-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سالهای اول ازدواجمون بود و من هر هفته ماموریت کاری داشتم.
یه همکاری داشتیم تقریبا مسن که هربار باهم برمی گشتیم ، خانومش میومد استقبالش و ازشما چه پنهون منم دوس داشتم این قضیه رو. البته او کلا سایتی بوده از ابتدای کارش و سه هفته ماموریت بوده و یه هفته پیش خانواده.
حتی مدیر عاملمون هم که تو یه ماموریت هر سه برمی گشتیم و خانوم این همکارمون اومده بود استقبال ، گفت کاشکی یکی هم میومد استقبال ما :104:
بهرحال گذشت یه بار که چند تائی از همکارامون رو برده بودم برا بازدید از یه پروژه ، موقع برگشت همینطور که داشتم به گرفتن آژانس فکر میکردم و ... یه دفعه دیدم خانومم که با پدرش اومده بود یه شاخه گل قرمز رو جلوم گرفته ... منم که کلا خونسرد ... اما اون بار بدون توجه به دور و اطرافم :46: پدرش رو :311:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
اسفندماه بود
آخر سال سرکارم خیلی شلوغ بود
یادمه یه روز یه اختلاف حسابی پیدا شده بود و مدیرمون من رو مجبور کرد علاوه بر کارهای روزانه ام اون اختلاف حساب رو هم حل کنم
خیلی خسته و آشفته بودم و جو محیط کارم خیلی برای من سنگین و خفه کننده بود ( سه چهار سال بود که شهرستان اومده بودم و هنوز همکارانم منو غریبه می دونستند )
اون روز دو سه ساعت دیرتر اومدم خونه با یه اعصاب داغون
همش توی راه از اینکه
چرا اومدم شهرستان
چرا دارم میرم سرکار
چرا مدیرمون تبعیض قائل شد
چرا کارمندهای دیگه رفتند و من باید می موندم
چرا من باید این همه کار رو انجام بدم
چرا همسرم اصلا یه زنگ نزد ببینه من چرا دیر کردم
چرا ....
کلافه بودم
رسیدم خونه ... دیدم همسرم خونه است .... اونقدر عصبانی بودم که صبرم تموم شده بود ... به همسرم توپیدم که یه لحظه ی دیگه هم توی این شهر نمی مونم همین الان منو می بری تهران ، می خوام برم شهر خودم ... از این جا و این شهر تون خسته شدم و بدم میاد و کلی حرف های دیگه که اصلا شوهرم مسئولشون نبود
شوهرم خیلی آروم اومد به طرفم و گفت ناهار خوردی ؟ واست غذا رو گرم کردم بیارم بخوری؟
اصلا انتظار این برخوردش رو نداشتم .... منتظر بودم اون هم شروع کنه با من یک و به دو کردن و یه مشاجره بینمون شکل بگیره
یهو سرد شدم و اصلا یادم رفت واسه چی عصبانی بودم .... و قشنگ تر اینکه وقتی یاد حرفایی که به شوهرم زدم میفتادم از خودم خجالت می کشیدم ولی اصلا شوهرم هیچ وقت به رویم نیاورد
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند ماه پیش پدرم جراحی داشتند ورفتند تهران اونجا خانه یکی از اقوام رفتند. دکترشون گفتند که تمام فرزنداش قبل از عمل باید حضور داشته باشن من هم رفتم دنبال تدارک سفر زمانی که به همسرم گفتم که ایشان هم بیان چون با بچه این سفر برای من سخت هست گفتند که نمی تونند. خوب من هم رفتم دفتر هواپیمایی تا برای خودم بلیط بگیرم از دفتر هواپیمایی زنگ زدم که دارم بلیط می گیرم و اگه نظرشون عوض شده یه جای خالی هست ایشون فکر نمی کردن که من تصمیم خودم را برای رفت گرفتم خیلی پکر شدند و گفتند که اگه کمی صبر کنم شاید با ماشین با هم بریم من که می خواستم حتما قبل از عمل تهران باشم مخالفت کردم وبلیط گرفتم. خلاصه رفتم تهران.
روز عمل فرا رسید همسرم هم یه 2 بار زنگ زدند و خیلی عادی رفتار می کردند من هم عصبی بودم که من و خانوادم توی این شرایط بحرانی هستیم و ایشون اینقدر ریلکس هستند و به کار های خودش می رسه . خلاصه ساعت 11 شب که شد زنگ زدم ویه کلی به همسرم حرف زدم و اینکه توی این شرایط درکم نکرده و دیگه نمی تونم مثل سابق دوسش داشته باشم. همسرم هم فقط سکوت کرده بود .سکوتش بیشتر عصبیم می کرد. گوشی را بدون خدافظی قطع کردم.
10دقیقه بعد مبایلم زنگ خورد دیدم همسرمه گوشی را که برداشتم گفت :عزیزم در را باز کن. گفتم در کجا را ؟ گفت در خونه را دیگه دم در هستم . شاخ در آوردم گفتم دروغ می گی دیدم صدای آیفون خونه در اومد.
اصلا باورم نمی شد . خودش بود .آیفون باز نمی شد . رفتم پایین در را که باز کردم پریدم توی بغلش هر 2 تامون گریه کردیم .
نگوکارهاش را سرو سامان داده بود و از ظهر توی فرودگاه منتظر بوده که یه بلیط گیرش بیاد و خودش را به عمل برسونه .
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
ایندفه یه خاطره خیلی خیلی خوشمزه می خوام بنویسم. مزه کیک تولد چطوره؟ همونجوری :227:
یه هفته پیش با همسرم بیرون بودیم و قرار بود بریم مادر و خواهرش رو برسونه خونشون، بعد با هم واسه شام برگردیم خونه ما.
وقتی رسیدیم اونجا دیدم هی اصرار می کنه حالا بیا تو. بیا یه چند دقیقه بشینیم، یه شربتی بخوریم و اینا. آخر سر هم همسرم گفت اصن شام بمونیم همین جا، چی میشه؟. منم گفتم هیچی! موبایلمو ورداشتم که زنگ بزنم به مامانم و بگم واسه شام نمی ریم که همسرم گفت حالا صبر کن...
یه چند دقیقه که گذشت کیک به دست اومد تو هال و کیک رو گذاشت جلوی من و "تولدت مبارک" گویان. بهتم زده بود.
- این واسه کیه؟
- واسه شما دیگه؟
- به چه مناسبتی؟
- تولدت دیگه
- تولد من؟! مگه امروزه؟
- فرداست دیگه. خواستم غافلگیرت کنم.
- ( من همچنان بهت زده!) ولی تولد من که یه ماه دیگست!!
( در این صحنه تعجب و شادی و خنده حضار در هم آمیخت)
بله دیگه! همسرم تصور کرده بود تیر ماهیم الان. :311:
بعدشم کادو هامو گرفتم و کیک خوردیم و کلی خندیدیم. این جشن تولد رو هیچ وقت از یاد نمی برم. :227:
در ضمن در همون جلسه مقرر شد از این به بعد هم ترتیب ماه ها اینجوریه:
فروردین، اردی بهشت، تیر، خرداد، مرداد و ...
