ای بابا خیلی بد شد که فهمید
اما اشکال نداره . وقتی اومد حرفای دلتو با آرامش بهش بگو امیدوارم موفق شی
ما رو بی خبر نذار
نمایش نسخه قابل چاپ
ای بابا خیلی بد شد که فهمید
اما اشکال نداره . وقتی اومد حرفای دلتو با آرامش بهش بگو امیدوارم موفق شی
ما رو بی خبر نذار
یکی یک دونه عزیزاول یک دکتر آشنا پیدا میکردی و بهش میگفتی نیاز داری همسرت آزمایش اعتیاد بده
(مثلا به بهانه مریضی یا وقتی سرما خورده بود)با هم میرفتید و بدون اینکه همسرت بفهمه آزمایش اعتیاد را میدادی مینوشت مثلا دکتر میگفت که شما به خاطر مریضیتون فلان آزمایش را براتون مینویسم و نوع آزمایش هم نمیگفت
روزآزمایش هم قبل از اینکه با شوهرت بری آزمایشگاه به مسئولش میگفتی که نوع آزمایش را برای همسرت توضیح نده و فقط ازش خون بگیره
و بعد شوهرت را میبردی آزمایش
و خودت میرفتی جوابش را میگرفتی
به همین سادگی
با بپا گذاشتن بدتر همه چیز خراب شد:163:
چرا اینقدر بهش وابسته هستی؟؟
ازش جدا بشی با این خصوصیات بدش که بهتره؟؟(البته اگر امیدی به اصلاحش نداری)
ولی با این مساله ای که پیش اومده و همسرت فهمیده کارت سختتر از قبل خواهد شد
امیدوارم اونی که میخوای بشه
تصمیم با خودته
عزیزم خیلی حیفی و خیلی دوست دارم بهت کمک کنم واقعا داری حروم میکنی خودت را با زندگی با چنین مردی
تو را خدا مواظب باش بچه دار نشی:316:
سلام
شوهرم چهارشنبه شب اومد خونه ساعت 2 . اصلا حال نرمالي نداشت و بر خلاف تهديدهايي كه روزهاي قبل ميكرد مهربون چسبيد بهم و نيومده و بي مقدمه رفت سر اصل مطلب ... و اينقدر طولش داد كه من به گريه افتادم و تا رفتم بيرون و اومدم خوابش برده بود !!!! نه محبتي ، نه نوازشي ،هيچي هيچي ... تمومش كرد و خوابيد. مثل كسي كه فقط به اين دليل ميره سراغ طرفش . بعد از دو هفته اومد و از اوني كه بودم داغون ترم كرد . حالم از خودم بهم ميخورد مثل يه اشغال باهام برخورد كرد ،مثل كسي كه منو نمي شناخت . فرداش يعني روز پنج شنبه تا ساعت 4 عصر خوابيد و با زور بيدارش ميكردم تا نهار و صبحانه بخوره و هنوز از گلوش پايين نرفته بود خواب بود ،اون روز فقط حرص خوردم ،مثل كسي بود كه قرص خواب خورده باشه و گيج باشه . وقتي هم كه بيدار شد يه سر رفت بيرون و اومد و گير دادنش شروع شد و موضوعي كه چرا به داداشم گفتم و پيش كشيد و يكي اون گفت يكي من گفتم و بحثمون شد و يه كم كتك خوردم (تو گوشي و از اين چيزا ) ولي كلي حرفي ناجور بهم زد و منم جوابشو دادم و توي دلم نزاشتم . رفت و اخر شب اومد اون جدا خوابيد منم جدا . جمعه هم با هم قهر بوديم و اون همش بيرون بود و فقط واسه نهار اومد خونه . شب تولد بچه داداشش بود مامانش بهش گفت اونم گفت كه من دارم ميرم و نميام. در صورتي كه مي تونست اخر شب بره . براش مهم نبود كه من مي خوام برم يا نه! كادو نخريد و منم تصميم