خدا خوان تا خدا دان فرق دارد
که حیوان تا به انسان فرق دارد
نمایش نسخه قابل چاپ
خدا خوان تا خدا دان فرق دارد
که حیوان تا به انسان فرق دارد
:72:
هزار دشمنم ار مي كنند قصد هلاك
گرم تو دوستي از دشمنان ندارم باك
:72::72:
من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هركجا آيا همين رنگ است
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم
ز سيلي زن، ز سيلي خور
وزين تصوير بر ديوار ترسانم
....
بيا اي خسته خاطر دوست ! اي مانند من دلكنده و غمگين!
من اينجا بس دلم تنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي فرجام بگذاريم.....
مهدي اخوان ثالث
آیینه آن رو که گرفتی به دست
خود شکن,آِیینه شکستن خلاف است
دلا در عشق تو صد دفتر ستم
كه صد دفتر ز كونين از برستم
اين چرخ فلك كه ما در او حيرانيم
فانوس خيال از او مثالي دانيم
اول دفتر به نام ايزد دانا
صانع پروردگار حي توانا
اگر ان ترک شیرازی به دست ارد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمر قند و بخارا را
هزاران غم بدل اندوته دیرم
هزار اتش بجان افروته دیرم
مو احوالم خرابه گر تو جویی
جگر بندم کبابه گر تو جویی
تا که بودیم نبودیم کسی ****** کشت ما را غم بی هم نفسی
حال رفتیم و همه یار شدند ****** خفته ایم و همه بیدار شدند....
این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم
دشمن دانا ببرد بر عرشت ،؛، بر زمینت بزند نادان دوست
کار مده نفس تبه کار را
در صف گل جا مده این خار را
یا رب از دل مشرف نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق خورشید قیامت کن مرا
ای در میان جانی و جان از تو بی خبر
*******
از تو جهان تراست و جهان از تو بی خبر
ز سیه کارش امانی داشت
رهزن نفس را شناخته بود
به نام خدایی که جان افرید
سخن گفتن اندر زبان افرید
دوش مرغی به صبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت هوش
یکی از دوستان مخلص را
مگر اواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگ مرغی کند چنین مدهوش
صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست
بوستان در عنبر سارا گرفت از بوی دوست
دوست گر با ما بسازد دولتی باشد عظیم
و ر نسازد می بباید ساختن با خوی دوست
گر قبولم می کند مملوک خود می پرو رد
وربراند پنجه نتوان کرد با بازوی دوست
هر که را خاطر به روی دوست رغبت می کند
پس پریشانی بباید بردنش چون موی دوست
هر که را دیدیم از مجنون و عشقش قصه گفت
کاش می گفتند در این ره، چه بر لیلا گذشت
دیگران را عید اگر فردا ست ما را این دم است
رو زه داران ما نو بینند و ما ابروی دوست
وقتي جهان
از ريشه جهنم
ادم از عدم
و سعي
از ريشه هاي ياس مي ايد
وقتي يك تفاوت ساده
در حرف
كفتار را
به كفتر
تبديل مي كند
بايد به بي تفاوتي واژه ها
و واژه هاي بي طرفي
چون نان
دل بست
نان را
از هر طرف كه بخواني
نان است!
هر سحرگاه وقتی که خورشید
ان سوی کوه در خواب ناز است
در وصل هم ز عشق
تو ای گل در اتشم
عاشق نمی شوی که بیینی چه می کشم
ای دل به ساز عرش اگر گوش می کنی
از ساکنان فرش فراموش می کنی
از شيشه بي مي؛ مي بي شيشيه بجوئيد
حق را ز دل خالي از انديشه بجوئيد
از غم جدا مشو که غنا می دهد به دل
اما چه غم غمی که خدا می دهد به دل
اي بسا ظلمي كه بيني در كسان
خوي تو باشد در ايشان اي فلان
تا به قعر خوي خود اندر رسي
پس ببيني از تو بود آن ناكسي
حرف هایی است برای گفتن که اگر گوشی نباشد نمی گوییم
و حرف هایی است برای نگفتن
حرف هایی که هر گز سر به ابتذال گفتن فرود نمی اورند
و سرمایه ماورائی هر کس
حرف هایی است که برای نگفتن دارد
حرف هایی که پاره های تن ادمی اند
و بیان نمی شوند مگر انکه مخاطب خویش را یابند.
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی دوایش آتش است
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
[color=#FF1493]هر چیز بشکند ز بها اوفتد ولیک
دل را بها و قدر بود تا شکسته است[/color]
چو زین بگذری مردم امد پدید
شد این بندها را سراسر کلید
مرده بودم زنده شدم گریه بودم خنده شدم
دولت عشق امد و من دولت پاینده شدم
ای عاشقان ای عاشقان امروزماییم و شما
افتاده در غرقابه ای تا خود که داند اشنا