بله دیگه، هر چی آقامون بگه! :43:
بماند آقای همسر چقدر غصه خورد که یه ماه رفته پیشواز و مجبوره امسال دو تا کادوی تولد بده :311:
و بماند که من چقدر حسرت خوردم ای کاش می تونستم هیجان و بهت اون لحظه ام رو کنترل کنم و به روش نیارم که یک ماه اشتباه کرده... ای کاش ... :302:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام به دوستای گلم
امروز صبح که اومدم سرکار از یه حسی سرشارم.اومدم چندخطی بنوسیم و برم
مهربون من . گلم.همسر عزیزم :دیشب ، بعد از یه روز سخت و پرمشغله که هردومون واقعا خسته بودیم وقتی به من گفتی بیا سرتو بذار روی قلبم... وقتی آروم توی گوشم گفتی :
خدارو صدهزار مرتبه به خاطر اینکه تورو به من هدیه داد شکر میکنم.عزیزم تو همه ی دنیامی .دوستت دارم باتمام وجود و ..
آروم توی آغوشت خوابم برد تاصبح و خواب و بیداری بودم که وقتی میخواستی بری سرکار اومدی دوباره بوسم کردی و با اینکه میدونستی خوابم توی گوشم آروم گفتی عزیزم من رفتم.خواب نمونیا.دوستت دارم .خداحافظ....
وقتی از خواب بیدار شدمو اومدم سرکار سریع بهش زنگ زدمو گفتم چقدر دوستش دارم .
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نقل قول:
نوشته اصلی توسط .....
سلام بالهای صداقت عزیز.
میخواستم راجع به خاطره ای که گذاشتید، یه سوال بپرسم.
اینکه بعد از اینکه آدم اونقدر عصبانی و شاکیه، همسرش اونجوری با آرامش برخورد کنه، آدم بیشتر عصبی نمیشه؟
راستش من فکر کردم دیدم اگه خودم جای شما بودم شاید از دست همسرم ناراحت میشدم که اصلاً حرفای من براش اهمیتی نداشت.
میشه بگید که چی باعث تفاوت دید من با شما میشه؟
و اینکه چی کار باید بکنم که توی موقعیت مشابهی برداشت سوء نکنم؟
ممنونم:72:
نقل قول:
نوشته اصلی توسط بالهای صداقت
رسیدم خونه ... دیدم همسرم خونه است .... اونقدر عصبانی بودم که صبرم تموم شده بود ... به همسرم توپیدم که یه لحظه ی دیگه هم توی این شهر نمی مونم
اصلا انتظار این برخوردش رو نداشتم .... منتظر بودم اون هم شروع کنه با من یک و به دو کردن و یه مشاجره بینمون شکل بگیره
. و قشنگ تر اینکه وقتی یاد حرفایی که به شوهرم زدم میفتادم از خودم خجالت می کشیدم ولی اصلا شوهرم هیچ وقت به رویم نیاورد
عصبانیت من و دلخوری من از دست شوهرم نبود ، و اون اصلا مقصر نبود ،اما من عصبانیتم رو سر اون خالی کردم (یکی از راه های نادرست تخلیه فشار و ناراحتی واکنش منفی و شدید نشون دادن هست به جای صبر کردن و احساسی برخورد نکردن)
تصور کن همسرت بی دلیل به پرو پای تو بپیچه و باهات دعوا کنه ، دلش از جای دیگه پر باشه و بیاد کلی بد و بیراه به تو بگه و تو رو توی قضیه ای که اصلا ربطی به تو نداره مقصر بدونه
چه حالی بهت دست میده ؟
ازش دلخور نمی شی؟
دلت نمی شکنه ؟
خودت رو مورد ظلم نمی بینی؟
----
با این اوصاف شوهرم خم به ابرو نیاوردم و خیلی آروم انگار نه انگار که من دارم باهاش دعوا می کنم و اره میدم تا تیشه بگیرم
جوری که انگار نه انگار اتفاقی افتاده آرومم کرد و اصلا به روم هم نیاورد
او می تونست در صدد دفاع از خودش بربیاد و بگه
مگه من گفتم برو سرکار ؟ خودت خواستی بری
من باید شاکی باشم که اومدم خونه ناهارم آماده نیست
ولی انگار تو دست پیش گرفتی که پس نیفتی
و خیلی حرفهای مردسالاری دیگه
و به نوعی آتیش این دعوا رو شعله ور تر کنه ، اما با این برخوردش منو شرمنده خودش کرد
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
توی سفر قبلی که گفتم یه اتفاق خوب دیگه هم افتاد بعد از اعمل پدرم موقع برگشت خوب همسرم بلیط نداشتند و من و پسرم بلیط داشتیم ایشون اسمشون رو توی لیت انتظار پرواز نوشتند .
20 دقیق تا پرواز مونده بود و تا اون موقع چند بار همیرم رفتند سراغ بلیط و هر بار با ناامیدی بر می گشتند آخرین اعلان پرواز را هم کردند برای سوار شدن همسرم اصرار می کرد که من برم و اون با اتوبوس بر می گرده شهرستان خیلی ناراحت بودم با ناراحتی ازشون خدافظی کردم و وارد سالن پرواز شدم 10 دقیقه ای هم منتظر شدیم تا اعلام کردند که بریم درخروجی و سوار اتوبوس شویم برویم به سمت هواپیما موقع سوار شدن به اتوبوس زن و شوهری را که توی لیست انتظار بودند ،دیدم .شروع کردم تماس گرفتن با همسرم که بهشون اطلاع بدم هنوز شاید بتونند بلیط بگیرند اما گوشی را جواب نمی داد .موقع پیاده شدن از اتوبوس خیلی وسیله دستم بود پسرم هم بغلم بود خیلی اذیت شدم و دپرس بودم پایین پله های هواپیما منتظر شدم تا جمعیت کمی کمتر بشه تا بتونم از پله ها بالا برم همین که می خواستم از پله ها برم بالا یه دفعه دیدم یکی از پشت حائلم شده با ترس برگشتم ببینم کیه دیدم همسرم هست انقدر ذوق زده شدم که اطرافیانم متوجه شدند من هم که خیلی ذوق کرده بودم به همه با شوق گفتم این همسرمه .
همسرم تمام این مدت پشت سرم بوده و من ندیده بودمش حتی پسرم متوجه همسرم شده بود اما من نه.
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
کلی ذهنم رو مرور کردم تایه خاطره گیر بیارم واینجابنویسم تاجو تالار یه کمی ازاین گرفتگی دربیاد.
پارسال یک روز قبل ازتولدم همسرم بهم گفت که ازطرف شرکت قراره به یه ماموریت کاری بره.ازاونجایی که تاحالاچنین اتفاقی نیفتاده بود باورم نشد.وسط روز زنگ زدم شرکتشون وازهمکارش همسرمو خواستم ایشون هم نامردی نکردو گفت جهت انجام کاری به شعبه ... رفته!!!
بازم باورم نشد ولی خب عصر که داشتم میومدم خونه احساس میکردم توخونست.ولی چراغا خاموش بود.
درو بازکردم رفتم تو.تاوقتی برسم جلوی در امید داشتم که توخونه باشه ولی وقتی دیدم هیچ کفشی جلو در نیست
دیگه امیدم به ناامیدی تبدیل شد.تاچراغ رو روشن کردم دیدم وااااای مامانم اینا با خواهرم خونمون هستن.
صحنه جالبی بود.بین اونا همسرم رو پیداکردم که دستش رو گذاشته جلو دهن بچه خواهرم تا مبادا صداش دربیاد ومن متوجه بشم. بچه بیچاره...!!!
اونروز کلی سوپرایز شدم یه تولد حسابی برام گرفته بود.
وقتی هم دعوامون میشه یاداین جورموقع ها میفتم که چقدر صادقانه تمام احساساتش رو نثارم می کنه واونوقته که
همه چی یادم میره.:310:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
حدود یک ماه پیش مبلغی را دستی به نامزدم دادم ( مبلغش زیاد نبود و توی خیابون یه جا لازم شد که من دادم ).