گرفتم كه نرم. عصر كه مامانش اينا مي خواستن برن مي خواست به زور منم ببرن كه زير بار نرفتم ولي يك ساعت نشد برادرش اومد دنبالم منم گفتم كه منتظر هستم كه خودش بياد با هم بيايم . بهش زنگ زدم ولي جواب نداد ،كفرم دراومد و چند تا sms حسابي بهش دادم و عقده دلمو خالي كردم سريع برگشت خونه و با هم درگير شديم ساعت حدود 7 عصر بود . منم مثل ديونه ها شده بودم و بيشتر از اون داد مي زدم و گفت جمع كن برو خونه بابات تو لياقت نداري !!!!! سريع وسايلمو جمع كردم كه برم كه طبق معمول درو قفل كرد ،فقط داشت منو بازي مي داد و بهم مي خنديد و هر چند دقيقه يك بار به خاطر حرفايي كه من مي زدم يا چيزي واسم پرت ميكرد يا بهم حمله كرد اخر هلم داد و قوزك پام پيچ خورد و از درد فقط خدا خدا ميكردم . خيلي جيغ زدم خيلي داد زدم كه بزار برم گفت كه اينجوري نمي زارم بري بايد اول طلاهاتو بيرون بياري بعد بري سريع رفتم اشپزخونه و همه النگوهامو بيرون اوردم و انداختم جلوش . همين حين خواهر بزرگش با شوهرش رسيد . صورتم خيس گريه بود و كبود شده بود و داشتم به زور النگوهارو در مي اوردم شوهرم هم نيش خند مي زد انگار من زجه مي زدم اون حال ميكرد . خواهرش باهاش بحث كرد و از خونه بيرونش كرد و منو وادار كردو بردم جشن ساعت 9 رفتيم اونجا .وقتي بقيه رو مي ديدم دلم ميخواست چاقو بردارم خودمو بكشم .من به همه گفتم كه رفته سر كار ولي 10 دقيقه نشد كه اومد دروغگو شدم ، اصلا انگار نه انگار به روي خودش نياورد كه چه اتفاقي افتاده . يه قاشق هم نتونستم شام بخورم سرم داشت منفجر ميشد ، تنها برگشتم خونه .تا رسيدم خونه درد پام شروع شد يك ساعت نشد ديگه نتونستم راه برم يه ذره تكون ميخورد دلم ضعف ميكرد . شوهرم ميديد نمي تونم راه برم ولي حتي نگاه نمي كرد داشت پلي بازي ميكرد صداشو بلند كرده بود فقط داشت منو ازار ميداد . رختخواب برداشتم بردم بيرون بخوابم اومد نگاهم كرد تف انداخت و رفت . تا 2 نصف شب نتونستم بخوابم اينقدر پام درد ميكرد كه نمي شد راه برم . چهار دست و پا رفتم توي اتاق قرص بردارم حتي نگاهم نكرد . كنترل برداشتم صداي تلويزيون كم كردم تا اومدم برم با مشت زد به كمرم . همونجا سرمو گذاشتم گريه كردم و نفرينش كردم اونم گفت دعاي سگ سياه بارون نمياد . صبح وسايلمو برداشتم و از خونه زدم بيرون رفتم سركارم كه بگم ديگه نميام كه گير افتادم و مجبور شدم اول كارامو انجام بدم . نيم ساعت نشد پدر شوهرم اومد و با اجبار برگشتم خونه . شوهرم رفته بود سر كارش . منم همه چيزو به خانوادش گفتم و قرار شده كه خودشون درستش كنن .... ولي همه جرياناتو به خانوادم گفتم و اونا هم در جريان هستن و به شوهرم هم اس دادم كه منتظر طلاق باشه به زودي
وقتي خواهرش بهش ميگفت خوب چرا اينجوري ميكني گفت اين ابروي منو برده من بايد تلافيشو سرش در بيارم .
