید بپایین...منم دستشو بوسیدم:43::43:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
مادرشوهرم مریضه و امروز شوهرم مادرش رو برده بود استان همجوارمون پیش یه دکتر. از صبح رفته بود و غروب خسته و داغون اومد. من خونه داییم بودم همسری هم اومد اونجا. گفت که حال مادرش تعریفی نداره. منم نه فقط امشب بلکه این روزا بیشتر از گذشته حواسم به شوهرمه. مثه پروانه دورش میگردم تا شاید بتونم از بار غم و غصه هاش کم کنم.
وقتی از خونه داییم برمیگشتیم تو ماشین یه عطری که امروز واسم خریده بود رو بهم داد. خیلی خوشحال شدم و دستش رو بوسیدم:46: :43: :46:
پیش خودتون فکر نکنین چه بیخیاله که حال مادرش خوب نیست و اونوقت به فکر کادو خریدن واسه زنشه. نه :81:اصلا اینطور نیست. اتفاقا شوهرم خیلی هم مادرشو دوست داره و همه کاری واسش میکنه اما در همه حال از منم غافل نمیشه و قربونش برم همیشه به فکرمه و حتی وقتی خودش نیاز به یه تکیه گاه داره بازم یه تکیه گاهه محکمه واسم :16:
خدایا ازم نگیرش.... :323:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
دوستای عزیزم این تاپیک فوق العاده ست من هر وقت میام اینجا کلی انرژی میگیرم
از اعماق وجودم دعا میکنم روز به روز عشقهامون پایدار و اینجا پر خاطره بشه
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
بازم من
حسن اینجا نوشتن اینه که خوبیها و قشنگیهای زندگیت اینجا نوشته و سند می شه تا هر وقت روزگار بهت سخت گرفت د.وباره بخونیش و جون بگیری
جمعه با همسرم و به پیشنهاد من به کوهستان رفته بودیم چون پدر همسرم به مناسبت عیذ قربان می خواست قربانی بکشه
همسرم اونجا تمام حواسش بین این همه آدم به من بود و من تو شستن ظرفها به صاحب خونه کمک کردم که همین که کارم تمام شد اومد و با مهربونی بهم خسته نباشید گفت و در راه برگشت من که هیچ وقت عادت به خوابیدن تو ماشین رو ندارم خوابم برد بیدار که شدم دیدم همسرم ضبط ماشین رو خاموش کرده و خیلی آروم رانندگی می کنه تا من بخوابم..................:310:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
این روزا کار شوهرم خیلی زیاده دیشب هم که شیفت شب بود و خونه نبود .من ظهر تو راه برگشت یه کم ناز کردم یعنی فقط گفتم چقدر بده مثل قبل همه ش بیرون نمیریم.عزییییز دلم عصر زودتر از من بیدار شد و گفت عزیزم پاشو آماده شو بریم بیرون هرچی گفتم نه تو خسته ای گفت نه ولی تو چشمای قشنگش معلوم بود...خلاصه رفتیم بیرون و آخر شب برگشتیم. خیلی خوش گذشت.یه عالمه حرفای قشنگ و امیدوار کننده زد.ولی چشماش قرمز شده بود از خواب ،که به اصرار من برگشتیم.......هیچ وقت نشده یه چیزی بخوام و شوهرم انجام نده.....ممنونم عشقم که زندگیمونو همیشه قشنگ و رویایی می کنی و عشقت و با عمل و زبون به زیبایی به من بیان می کنی.حتی بعد از 5 سال....:46:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
ما به شیوه کاملا سنتی ازدواج کردیم؛ یعنی از قبل شناختی رو هم نداشتیم. دو هفته از نامزدیمون میگذشت. ما باهم زیاد بیرون میرفتیم و حرف میزدیم اما تا حالا دست همدیگه رو نگرفته بودیم؛ یعنی رومون نمیشد!! (ما به هم محرم شده بودیم)
یه شب منو همسرم با ماشین بیرون بودیم. من به دستای مردونه اش در حال رانندگی نگاه میکردم و دوست داشتم اون دستارو توی دستام بگیرم؛ واسه همین به همسری گفتم میشه یه چیزی بگم؟ گفت بگو. اما زود پشیمون شدم و گفتم هیچی! از همسرم اصرار و از من انکار تا بالاخره دلمو به دریا زدم و گفتم میخواستم بگم میشه دستت رو بگیرم؟
اونم خیلی زود دستش رو دراز کرد طرفم و گفت آره عزیزم :43: :43:
بعدها همسری گفت اونم خیلی وقتا دلش میخواسته دست منو بگیره :16: اما هم خجالت میکشیده و هم نمیخواسته منو تحت فشار بذاره؛ واسه همین اینقدر منتظر مونده تا من خودم پیشقدم بشم
الهی من قربون همسر با حیا و با احساس خودم برم نه یه بار روزی هزار بار.... :46: :46: :46:
-
RE: خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم (2)
اولین بار یادته دلبندم؟با هم رفتیم کتابفروشی...توی خیابون من لیز بردم و نزدیک بود بیفتم...تو یهو دستم رو گرفتی...ولی به وضوح خجالت و شرمندگی از چشات مشخص بود...بهم گفتی منظوری نداشتی و میترسیدی من بیفتم...من از نجابتت لذت بردم
این 20 ماهی که وارد زندگیم شدی بهترین لحظه ها رو کنار تو داشتم...متشکرم بابت همه چیز عزیزترینم