امروز پرینت حسابم را که گرفتم دیدم به حسابم ریخته. اما چیزی که برام جالب بود این بود که در کنار نام واریز کننده، مبلغ، تاریخ، در قسمت توضیحات ( جایی که علت واریز پول را می نویسه ) نوشته بود " با تشکر ... بوس "
این توضیح کوچولو و غیرمنتظره باعث شد سرصبحی خواب آلو اما با لبخند بقیه مسیر را برم.
گرچه روابط مدتی است که حسنه نیست اما کارش قشنگ بود. گفتم بگم بقیه هم استفاده کنند.
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
ما بعضی موقع ها فکر مبکنیم عشق چیز نو ظهوریه و ما فقط این عشقو داریم و قدیمیا ندارند حالا می خوام یه داستانی بگم که این جمله بالا رو نقض می کنه!!!!!! و وقتی من بهش فکر میکنم جیگرم میسوزه
پدر بزرگ و مادر بزرگ من 50 سال باهم زندگی کردند ولی چه زندگی زندگی جهنمی !!! هر روز کتک و کتک و بی احترامی ولی نقطه عطفش اینجاست دوستان
7 سال پیش مادر بزرگم فلج شد و برای دستشویی بردنش از لگن استفاده می کردیم و پدر بزرگم براش کار می کرد و چیزیم نمی گفت چون با این همه اخلاقی خودش ته دلش دوستش داشت تا دوسال بعد یعنی 5 سال پیش که روز آخر زندگی اش که کاراشو کرد و آخرین لگنو با دستای پر از عشقش برای مادر بزرگم آورد و کنارش گداشت و گفت :"عزیز حلالم کن بخاطر بدیهام و اینو بدون که امروز اخرین روز زندگیمه حلالم کن حلالم کن" و به سفر آخرت رفت اینو خود مادر بزرگم تعریف کرد و میرسیم به 8/4/1390 که انتظار به سر رسید و مادر بزرگم هم رفت و به عشقش رسید و وصالی مجدد برای این دو فرشته رقم خورد با اینکه بی وفایی کرد به من چون بهم قول داده بود که برام بره خواستگاری:72:
برام دعا کنید تا به حق فرشتگان سفید موی خانه ها منم به عشقم برسم و بیام داستانامو براتون تعریف کنم
:323:
دوستان ببخشید غمگین بود ولی پر از زیبایی:72:
یا مولا علی
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند روز پیش سالگرد ازدواجمون بود. از دهم تیر(نه! ینی دهم خرداد، [ خاطره قبلی] :D ) که خونه رو تحویل گرفتیم، کارای تعمیر و تمیز کردنش رو جوری پیش بردیم که دقیقا روز سالگرد ازدواجمون بریم زیر یه سقف... تمام کار هاشو خودمون دو تایی انجام دادیم. بتونه کاری، رنگ زدن، فرز کاری ( به عمرم حتی اسمش رو نشنیده بودم!)و ... خیلی خسته شدیم اما لحظه های قشنگی رو گذروندیم. کلی خاطره دارم از خستگیهای دو نفری، از بوس های یواشکی، رنگ زدن های پر از خنده و بعد ایستادن و تماشا کردن حاصل کار، آب بازی و چونه زدن های آخر شب که کی بدن اون یکی رو ماساژ بده و البته مهربانی بی حد همسرم که همیشه برنده این چانه زدن ها بود ...
اونقدر اون چند روز سر هر دومون شلوغ بود که فرصت نکرده بودیم واسه همدیگه هدیه بگیریم.
پریروز همسرم یه کیک خوشگل گرفت و منو غافلگیر کرد.
هیچ وقت فکر نمی کردم شب اولین سالگرد ازدواجم بتونه بدون هدیه و جشن و مراسم خاصی اینقدر شیرین باشه ...
اینقدر عاشقانه :43: ...
اینقدر آرام :310:...
اینقدر دوست داشتنی:227: ...
و اینقدر خوابالو که حال خوردن کیک هم نباشه :311:
پانوشت:
باز من چند روز نبودم به این تاپیک خاک دادید خورد؟ ( اسمایل اعتماد به نفس در حد تیم ملی و طلایه داری و علم کشون و اینا :D)
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام.منم يه خاطره بگم؟البته از خودم نيست .من هنوز مجردم.از دوستمه كه همين چند روز پيش جشن عروسيش بود
دوستم پارسال عقد كرد.منم براي عقدش رفته بودم.همون شب عقد تا صب با آقا دوماد بيدار بودن و حرف زده بودن بعدشم براي نماز صب رفتن حرم.بعدشم هم رفتن تهران براي ثبت عقدشون(داماد تهرانيه)خلاصه اينكه اين دوست ما شب نخوابيد ديگه.همون فرداي عقد تو خونه ي مادر شوهرش دوماد ميخواسته عروس خانومو بغل كنه كه عروس خانوم يهو غش ميكنه :311:
عينهو فيلم هنديا .محصول 2010:311:
بيچاره دوماد هم كه حسابي هول كرده بوده مامانشو صدا ميكنه.مامانش هم بعد سرحال شدن دوست من بهش ميگه تقصير من بود بايد يه چيزايي رو برات توضيح ميدادم
دوماد بيچاره كلي خجالت كشيده بوده جلوي مامان و باباش.بس كه هول بوده.ملت تا يه هفته اصلا روشون نميشه دست همو بگيرن اون وقت اين آقا:D
به نظر من كه خاطره هاي روزاي اول محرميت زوجاي جوون خيلي قشنگه.چون هنوز از هم خجالت ميكشن و عكس العملاشون با مزه است.ميشه شما هم از از اون روزا خاطره بگيد؟قشنگه ها
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
شبها موقع خواب عین یه جنازه میشم.یعنی تامیگم شب بخیر دیگه خوابیدم وتا صبح هم بیدار نمیشم جوری که نصف شب اگه بمب هم بیفته نمی فهمم.این چند روز هوا
به قدری گرم بود که ازفرط دمای هوا تاصبح نمی تونستم بخوابم.اینجا بود که متوجه شدم همسرم تمام شب رو حواسش به منه تامبادا روم باز بشه واز باد کولرسرما بخورم.جالب اینجا بودکه شب متوجه شدم باهمون قیافه خواب آلود چندبار بلندشد وروی منو کشید.صبح ازش پرسیدم توهم نتونستی شب بخوابی نه؟گفت: نه مثل همیشه بود.گفتم آخه چندبار دیدم که بیدارشدی وروی منو کشیدی! لبخندی زدوگفت: خب این کار هرشب منه.عادت کردم به اینکه هرشب چند بار پاشم وروی تو رو که عین بچه ها بالگد ملحفه رو پرتاب می کنی بکشم.
داشتم پر درمیاوردم.خدایاااااا چقدر این مرد نازنینه...خدایا برام حفظش کن.:203:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
بچه ها! تا اون جایی که یادتون باشه، توی یکی از تاپیکهام گفته بودم که از همسرم خواستم برام تنوعی داشته باشه که ایشون هم خرید ماشین جدید رو پیشنهاد دادن!