بهم ميگفت اينجوري نمي زارم بري اول بايد رواني بشي بعد بري خونه بابات. اينقدر زندانيت مي كنم كه درست بشي. مي گفت تو ديگه واسه من مردي و هيچي برام مهم نيست و ديگه از خوبي خبري نيست ! نيست كه تا الان من توي ناز و نعمت بودم ، الان ديگه مي خواد همه چيزو دريغ كنه
من از خيلي از اشتباهات اون گذشتم ولي شوهرم نتونست يه كم خودشو كنترل كنه و اين چند روز هر بلائي سرم مي اورد مي چسبوندش به اين موضوع . سر جريان دختر خالم كه ابروي منم پيش كل فاميل رفت وقتي جريانو بهش گفتم و ازش توضيح خواستم اخر سر خودم كتك خوردم و گذشت . منم بايد مثل خودش نمي زاشتم اشك چشماش خشك بشه و روانيش ميكردم ، ولي نكردم و گفتم اشتباه كرده .
اين دو سه روزي كه خونه بود به هر بهانه اي اشك منو در مي اورد. بهش اس دادم " واي به حال مردي كه زنش ارزوي نبودنش رو بكنه! يه فكري به حال خودت بكن بدبخت " و همون روز اول هم كه كارشو كرد و ديگه حتي باهام حرف هم نزد گفتم " مردي كه 9 ماه از حال زنش خبر نداشته باشه بايد بره خودشو بكشه "
نمي دونم چرا هيچ كس چيزي نميگه !!! شايد هنوزم دوستان فكر ميكنن كه دارم داستان ميگم !! به هر حال من مشكلاتمو اينجا مينويسم شايد كسي كه شرايطي مثل داره يا ميتونه راهي پيش پاي من بزاره بياد و نظر بده .
امروز ظهر باز شوهرم برگشته خونه .وقتي صداشو شنيدم سرم بدجوري درد گرفت. هيچ برخوردي با هم نداشتيم نه اون سلام كرد نه من حركتي انجام دادم و همچنان قهر بوديم . اصلا دلم نمي خواست توي اتاقمون باشم و نيم ساعت الكي مي چرخيدم و ديدم اينجوري نميشه وسايل برداشتم رفتم حمام . اونم بچه هاي خواهرشو جمع كرد و نشستن بازي كردن. جالبه كه هنوز شوهرم بعد از 4 سال تازه ياد كارايي افتاده كه بچه ها و مجردها انجام ميدن .
وقتي از حمام اومدم بيرون مي خواستم بخوابم كه بيام سركار ولي اينقدر سر و صدا كردن كه سر دردم بدتر شد 1 ساعتي شد كه همه رو رد كرد رفتن و منم رفتم كه بخوابم . هنوز 5 دقيقه نشده بود كه اومد سراغم بدون هيچ حرفي! كارشو كرد ،منم چشمامو بستم و هيچ مقاومتي نكردم كم كم داشت گريه ام ميگرفت. اخرش هم بدون اينكه جلوگيري داشته باشه تمومش كرد . و رفت نشست پاي ادامه بازيش . بي صدا گريه كردم و لباسمو پوشيدم و زود تر از ساعت كاريم اومدم اينجا .
ميدونم هدفش چيه . ميخواد باردار بشم تا ديگه نتونم حرفي بزنم و از ايني كه هست بدتر بشه و هر كاري كه دلش ميخواد بكنه . چون اين چند روز تهديدش كردم كه طلاق مي گيرم به اين فكر افتاده كه اينكارو كنه .
اصلا از مشكلات و بدبختي هايي كه دارم بگذره من 1 هفته ميشه كه دارويي مصرف ميكنم كه تا يك سال اجازه بارداري ندارم و اگر باردار بشم بايد بچه رو سقط كنم و واسه پزشكي كه اين دارو رو واسم تجويز كرده هم دردسر ميشه . و شوهرم همه اين مسائل رو ميدونه و باز امروز اين كارو كرد .
واقعا ديگه نمي دونم چكار كنم ؟ بد جوري بين اين بدبختي ها گير كردم .
راستي تا اومدم اينجا زنگ زدم به رئيس كارگاهشون و ازش پرسيدم كه چرا شوهرم برگشته ؟گفت كه يكي دو روز كار تعطيله ولي شوهرتون گفته كه ديگه نمي تونه بياد و مشكل داره و وسايلشو هم اورده .