راستش چند روز اول که می دیدم همسرم دنبال ماشینه؛ اون قدر ذوق داشت و خوشحال بود که نگو و نپرس! دائم می پرسید که شما چی دوست داری؟ یه ماشین هست این جوریه؛ این مدلیه؛ این رنگیه؟
خلاصه؛ تا اینکه بعد از چند وقت دیدم؛ این آقا پسر داره روز به روز پژمرده تر میشه و هیچ خبری از ذوق و شوق اون روزهای اولش نیست؛ دیدم نه تنها که خوشحال نیست بلکه اعصابش هم خورد شده! بهش گفتم: تو رو خدا! هر جوری شده باید یه ماشین بخری؟ دیگه داره بجای خوشحال کردنت روی اعصابت راه میره! اینقدر وسواس بخرج نده! یکی رو بردار دیگه؟!
دیدم بازم هیچی نگفت و گفت: راست میگی باید همین کار رو بکنم!
تا اینکه دیدم شبش باز بدون خریدن ماشین اومده و خیلی هم ناراحته؛ بهش گفتم: ببین یه چیزی هست که بهم نمیگی! یه چیزی که داره روز به روز آبت میکنه! و اون وقت بود که بهم گفت: راستش خیلی تنهام! هیچ کس رو ندارم که بخواد باهام بیاد و وقتی توی دو دلی هستم، نظری بده! گفتم: بابا! شما که خودت آخرشی! هر کس میخواد ماشین بخره میاد پیش شما! اون وقت شما میخوای کیو با خودت ببری؟ من مطمئنم که شما می تونی بهترین ماشین رو بخری؟!
گفت: اصلا بحث این نیست، میگم اگه بابام بود؛ این روزها با هم می رفتیم و اگه توی خرید یه ماشین دو دل بودم؛ میگفت: همین رو بردار؛ قیمتش اصلا مهم نیست؛ من هستم! اما الان که میرم، نه پدری؛ نه برادری؛ نه پسر عمویی؛ هیشکی! یه پسر دایی دارم که اون هم اون قدر این روزها درگیره که وقت نداره با من بیاد!
خیلی دلم گرفت و هیچی نگفتم؛ شب موقع خواب؛ بغلش کردم و از تنهایی و ناراحتیش گریه ام گرفت! گفت: چرا داری گریه میکنی؟ گفتم: بخاطر تو! اصلا میخوای من خودم باهات بیام؟ خندید و اشکامو پاک کرد و گفت:آخه! بین اون همه مرد؛ شما کجا بیای؟
خلاصه؛ فرداش اون قدر انرژی مثبت بهش دادم که گفت: اگه یکی مثل تو بود که موقع خرید این حرفها رو بهم میزد؛ دیگه تردید نداشتم. غروب رفت و با یه ماشین جدید و خوب برگشت! کلی ذوق کردم و خوشحالیم رو بهش نشون دادم و از خوشحالیم خوشحال شد!
شبش بهم گفت: هیچ وقت اون حرفت یادم نمیره که می خواستی باهام بیای تا تنها نباشم!بوسم کرد و بغلم کرد و بهم گفت: خریدن امروز ماشین فقط تاثیر حرفهای ظهرت بود! و البته اصل خریدن و عوض کردن ماشینمون هم فقط بخاطر خوشحالی تو و تنوعی بود که میخواستی!:43::46:
:227::227:
قربونت برم که اینقدر حرفام برات مهمه و البته حرفات برام مهمه!:46:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام پنجشنبه شب 14 نفر از فامیلای همسرم منزل ما افطاری دعوت بودند خودم هم روزه بودم خیلی روز سختی بود با اینکه مامانم اومده بود کمکم اما خیلی خیلی خسته و بیحال بودم به هرحال همه چی عالی شدو مهمونا اومدن و رفتن و کلی تشکر کردن و...
آخر شب خونه خیلی کثیف و درب و داغون بود.همسرم اومد توی آشپزخونه و دستمو گرفتو برد توی اتاق خواب و گفت نمیخواد امشب تمییز کنی من فردا صبح همه رو تمیز میکنم .خوابیدیم .سحر که از خستگی خواب موندیمو بیسحری روزه شدم .وقتی ساعت 10 صبح چشمامو بازکردم .دیدم همسرم داره حال رو جاروبرقی میکشه .تازه بعدشم رفت توی آشپزخونه و داشت مرتب میکرد.مدام میومد بالای سرم و منو میبوسید و میگفت خوبی؟؟؟؟؟ و تا دیشب هزار بار به خاطر مهمونی تشکر کرد.......
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نقل قول:
به نظر من كه خاطره هاي روزاي اول محرميت زوجاي جوون خيلي قشنگه.چون هنوز از هم خجالت ميكشن و عكس العملاشون با مزه است.ميشه شما هم از از اون روزا خاطره بگيد؟قشنگه ها
بله. برای کسایی که روابط آزاد نداشتن و این بوسه ها و آغوش ها رو برای اولین بار با همسرشون تجربه می کنن بی شک بسیار خاطره انگیز و زیباست.
من هم از همه دوستان دعوت می کنم برای نوشتن در این باره. زود باشید دیگه. چرا معطلید؟:104:
***********************************
برای من و مهربان هم اون روز های اول و "دوستت دارم" های شرمناک سرشار از تصویر های دلنشین و با نمکه.
بوسه و بغل های توی آتلیه که ژست بود و ساختگی. نه اینکه دلم نمی خواست! اما چندان با هم انس نگرفته بودیم و سخت بود در آغوش کشیدن مردی که هنوز برای من "شما" بود ...
تا یه هفته بعد از عقد خیلی که نزدیک می شدیم دستش رو موقع رانندگی می گرفتم و تازه همون موقع هم قلبم کلی تالاپ تولوپ می کرد و آبرو ریزی! مهربان هم وقتی آخر شبا منو می رسوند فقط دستم رو می بوسید و من انگار که فضا برای نفس کشیدنم تنگ می شد دلم می خواست زودتر خداحافظی کنیم ... هر چند که یک دقیقه بعد، دلم ناجور تنگ چشمهاش بود .....( بعدها برایم گفت از گل انداختن گونه هایم سر همین بوسه های یواش ...)
این وضع بود تا اینکه یه روز رفتیم باغ مادر جون.
یه باغ سبز قشنگ که اون روز عصر، آسمونی داشت آبی آبی با چند تکه ابر مسافر ...
آقای همسر به بهانه عکس گرفتن، دوربین را که تنظیم می کرد، فوری می دوید و در آغوشم می گرفت و آخر سر هم یک بوسه آروم روی لُپ همیشه سرخ من! ... منِ نامانوس هم سر می گردوندم که ... خدا می دونه منم چقدر دلم هوای بوسیدنش رو داشت اما ...
دیگه کم کم داشت غروب می شد. جلوی در، یه کوچه باغ خیلی خلوت و آروم بود. داشتیم چند تا عکس هم اونجا می گرفتیم که همسرم به هو بی مقدمه پرسید : " بوسای من اذیتت می کنه؟" منم که شدیدا پی فرصت می گشتم، دست انداختم دور گردنش که: " نه! چرا اینجوری فکر می کنی؟"
- آخه هر وقت بوست می کنم سرتو بر می گردونی ...
- چشماتو ببند می خوام بوست کنم ...
از آفتاب چشماش خجالت می کشیدم خب! چشماشو که بست تازه صورت ماهش رو تماشا کردم. تا اون روز یه دل سیر نگاش نکرده بودم...گم شدم توی صورتش... مژه های قشنگی داشت. دل آدم رو موج می انداخت ... مهربونی ناب صورتش قند تو دلم آب کرد... سُر خوردم از رو گونه اش اومدم پایین. خدای من! هوای لبش نفسم رو بند می آرود... هنوز چشماش بسته بود و دست من حلقه به دور گردنش... موندم کجا رو ببوسم! چشمهاشو؟ گونه شو؟ ... نه! اینا رو بقیه هم می تونن ببوسن...
یه بوسه آروم و کشدار گذاشتم رو گردنش... درست همونجا که یقه اش بوسه می زد ...
خورشید دیگه تو آسمون نبود اما آفتاب نگاهش داشت همه یخای دلمو ذوب می کرد ...
همونجا بهم گفت: هیچ وقت اینقدر آروم نبودم ...
غرق شادی شدم از این جمله ... هنوز هم غرق می شم ...
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
خدایا خاطرات قشنگ آویژه خانوم و همه کسایی که اینقدر خوشبختند رو هر روز زیادتر کن به حق این ماه عزیز :43::323:
و یک چند تایی هم برای امثال من خاطره قشنگ با همسرم درست کن تا ما هم بتونیم تو این تاپیکها بنویسیم. :323:
خدایا شکرت یک خاطه یادم اومد::227:
خاطره مربوط میشه به اولین باری که من و همسرم بعد از ازدواجمون از همدیگه دور شدیم. وقتی من با یکی از اعضای خانوادم رفتیم استقبال همسرم در فرودگاه. دلم تالاپ تولوپ میکرد و خیلی دلتنگش بودم. اما فکر نمی کردم همسرمم دلش برام تنگ شده باشه (اخر خوش بینی:311:)، همسرم که ما رو دید اومد جلو اول با اون اعضای خانوادم روبوسی کرد . تو دلم گقتم باز منو گذاشت اخر. بعد اومد طرف من. منتظر بودم منو هم ببوسهو صورتمو بردم جلو اما فقط باهام دست داد. اما احساس کردم یک دفعه اندازه یک دنیا انرژی از تو دستهاش وارد بدنم شد و بدنم یکدفعه داغ شد. هیچوقت فکر نمی کردم اینقدر دوستم داشته باشه و این همه انرژی عشق تو وجودش نسبت به من داشته باشه که وقتی فقط چند روز نتونسته باشه منو ببینه و جمع شده باشه بتونه منو بسوزونه.
وقتی داشتیم می رفتیم طرف پارکینگ فرودگاه وقتی اون همراهمون حواسش نبود اومد تو گوشم گفت داشتم بدون تو می مردم. هیچوقت تنهام نذار.
راستش بعد از اون تو خونه ما موند و با اینکه دوسالی هم از خانوادش دور بود نرفت ببیندشون و گفت می خوام فقط پتنها یش تو باشم. بالاخره بعد از دو روز با اصرار من با هم رفتیم دیدن خانوادش.
بعدها متوجه شدم اون مدتی که از هم دور بودیم حتی حوصله جواب دادن به یک تلفن هم نداشته. و هر کس تو اون مدت دیده بودش می گفت شوهرت داشت از دست می رفت. ولش کردی کجا رفتی؟ :43::72:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
خداروشکر ...هزار هزار هزار....به خاطر هدیه ای که بهم داده.وقتی کنار هم خوابیدیم همیشه آروم توی گوشم میگه خدارو هزار بار شکر میکنم به خاطر اینکه تو رو به من داد.منم بهش میگم خدارو شکر به توان n و nاز یک تا بینهایت.........
دو سه روز پیش من حالم مساعد نبودو نتونستم روزه بگیرم.همسرم روزه بود .طبق معمول بعد از یه روز کاری سخت و نسبتا گرم اومد محل کارم دنبالم و باهم رفتیم خونه.حالم خوب نبود .حس اینکه بلند بشم و برم توی آشپزخونه و واسه خودم ناهار درست کنمو اصلا نداشتم.همسرم اومد کنارم .دید حالم زیاد خوب نیس.گفت: ناهار خوردی؟ گفتم نه...نفهمیدم دیگه چی گفت .چشمام بسته شد.داشتم خواب میرفتم که اومد صدام کرد و گفت واست ناهار درست کردم پاشو بخور....
یه لحظه جاخوردم.آخه خودش روزه بود و رفته بود واسه من ناهار درست کرده بود.و سفره رو پهن کرده بود....
فقط میتونم بگم : خدایا شکرت
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
نامزد من كارش شيفتيه يعني يه مدت صبح ميره ويه مدت هم شب من كه اصلا از اين بابت راضي نيستم ولي كاريش هم نميشه كرد .اون تكنسين برقه كارشم خيلي دوست داره توي كارخونشون از بين چند نفر كه تكنسين هستند فقط همسر من از همه دستگاههاي كارخونشون سر در مياره(اون نابغست:43:) اين چند وقت اخير هم كارخونشون در حال انجام پروژه ايه كه اون بايد همش اونجا باشه. امروز چهارمين روزي بود كه نديده بودمش ديشب بهم اس مس داد وگفت فردا هم نميتونم بيام پيشت خيلي ناراحت شدم ولي بهش هيچي نگفتم(خواستم مثلا غر نزنم ودركش كنم). امروز صبح ساعت 7:30 بهم اس مس زد دم درتونم از جام پريدم نفهميدم اصلا چجوري چشاي پف كردمو آرايش كنم خودم به قيافه خودم خندم گرفته بود.بدوبدو رفتم دم در همين كه سايه منو از پشت در ديد صورتشو چسبوند به شيشه ومنم از همون پشت شيشه بوسش كردم ودر و باز كردم وكلي خنديديم وبغلم كرد گفت اگه امروزم نميديدمت ميمردم:227:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
یکی از لحظه های خوب زندگی ام صبح های خیلی زود هست که به زور از خواب بلند می شم و باید همسرم رو از خواب بلند کنم تا اماده بشیم بریم سر کار .از اینکه می بینم یه خانواده هستیم و داریم برای رفاه همدیگه تلاش می کنیم ، اینکه همسرم در کنارم هست کوچولو را هر روز صبح می بینم با اون شمایل خنده دار خوابیده ، گاهی اوقات همسرم در حال درست کردن شیر برای پسرم هست و من دارم پوشک اونو عوض می کنم ، اینکه چند روزه که کمرم درد می کنه و میبینم همسرم بچه را تا دم در ماشین بغل میکنه واز اینکه پسرم توی بغلش خواب هست لذت می بره و خوشحالیش را به من هم نشون می ده ،در این لحظه های کوچک ، از اینکه در کنار همسرم این لحظه ها را تجربه میکنم احساس خوشبختی می کنم .
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام دوستان.
چقدر از خوندن خاطراتتون لذت میبرم.خیلی قشنگن.منم 1خاطره از میون خاطرات بیشماری که باهمسرم دارم براتون مینویسم:
یکی از درسای سختو مهم ما مهندسای صنایع احتماله.چند روز بود دائم پروتال دانشگامو چک میکردم که کی نمره امتحان ترم این درسو میزنن.همسرم هم با اینترنت گوشیش روزی چند بار چک میکرد...و من ازینکه اینقدر برای چیزی که برای من مهمه ارزش قائله لذت میبردم.اون شب با عجله از بیرون اومدیم خونه چون دوستام بهم خبر دادن نمره احتمالو زدن.وقتی رسیدیم خونه و من نمرمو نگاه کردم...باورم نمیشد... من خیلی زحمت کشیده بودم اما اون درسو افتادم...شوک سختی بهم وارد شد.چون از درسام عقب میفتادم...خلاصه اول فقط سر درد شدم بعد کم کم حس کردم درجه بدنم داره میره بالا...هیچکس هم جز ما دوتا خونه نبود که به من برسه.مثله 1 جنازه گداخته افتاده بودم رو تخت.همسرم با مهربونی پاشویم میکردن دستمال خیس میذاشتن رو بدنم.میتونم بگم شب تا صبح در حال ماساژ دادن من و خنک کردن بدنم بود...با اینکه صبحش باید میرفت سر کار اما تمام شبو بیدار بود مثله 1مادر از من مواظبت میکرد و من با اینکه همش خوابو بیدار بودم اما وجود پر از عشقشو کنارم حس میکردم...