واقعا نمي دونم چكار كنم . سر درد ولم نمي كنه . درمونده شدم . مي دونم كه خودم هم اشتباه كردم كه به اينجا كشيده ولي هيچ راه برگشتي هم ندارم و نمي دونم بايد چكار كنم
خانمی چرا خانوادت رو در جریان نمی گذاری ؟برنامه خاصی داری که می خوای توی اون خونه بمونی؟
چرا از قرص های ضد بارداری استفاده نمی کنی ؟
اول كه اومد سراغم گفتم شايد به خاطر اس ام اسي كه بهش دادم به خودش اومده و ميخواد از اين طريق درستش كنه ولي همش خوش خيالي بود . من بهش راه دادم چون اكثرا بعد دعوا اين كارو و ميكرد و بعد هم عذ خواهي ميكرد و همه چيز درست ميشد ولي اشتباه كردم . تازه دارم به شخصيت واقعيش پي ميبرم . شوهرم اينقدر درك و شعور و فرهنگش پايينه كه ميخواد مشكلاتشو با به تولد يه بچه معصوم درست كنه . ميخواد اونو هم بندازه وسط تا بتونه بيشتر از ايني كه هست بد بشه . خدايا خودت كمكم كن ... مامانم گفته بود كه مواظب باشه گولت نزنه نزار خامت كنه و پاي يه بچه وسط كشيده بشه ولي من ناراحت شدم و گفتم اينجوري نيست و از شوهرم دفاع كردم ولي حالا به حرف مامانم رسيدم . يعني به همه حرفايي كه زده بود رسيدم .
سلام خواهرم،
چه دارویی مصرف می کنید و دلیل اون چیه؟
داستان اعتیاد چی شد؟
به نظرم اگر واقعا شرایط اینطوریه منزل رو به قصد منزل پدری فعلا ترک کنید ( هر چند واقعا از این توصیه خوشم نمی آد، اما واقعا چاره ای نیست)
مشاوره حضوری... فقط!
نه داستان فقط به اشتباه شما بر نمی گرده... موافق نیستم! خودت رو سرزنش نکن!
فقط به نظرم تو خونه نمون و برو منزل پدر...
نه به خودش اومده و نه اینطوری می اد! شما هم داری عزت نفست رو از دست می دی...
باردار به هیچ وجه نشو..
روشهای جلوگیری از بارداری اورژانس رو استفاده کن..
حدودا يك ماهي ميشه كه خانواده در جريان هستن و اين دفعه كه دعوامون شد كل جريانو به خانواده گفتم .
نه هيچ برنامه اي . فقط مي خواستم زندگي كنم ولي اين جهنم نسيبم شده
تا قبل از امروز كه اين جريان پيش اومد شوهرم از خودش جلوگيري ميكرد و مشكلي نداشتيم ولي امروز چهره واقعيشو ديدم . من هنوز نمي دونم با كي و چي دارم زندگي مي كنم .
سلام
با تمام مشكلاتي كه داري
هر لحظه و با هر اتفاق بيشتر داري خودت رو درگير ميكني
چرا يه خورده شرايط رو به نفع خودت محيا نميكني ؟ همش عليه خودت حرف ميزني و همش داري خودت رو عذاب ميدي .
اينايي كه من خوندم . درسته كه شوهرت خيلي ازار و اذيتت ميكنه ولي اخه خواهر من ، چرا خودت هم خودت رو زير فشار قرار ميدي .
حس ميكنم كه زندگيت رو خيلي دوست داري ولي همش برعكس عمل ميكني و دليل و علتي هم كه براي اين امر در نظر داري اينه كه چون ايشون اقدام نميكنه شما هم اقدامي نميكني .
با خودت دوست باش اين اولين قدم هست .
دختر گل با جناب sci موافقم . برگشتت به اون خونه در چنین شرایطی معقول نیست .
با خانوادت تماس بگیر بگو بیان محل کارت دنبالت .