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
پدر و مادر و برادر و زن برادرم رفته بودن مکه(برادر دیگم هم با زنش سفر بودن) و من و همسرم دیگه تنهای تنها شده بودیم.بماند که اون 10روز چقدر خوش گذشت قسمت جالبش شبی بود که مامانم اینا برگشتن... تو فرودگاه از 1 طرف دلتنگ خانوادم شده بودمو از اومدنشون خوشحال... و از 1 طرف حس عجیبی داشتم به شدت دلم گرفته بود که مامانم اینا برگشتنو همسرم میره خونه خودشون!!!!!!!:316: فکر نمیکردم اینقدر دوسش داشته باشم:46:برام لحظات عجیب و به یاموندنی شد.نگاه همسرم پر از نگرانی از دور شدن از من بود...:46:
فهمیدم چقدر باهم بودنمون نعمته
با وجود تفاوت های زیاد منو همسرم اما لحظات زیبای زیادی داریم الحمدلله.:323:
به تازگی برام ماشین خریده بود :227:ومن خودم میرفتم خونشون.1روز ازم خواست بیام دنبالش و بریم خونه خواهرش و قول داد شب برگردونم خونه وساعت1و نیمه شب بود که گفت بیا بریم خونتون.من فکر کردم شب خودش میمونه.
با ماشین من رفتیم خونمون.اما وقتی ماشینو پارک کرد اومد طرفم بوسیدم و گفت خداحافظ! هرچی اصرار کردم بمون گفت میخوام باور کنی چقدر دوست دارمو پیاده برمیگردم خونه(اصلا عادت به تاکسی و اتوبوس سوار شدن و پیاده روی نداره و تحت هر شرایطی با ماشینشه.خونشون هم برای پیاده رفتن واقعا دوره)
اون شب خیلی دیر رسید خونشون اما برای همیشه 1 چیزی رو تو قلبم ثبت کرد...:46:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چرا دیگه کسی خاطره تعریف نمیکنه؟؟؟؟؟؟؟:302:
من از همسرم پرسیدم چه خاطره قشنگی تو ذهنته؟بعد از کلی تلاش و پیگیری های بی وقفه من! بالاخره یادش اومد!:310:
جریان ازین قرار بود که منو همسرم چند روزی رفته بودیم مسافرت و برف سنگینی هم اومده بود.
1جا ماشین لیز خورد و نزدیک بود که بریم تو دره!
که خدا رحم کرد و همسرم استادانه ماشینو نگه داشت(ما زنجیر چرخ نبسته بودیم:316:)
از ماشین پیاده شد تا زنجیرو ببنده.منم تو ماشین بودم و از شدت سردی هوا از جام نمیتونستم جم بخورم.فقط 1بار از ماشین پیاده شدم چون نگرانش بودم تو این سرما چه جوری داره این کاره سختو میکنه.
همسرم میگفت اون لحظه که اومدی پیشم همه خستگیم از تنم رفت که دیدم به فکرم بودی و نگران سرما بودی.
میگفت احساس کردم خیلیییی خوشبختم:43:
(ولی من اون موقع اصلا نفهمیدم که کار خاصی کردم:227:)
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
پنج شنبه بود كه ما رفتيم بهشت زهرا سر خاك مادرش داشتيم در مورد مردن حرف ميزديم ونامزدم گفت كه آره هممون يه روز ميميريم من وزبونم لال شما .منم شيطنت كردم وگفتم شما كه از خداته من بميرم بري يه دختر خشگلتر جوونتر بگيري(در حالي كه مطمئن بودم اينجوري نيست) ديدم چشاش پر اشك شد چند بار پشت سرهم گفت نگو خودمو ميزنما بعد دستمو محكم توي دستش فشار داد وهيچي نگفت.احساس كردم يه لحظه بدون اون نميتونم زندگي كنم .خدايا شكرت كه هنوز دارمش
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام
دیشب شوهرم بدون اطلاع قبلی یک دفعه منو کشید سمت خودش و گفت ...دوست دارم.
و بعد یک ربع در آغوشش بودم.
باور کنید این حرکتش از همه کادوهایی که تا به حال برام خذیده با ارزش تره.
فقط کاش بیشتر تکرار بشه.
منو واقعا غافلگیر کرد. او آدم درونگرایی است.
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
من که احساس میکنم وقتی از سرکار میرسم خونه(3.5 ) تا زمانیکه همسرم میرسه خونه(4) تا فرداصبحش که پیش هم هستیم همش خاطره س...نمیدونم از کجاش بگم...فقط میتونم بگم خیلی دوسش دارم خیلی ی ی ی
یه چیز جالب: همسرم توی خونه خیلی به من کمک میکنه و واقعا این نعمت فوق العاده بزرگیه...خیلی مهربونه ...اما نکته ی جالبش اینه که خانوادش واقعا تعجب میکنن چون میگن وقتی پسرخونه بوده دست به سیاه و سفید نمیزده و همشون تعجب کرده بودن که 180 درجه تغیر کرده....
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
يادمه يه روز بعد از ظهر قرار بود همسرجان بياد دنبالم منو از سركار برسونه خونه ديدم هيچ خبري ازش نيست زنگ زدم بهش گفتم عزيزم كجايي گفت اي واي ببخشيد خوابم برده بود خيلي ناراحت شدم گفتم اشكال نداره خودم ميرم وخداحافظي كردم.راه افتادم ورفتم تو ايستگاه اتوبوس نشستم چشامو بستمو وداشتم به اين فكر ميكردم كه اگه ميومد دنبالم چقدر خوب بود ديگه مجبور نبودم با اتوبوس برم چشام بسته بود كه ديدم يكي بوق ميزنه چشامو باز كردم ولي نگاه ماشين نكردم فكر كردم مزاحمه ديدم يكي با صداي مهربون ميگه خانمم سوار نميشي نگاه كردم ديدم وااااااااااااااااااااي همسر جانه انقدر خوشحال شدم كه حد نداشت:227:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
هفته های اول ازدواجمون بود. به همسرم گفتم "یه سورپرایز دارم واست. دلم می خواد یه چیزایی رو ببینی که هیچ وقت نگفتم.. ولی یه کم باید صبور باشی تا من اماده اش کنم..."
اینو گفتم و همسرم رو با هزار سوال تو اتاقم تنها گذاشتم ... اومدم تو هال و لپ تاپ داداش رو قرض گرفتم که" بده می خوام یه چیزی رو چک کنم..."
- مگه از تو اتاق خودت نمی شد؟
- نه
- همسرت کوش؟ چرا تنهاش گذاشتی؟
- صبر کن! کار دارم خب....
اصل ماجرا بر می گشت به چند ماه پیش ...
اصلا نمی دونم چی شد که تصمیم گرفتم این بار، همه لحظات رو ثبت کنم... اصلا نمی دونم چی شد که حافظ رو باز کردم و از میان بیت های غزل اسم وبلاگ رو انتخاب کردم و ... دلم گواهی می داد این یکی با بقیه فرق می کنه ... این اومده که بمونه ... دل بود دیگه! چیکارش کنم؟! گواهی می داد! ...
حدود سه ماه بود که خاطرات آشنایی مان را می نوشتم ... همه خاطرات را ... هر چه که احساسم بود ... پست های سراسر لبریز از عشق ... از همان نگاه اول تا زمانی که پای سفره نشستیم ... همه همه را ... عریان عریان ...
حالا می خواستم وبلاگ رو به همسرم نشون بدم که ببینه چقدر شیفته اش شدم ... بدونه قلبم چقدر دیوانه وار براش می تپه ... آتش پنهان در دلم را می خواستم نشانش بدهم ...
پستی نوشتم به این مضمون:
"امروز پنج شنبه .... تو اینجایی مهربان من ... و من مانده ام کدام بیت را پیشکش چشمهای مهربانت کنم ...
اینجا
اکنون
همیشه
عاشقی می کنم برایت تا نفسم جاری است ... "
اینو تند تند نوشتم و ذخیره کردم و هر چه رد پا بود از لب تاپ داداش پاک کردم تا خصوصی ترین ها بماند فقط برای من و مهربان ....
و برگشتم تو اتاق خودم ...
لپ تاپ رو باز کردم و دادم دستش و گفتم تایپ کن این آدرس رو ...
پرسید: در مورد چیه؟
- گفتم حالا تو بزن، خودت می فهمی ...
پست اول رو دید ... برگشت نگام کرد ... جانم ... عشقم ... ورق زد... اون چشمش به صفحه لپ تاپ، من چشمم به اون ... خوند و خوند و خوند ... دیگه چشمای قشنگش به اشک نشسته بود ... چشم های من که خیلی قبل تر ... آتش گرفته بودم .... کمی بعد تر گرمای آغوشش داشت درد کهنه بیست و چند ساله ام رو التیام می داد ... درد یک انسان در فراق نیمه خویش ...
آره ...
من خوشبخت ترین حوای روی زمینم:310:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
آویژه عزیزم خاطره گفتی و منم یه خاطره یادم اومد
7 دی 89 اولین دیدار من و عشقم بود.اولین بار که عزیزم به همراه خاله و مامان جانش اومده بودن منزل ما و همون اولین نگاه و اولین حضورش کار خودشو کردو....
از اون روز تا زمان عقدمون حدود 2ماهی طول کشید و تمام لحظه هامو و خاطرات قشنگو وقتی صبح ها سرکار بودم توی کاغذهای کوچیک مینوشتمو پایینشو امضا میکردمو همشو نگه داشتم تا تا تا تا ............. دو ماه بعد از عقدم که تولد همسرم بود و همه رو دید ....من از شوق گریه میکردمو همسرم هم.......
ممنون که منو به یاد اون لحظه ها انداختی...:72:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
صبح یه کشیک شب طولانی بعد اون که عامل سه زایمان سخت بودم و شاهد کلی مشکل ..فقط به 8 ساعت خواب نرمال فکر میکردم.. اومدم پایین.. داشتم گیج می زدم از خستگی..دیدم از راهرو ترخیص خانم جوان پریده رنگی اومد بیرون.. یه هو یه جوان با لباس سربازی و موهای از ته کوتاه... پرید طرفش و دست گل کوچک و یه کم پلاسی رو داد دستش و به زبان محلی ما گفت: سلام! انم تی شین( سلام اینم مال تو..) و سرشو از روی روسری کهنه سرمه ای بوسید زن جوان سرشو پایین انداخت و به شانه همسرش تکیه داد..من اون لحظه حس کردم تمام خستگی هام رفت..کوله مو انداختم رو دوشم و شاد و زمزمه کنان تو پارک جلوی بیمارستان 2 ساعت قدم زدم..تا چن روز شاد و قوی بودم.. مثل ابری به آب خوردن آهویی در برکه نگاه کرده...
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دست همتون درد نکنه، خوب دل ادمو میسوزونیدا.....
خب تقصیر من چیه مجردم ، چیزی ندارم واسه گفتن:302::302::
اما خداییش چقد زندگی متاهلی اونم از نوع عاشقانش قشنگه....:227::227:
دمه خدا گرم ، که عشق و دوست داشتن رو افرید تا ما انسانها انقد زندگیمون لذت بخش بشه...
جا داره یه کف مرتب برا خدا بزنم:104::104:
خدایا چی میشه یه همسر عالی و عاشق پیشرم قسمت ما مجردا کنی....
حالا میخوام همه اونایی که با خاطرات قشنگ دل مجردارو سوزوندن ، نفرین کنم :
ایشالا این تایپیک به صفحه 10000 برسه ،همه زوجای خوشبخت بیان هرکدوم 100خاطره عشقولانه بنویسن.:310::310: تعداد خاطرات قشنگتون هم از امار وارقام خارج بشه
از اینجا به همسرایندم(خانمم) قول میدم ، کاری کنم که بیاد با خاطرات عشقولانمون این تایپیک رو به صفحه 10000برسونه::43::43:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
دوستان عزیزن خاطرات عاشقانه فقط به دوستان متاهل عزیز تعلق نداره. من خودم متاهل نیستم اما با بدنیا اومدن هر نوزاد کوچولوی سالم یه بار احساس مادر بودن کردم و تو تیم ورزشیم.. تو دوستان کوه نوردم..تو همکلاسی هام بیشتر منو مامان میدونن و خاله..به بیان دیگه من یه عالم مامانم!..عاشق زندگی ام.. عاشق این که ادمها رو شاد و خوشبخت ببینم..از خداوند می خوام وجود ماها رو مایه شادی و خوشبختی خودمون و بقیه قرار بده.. آمین؟:72:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام به همه ی دوستای عاشقم
من مجردم، راستش من تا حالا فک میکردم همه ی عشق و محبتا مال قبل از ازدواج و رسیدنه دو طرف به هم دیگه ست اما حالا که دیدم خیلی از بچه ها بعد از گذشت چند سال از زندگیه مشترکشون همچنان عاشقانه زندگی میکنن واقعا خوشحال شدم و خیلی حس خوبی پیدا کردم:310:
شیطونا شوهرای به این مهربونیرو از کجا پیدا کردین؟:227:
راستش من مهم ترین معیارم تحصیلات و موقعیت اجتماعیه همسر آینده ام بود ولی حالا با خوندن این پستا واقعا دوس دارم یه همسر مهربون و احساساتی داشته باشم.
دعا میکنم تا همیشه ی همیشه عشقتون تازه ی تازه بمونه :46:
واسه ما مجردام دعا کنید:46:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سالهای اوائل ازدواجمون بود.
اونموقع تو ظرفهای آلومینیومی مستطیل شکل غذا می بردیم شرکت و روی گاز غذا رو گرم می کردیم.
همسرم اغلب یه بسته کوچیک تو قسمت بالائی ظرف میذاشت ،
اونروز با همکارا غذامون رو گذاشته بودیم رو گاز و داشتیم با همکارا بیرون آبدارخونه می گفتیم و می خندیدیم ، یه دفعه یکیشون گفت بو سوختن میاد ، از ظرف کیه؟! منم ظرف رو برداشتم و تسمه روئی رو در آوردم ، یه چیزی بین کاکائوی داغ با سلوفان سوخته و یه .... حالا همشون هم کله ها رو آوردن جلو ببینن چی سوخته :316:
قلب کوچولوی مخصوص رو یه تیکه کاغذ که هنوز با کاکائوی اون شکلاتا پوشیده نشده بود همه چی رو لو داد :43:
تایه مدت هر وقت بوی سوختن از آبدارخونه میومد ، می گفتن عشق BABY سوخته :311::311:
بعدها یکی از همون همکارا که باهم ماموریت رفته بودیم گفت تو خانوم خیلی خوبی داری ، گفتم البته
حالا چرا ؟ گفت من صبح باید برا خودم غذا بذارم و ظرف غذام رو هم باید بشورم :302:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
چند روز بعد از عقد که رفتیم عقد نامه رو گرفتیم.