دوست خوبم sci . دوستش جريان اينكه ما بهش سفارش كرديم كه ببينه شوهرم چكار ميكنه رو بهش گفته بود و سر همين موضوع دعوامون شد و هيچ چيزي دستگيرم نشد جز كتك .
الان يك هفته ميشه كه راكوتان مصرف ميكنم و واسه درمان پوستي هست و تا يك سال اجازه بارداري ندارم و بعد از يك سال هم زير نظر پزشك اجازه دارم و همه اين چيزها رو واسه شوهرم توضيح دادم و كامل در جريان هست .
چرا مگه آکنه روزاسه مبتلا هستید؟
قبلا درمانش نکردید؟ کرمهای موضعی اثری نداشته؟
همون توصیه قبلی رو اکیدا به شما دارم
لازم نیست خانواده خودتون رو باهاش مستقیما درگیر کنید... اما منزل رو به قصد منزل پدر ترک کنید و فعلا اونجا اقامت کنید. ارتباطتون رو با سایت قطع نکنید
مشاوره حضوری برای شما از نون شب واجب تره! با یه مشاور مطمئن!
مرسي دوستمنقل قول:
نوشته اصلی توسط m25teh
نمي دونم منظورت از اينكه برعكس عمل ميكنم چيه . اگر ميشه توضيح بده .
من ميخواستم زندگي كنم . هر كاري كه كرد زود فراموش كردم . چندين بار تا وسط راه اومدم و برگشتم خونه . به هيچ كس چيزي نگفتم كه چي ميكشم اينجا . هميشه صورت خودمو با سيلي سرخ نگه داشتم تا كسي نفهمه كه كتك ميخورم و شوهري كه اينقدر واسه داشتنم جنگيد اين بلاها رو سرم مياره . حاضر شدم توي خونه مادر شوهر زندگي كنم
تا شوهرم چيزي پس انداز كنه و يه زندگي ابرومند داشته باشيم . الان يك سالو خورده اي ميشه كه اينجام ولي يه روز خوش من تو اين خونه نديدم . يه روز ارامش نداشتم يا از دست شوهرم يا از دست بچه هاشون . ديگه كم اوردم . من اون وقتها نمي دونستم سر درد چيه ولي الان دو تا اسفين هم بخورم به زور خوب ميشم . شبها توي خواب جيغ ميزنم . و و و و و........ خيلي بدبختي هاي ديگه كه سرم اومده و جز خودم و خداي بالاي سرم هيچ كس چيزي نمي دونه
به نظر من ؛
خونه پدر رفتن ، در صورتي كه نيمه كاري بمونه و نتوني پروژه ات رو تموم كني برات ميشه قوز بالا قوز
لطفا قبل از ترك منزل يه خورده تامل كن و اقدام به تمرين مهارت ها كن
ترك منزل رو در آخرين مرحله استفاده كن تا ارزش و قبح مسئله عادي نشه .
sci عزيز
اكنه روزاسه نيست . بيشتر اكنه هاي عصبي و جواني هستش و دو ماهي ميشه كه بدتر شده . مطمئنا به خاطر اعصاب خورد هايي هست كه دارم .
اينجا كه هيچ چي نداره .
ولي اگر برم خونه پدري مي تونم مشاوره خوب زياد پيدا كنم . يه مشاور هم هست كه قبلا چند باري پيشش رفتم ولي ادامه ندادم
دوستان ساعت كاريم تمام شده . چكار كنم برم يا نه ؟
بله متاسفانه این جوشها با توجه به وضعیت هورمونال شما بد تر می شه... و استرس روش موثره!
خب شما هم که پوستتون چربه ... مراقب وسائل آرایش باشید و حتما بدون چربی استفاده کنید... Oil Free
مراقب پوستتون باشید..
دو تا راهکار هست:
می تونید بی خبر برید... زیاد فایده ای نداره و بیشتر تهدید محسوب می شه!
می تونید با ایشون تماس بگیرید و بگید به دلائلی که خودش بهتر می دونه، ترجیح می دهید که مدتی رو دور باشید و به منزل پدرتون بروید. بگید می خوام با مشاور برای حل مشکل زندگیمون صحبت کنم... و از تو هم می خوام که بیای پیش مشاور اگر می خوای زندگی بهتری داشته باشیم... ازش خداحافظی کن!
یه مدتی دور باشید برای هر دو شما بهتر خواهد بود... این حکم قهر کردن رو نداره!
توجه کن که ایشون رفتارهای بچگانه ای داره و باید صبر کنی و تحمل کنی تا بزرگ بشه... شاید یه مدت زیاد!
مشاور به شما خواهد گفت چه کنید... صحبتهای مشاورتون رو با هم کنترل می کنیم!
یکی یکدونه شما مثل این که به جدیت موضوع اعتیاد و اثر اون بر جسم و روح فرد زیاد پی نبردید ، باور کنید نوشتن جزئیات ریز زندگیتون در اینجا که به قصد درددل هست بیشتر ( از نظر من ) هیج دردی ازتون دوا نمی کنه،؛ شوهر شما مشکل جدی داره و باید اول مشکل اعتیادش رفع بشه و بعد روی اختلافاتتون تاکید بشه چون فعلا مشکل اعتیادش روی کل زندگیتون سایه انداخته ، مشکل شما ساده نیست که با دوتا مهارت و یه سایت اینترنتی حل بشه، باید قاطع تر عمل کنید
ببخشید اگر تلخ نوشتم ولی دوست داشتم واقعیت رو بگم
یکی یه دونه عزیزم..
مدتها بود ننوشتم .. میخوندم اما حرفی نداشتم که بگم تا آرومت کنه..
یکی یه دونه عزیز.. باید به خودمون بقبولونیم که واقعا دیگه راهی نیست ما هر راهی رو تجربه کردیم واسه ساختن زندگیمون اما نشد که نشد.. فکر کن شوهر من واسه اینکه منو عصبی کنه سیگار میکشه... به قیمت ناراحت کردن من سلامتی اش رو فنا میکنه .....
نوشتن توی این سایت فقط واسه پر کردن تنهایی ها مون و گفتن دردامون به دیگرانه شاید تسکینی باشه هر چند کوچک و زود گذر... تو رو خدا بیا اینقد نسازیم .. اینقد کوتاه نیایم .. اونقد افسرده ام و مدام توی استرسم که پزشک احتمال بارداریمو زیر ده درصد عنوان کرده اما همین مسئله شده یه چوب الف روی سر من که شوهرم مدام گوشزدش میکنه در حالی که بزرگترین علتش خودشه... بیا یه تصمیم جدی بگیر... و بگیریم ...
چون دیگه نه توانی دارم ، نه صبری ، نه روانی ، و نه جسمی...
راستی یکی یه دونه عزیز این آدرس ایمیلمه دوست دارم با هم در ارتباط باشیم.. آخه من خیلی دوست ندارم همه جزئیات زندگیمو توی سایت بنویسم.. معمولا on هستم.. منتظرتم
ftmh_ghlm@yahoo0com
سلام به همه دوستان خوبم
اون روز ترجيح دادم بمونم مشكلمو حل كنم . مي خواستم باهاش قاطع صحبت كنم و ببينم ميخواد چكار كنه ولي
شوهرم فعلا كم محلي كردن رو پيشه كرده و اصلا كاري به كار هم نداريم و يك كلمه هم با هم حرف نزديم و شبها هم از هم جدا هستيم . اين اولين باره كه قهرمون طولاني شده و اولين باره كه شوهرم كم محلي مي كنه و اصلا حرف نمي زنه . دامادشون بهش اس داده بود كه يه مدت اصلا كاري به كارم نداشته باشه . ولي متاسفانه به هيچ وجه بي خيال نزديكي نمي شه و چند بار مي خواسته اين كارو بكنه كه من از زيرش در رفتم . نمي دونم چطور مي تونه اينجور باشه . يك كلمه هم با من حرف نمي زنه ولي در كنارش هر وقت مناسب ببينه مي خواد شروع كنه .واسم خيلي عجيبه !!!!!!
خيلي اشفته هستم،نمي تونم گريه نكنم ،اختيار افكارم و تمركزم دست خودم نيست و دائم سردرد شديد مي گيرم . چكار كنم كه منم بيخيال بشم و مثل خودش به فكر هيچ چيز نباشم . بخدا همه بار زندگي روي دوش منه و اون هيچ تلاشي واسه زندگي نمي كنه . چطور از شر اين همه فكر و خيال و اضطراب خلاص بشم ؟ كمكم كنيد لطفا .... چطور ميشه اين روزا رو طي كرد و اين همه استرس نداشت ؟؟؟؟؟؟
یکی یک دونه عزیز
من گاهی نوشته هاتو می خونم .خلاصه بگم نمی دونم چرا ذاتا شخصیتی داری که چیزهایی رو که بهت تحمیل می کنند می پذیری چه دوست داشته باشی و چه نداشته باشی.!!!!!!
عزیزم برخورد دیگران با ما انعکاس رفتاری است که ما با آنها اجازه اش را داده ایم.برات مثال می زنم .اگه دقت کنی گاهی متوجه می شی که مردی با یه زنی شوخی های زننده می کنه در حالیکه همون مرد با یه خانم دیگه از تعارفات رسمی اصلا خارج نمی شه در حالیکه این همون مرده با همون اخلاق ولی چرا رفتارش با این دو تا خانم اینقدر متفاوته؟؟؟؟؟؟؟
دلیلش روشنه چون اون زن رفتارهایی از خودش نشون داده که به اون مرد اجازه بروز چنین رفتارهایی رو داده.در مورد تو هم همینطوره عزیزم .دلیل اینکه شوهرت اینقدر به خودش اجازه می ده به احساسات تو بی توجه باشه هم همینه.چون تو ناخواسته مجوز چنین رفتارهایی رو صادر کردی.
اگه از همون اول یه بار جدی ا این موضوع برخورد می کردی کار به اینجاها نمی کشید.اما نگران نباش عزیزم و آرامشت رو حفظ کن .هیچوقت دیر نیست .ولی یه شرط داره.اونم اینه:
تو اول خودت به خودت احترام بذار بعد از اون انتظار داشته باش همین کار رو بکنه....منظورم از اینکه به خودت احترام بذار اینه که الان که اینقدر خسته و مضطربی به خودت یه چند روز استراحت بده .به بدنت و به فکرت.الان اون شرایط برات اصلا خوب نیست.
من ت پیشنهاد می کنم از اون خونه چند روزی دور شی .از شوهرت و خانوادش.از اون خونه و اوضاع و احوالش.توی این مدت فقط به خودت برس و کسب آرامش کن بدون اینکه اجازه بدی چیزی تو رو به هم بریزه..توی این مدت یه کم به این شرایطت فکر کن ببین چه راهی براش پیدا می کنی.اما قدم اول اینه که به روح و روانت استراحت بدی و از اون محیط فاصله بگیری حتی سعی کن موبایلت هم پیشت نباشه....
امیدوارم به زودی به ارامش برسی
مرسي عزيزمنقل قول:
نوشته اصلی توسط f_z
ولي شوهرم متاسفانه نمي زاره برم خونه بابام و ميگه نه ميزارم بري نه اونا حق دارن بيان اينجا. اون فكر ميكنه كه خانوادم دارن دخالت ميكنن و ميخوان كه من طلاق بگيرم . در صورتي كه اونا روحشون هم از اين جريانات خبر نداره . نميتونم برگردم شهر خودمون و اينجا هم كسي رو ندارم كه برم پيشش و كمي اروم بشم . هر وقت هم كه ميرم اونجا همش استرس دارم . چون دائم زنگ ميزنه و يه كاري ميكنه كه دو روز نشده بايد برگردم . هميشه استرس داره كه اي واي من رفتم شهر خودم دارم چكار ميكنم و الانه كه ديگه برنگردم و از اين حرفا.هميشه ميخواد كه منو از شهر خودم دور كنه و ميترسه كه من اونجا باشم . تو اين 1 سال چه با هم قهر بوديم چه اشتي همين جوري بوده . فكر ميكنه اگر برم خونه بابام اونجا نشستم و توطئه ميكنم كه چطوري زندگيمو خراب كنم . يا مامانم داره راهكار ميده كه همه چيزو تموم كنم . اصلا بهم اعتماد نداره .
نمي دونم اشتباه كردم كه به داداشم گفتم يا نه . تنها راهي كه به نظرم ميرسيد همين بود ولي خيلي گرون تموم شد . كارشو ول كرده و ديگه نمي خواد بره سه ماه بيكار بود كه اين كار شروع بشه و بره حالا كه شروع شد 20 روز نشد ولش كرد و برگشت .هيچ پولي هم دستشو نگرفت و هر چيي طلب داشت ديگه گيرش نمياد . بهانه كرد كه تو ابروي منو بردي و من ديگه نمي تونم نگاهاي اينا رو تحمل كنم . هر كاري كردم كه ديروز برگرده سر كارش قبول نكرد و حالا بيكاره . باز روز از نو روزي از نو. ديروز خيلي التماسش كردم كه برگرده و همه چيزو از ايني كه هست خرابتر نكنه ولي قبول نكرد و فقط تحقيرم كرد . ازش معذرت خواستم و گفتم اشتباه كردم .ولي اون چكار كرد در جواب مسخره كرد .براي اولين و اخرين بار بود كه ازش معذرت خواستم ،يه كاري كرد كه ديگه واسه هيچ چيز طرفش نرم و ازش چيزي نخوام. شوهرم مردي نيست كه زن بره طرفش ظرفيت نداره . همه برنامه هامون به هم ريخت. شايد بگين كه اول به مشكلاي اساسي زندگيت برس بعد اين چيزا . ولي تا مادامي كه اينجا و پيش خانوادش باشيم هيچ چيزي درست بشو نيست. ريشه همه بدبختي هاي ما خانوادشه و داريم چوب اين زندگي مشترك و ميخوريم .
حتي ديگه نمي خواست بزاره سر كار بيام، ولي من كوتاه نيومدم و گفتم تنها دليلي كه منو تا الان سر پا نگه داشته همين كاره و به هيچ قيمتي نمي زارم اينو ازم بگيري . بهش گفتم كه ديگه كاري به اين زندگي ندارم و تو بايد از اين به بعد تلاش كني كه اين زندگيو حفظ كني و همه خواسته هاي منو براورده كني . مي خواستم به اينجا كشيده نشه كه شد حالا هم هر چه بادا باد . اونم چيزي نگفت و فقط سكوت كرد . اميدوارم حرفاي ديروزم يه تلنگر باشه براش . همه چيزايي كه تا حالا ازشون چشم پوشي كرده بودم و الان ازش ميخوام.راستي هنوزم پيگير اعتياد هستم . ديروز گفت به خاطر حرف شما هم كه باشه تا اخر عمر محاله چيزي از من ببينين !
نمي دونم لازمه كه بهش فشار بيارم و نزارم كه راحت توي خونه باشه ؟ ميشه راهنماي كنين .الان بهترين راه حل عملي چيه؟ چه برخوردي داشته باشم .
نه سعی کن خیلی بهش فشار نیاری صبور باش بزار با آرامش همه چی پیش بره
با سلام .
میدونم که از آخرین ارسال این تاپیک یک سال و نیم میگذره.من امروز این مطالب را خونده ام و خیلی متاسف شده ام.
دعا میکنم یکی یه دونه عزیز هرجا هست شاد و سالم باشه.من از این تاپیک خیلی چیزها یاد گرفتم و مهمترینش ازدواج با چشم های باز و با مشاوره و تحقیق و به دور از احساسات بود. اما فقط یک چیز..
گاهی اوقات یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایان است.
کاش لااقل بگن مشکلشون حل شد