شوهرم گفت بریم شیرینی بگیریم بریم خونه شما.
تو راه اولین دونه های برف اون سال هم شروع به باریدن کرد.
خوش بودیم تا اینکه شوهرم برگشت گفت........
گفت خودمو بیمه عمر کردم.نوشتم بیشترین سهمش بتو برسه.......
من خیلی غصه دار شدم و از دستش ناراحت...
شروع کردم اولین بار پیشش گریه..طفلی پشیمون شد.اما معلوم بود ته دلش خیلی خوشحال بود که اینقدر برام مهمه.
اینو از طرف همسرم نوشتم براتون.
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
عید امسال شاید بدترین و شاید هم بهترین عیدم بود! درست شب 28 اسفند مادرم بهم زنگ زد گفت پدرم حالش خوب نیست و بستری شده و بهتره زودتر بریم شهرستان واسه دیدنش.وقتی این خبرو شنیدم(چون از تهران تا شهرستان ما حدود 400 کیلومتر فاصله است) دنیا دور سرم چرخید همسرم سر کار بود و میدونستم خسته است بهش زنگ نزدم نشستم کف سالن و تا رسیدنش زار زار گریه کردم وقتی اومد خونه و حال منو دید خیلی نگران شد و کلی بهم روحیه داد و گفت فردا صبح زود میرم ماشینو سرویس میکنم و کله سحر راه میافتیم.خلاصه از حال من و همسرم اون شب بگذریم فردا صبح من بعد رفتن همسرم واسه سرویس ماشین وسایلو تند و تند جمع کردم و خودمم آماده شدم و منتظر موندم تا بیاد و هر چه زودتر راه بیافتیم یه ساعت گذشت نیومد دو ساعت گذشت نیومد خلاصه بالاخره زنگ زد گفت سیم پیچی ماشین سوخته !! و تا غروبم درست نمیشه(تو لحن صداش اون قدر غصه بود که اون موقع دلم نیومد چیزی بگم) حالا فکر کنین روز 29 اسفند بابام تو ICU بستری سیم پیچی ماشین سوخته هیچ جا هم بلیط گیر نمیاد داشتم دیوونه میشدم قشنگ یادمه نشستم رو سرامیکای کنار سالن خونه مون و سزم گذاشتم زمین و سیل اشک بود که جاری میشد.از دست همه ی دنیا شاکی بودم خودمو آماده کرده بودم که وقتی همسرم اومد خونه هر چی ناراحتی دارم سرش خالی کنم که چرا یه دفعه ماشین این جوری شد و تقصیر اونه و از این حرفا.خلاصه همسرم با آژانس برگشت خونه هنوز لحظه ای که از راهرو گذشت و وارد سالن شدو یادمه تا چشمش به من افتاد آن چنان زد زیر گریه که تمام بی کسی و ناراحتی من دود شد رفت هوا.وقتی دیدم همسرم درست به اندازه من واسه پدرم تگرانه و از خرابی ماشین عصبانیه نمیدونین چه حس قشنگی داشتم.هیچ وقت ندیده بودم گریه کنه و حالا که میدیدم اون جور خالصانه واسه عزیزای من ناراحته احساس خوشبختی میکردم.
خلاصه ما اون روز موفق نشدیم بریم و روز بعدش رفتیم پدرمم خدا رو شکر حالش خوب شد
اون روز من واقعا عمق عشق و علاقه ی همسرمو درک کردم:72:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
روزی که به همراه خانواده همون رفتیم محضر برای رسمی کردن عقد ،همونجا هنگام ادای خطبه ،صدای اذان بلند شد.. خیلی لحظه قشنگی بود ...
و بعد محضر منو همسرم از بقیه جدا شدیم و رفتیم مسجد اولین نماز متاهلیمون رو خوندیم و بعدش از گل فروشی کنار اونجا قسمتی از مهریم که 14 شاخه گل مریم بود برام خریدو بهم داد... چه لحظات عاشقانه و معنوی بود...
چه زود گذشت...
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
قبل از ازدواج با شوهرم دوست بوديم . اونموقع اون سرباز بود و وضع مالي خوبي نداشت . يادمه يه روز تولدم بود بهم يه كادو داد وقتي بازش كردم ديدم يه حلقه كوچيك و ظريف طلاست . بهم گفت ببخشيد پول نداشتم پولاي حقوق سربازيمو جمع كردم برات اينو گرفتم . اون حلقه از نظر مادي هيچ ارزشي نداره ولي هنوز كه هنوزه وقتي در كشومو باز مي كنم و مي بينمش به ياد اون روزاي عاشقانه مون اشكم همينجوري سرازير ميشه . اميدوارم خدا هرجا كه هست شاد و خوشبختش كنه . :46:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
سلام به همه دوستان و با تشكر از تسوكه عزيز واسه باز كردن اين تاپيك
منم گفتم بيام يه خاطره بگم تا عقب نموندم:P
اولين مسافرتي كه من و همسرم رفتيم با پدر و مادرم بوديم با يه ماشين هم رفتيم تو اون 3 روز مسافرت به خاطر اينكه تو جمع بوديم نميشد با هم باشيم . تو راه برگشتن من و عزيز دلم عقب نشسته بوديم به گفته خودش انقد دلش تنگ شده بود كه به محض اينكه وارد تونل ميشديم كه تند تند منو ميبوسيد بعد خودشو كنار ميكشيد تا تونل بعدي..............خدايا هميشه عشق همه جوونا رو تازه نگه دار:321:
-
RE: " خاطرات قشنگ و عاشقانه من و همسرم"
اجازه من يه خاطره ديگه بگم....
حدود يك ماه قبل از تولدم،تولد زن داداشم بود اونا هم مثل ما اولين سال زندگيشونه داداشم نسبت به مسائلي مثل تولد و اينا بيخياله منم كه اينو ميدونستم از چند روز قبل تولد عروسمون به داداش جون ياداوري ميكردم تولد خانمشو تبريك بگه با تمام اين ياداوريا باز يادش رفت طفلي زنداداشم تو حسرت يه تبريك اولين تولد متاهلي موند:302:با داداش كلي دعوا كردم كه چرا يادش نبود اونم بهانه اورد كه مردا همه همينن شوهر خودتم همينه گفتم نه اينطور نيست خلاصه شرط گذاشتيم رو اينكه ببينيم شوهرم تولدمو يادشه يا نه.روز تولدم شوهري اومد خونمون داداشم هم نشسته بود هر چي منتظر شديم ديديم نه خير اصلا يادش نيست داداش هم چشم و ابرو ميومد كه ديدي.........بهش گفتم نميخواي چيزي بگي گفت نه چي بگم مگه خبريه ؟خيلي ناراحت شدم داداشم هم كيف ميكرد:302:بعدش شوهرم گفت پاشو بريم خونمون منم با ناراحتي رفتم و هيچي نگفتم. رسيديم خونشون تا وارد شدم ديدم همه جمعن و يه كيك گنده وسط ميز كه روش نوشته بود گلنوش جان تولدت مبارك...خلاصه همه داداشاشو شام دعوت كرده بود بهم گفت ميخواستم غافلگيرت كنم .قيافه داداشم موقع ديدن عكساي تولد ديدني بود:43::43::311::310: