RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
قصه عاشق http://qsmile.com/qsimages/16.gif
روزي پير معرفتي، يکي از شاگردانش را ديد که زانوي غم بغل گرفته و گوشه اي غمگين نشسته است. نزد او رفت و جوياي حالش شد. شاگرد لب به سخن گشود و از بي وفايي يار صحبت کرد و اين که دختر مورد علاقه اش به او جواب منفي داده و پيشنهاد ازدواج ديگري را پذيرفته است. شاگرد گفت که سالهاي متمادي عشق دختر را در قلب خود حفظ کرده بود و با رفتن دختر به خانه مرد ديگر او احساس مي کند بايد براي هميشه با عشقش خداحافظي کند.
استاد پير با تبسم گفت : اما عشق تو به دخترک چه ربطي به او دارد ؟
شاگرد با حيرت گفت : ولي اگر او نبود اين عشق و شور و هيجان هم در وجود من نبود ؟!
استاد پير با لبخند گفت : چه کسي چنين گفته است. تو اهل دل و عشق ورزيدن هستي و به همين دليل آتش عشق و شوريدگي دل تو را هدف قرار داده است. اين ربطي به دخترک ندارد. هرکس ديگر هم جاي دختر بود تو اين آتش عشق را به سمت او مي فرستادي. بگذار دخترک برود! اين عشق را به سوي دختر ديگري بفرست . مهم اين است که شعله اين عشق را در دلت خاموش نکني. معشوق فرقي نمي کند چه کسي باشد ! دخترک اگر رفت، با رفتنش پيغام داد که لياقت اين آتش ارزشمند را ندارد.
چه بهتر ! بگذار او برود تا صاحب واقعي اين شور و هيجان فرصت جلوه گري و ظهور پيدا کند ! به همين سادگي !!!
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
روزي دروغ به حقيقت گفت : مــــيل داري با هم به دريـــا برويم و شنـــا کنيم ، حقيقــت ساده لــوح پذيرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ، وقتي به ساحل رسيدند حقيقت لباسهايش را در آورد . دروغ حيلــــه گـــر لباسهاي او را پوشيد و رفت .
از آن روز هميشه حقيقت عــــريان و زشت است ، اما دروغ در لبــــــاس حقيقت با ظاهري آراسته نمايان مي شود
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
شبي دزدي براي طلب مالي ,گذرش به خانه بافنده اي افتاد و آواز حزن انگيز بافنده را شنيد . براي رفع كنجكاوي به درون خانه رفت و در گوشه اي پنها ن شد بافنده پارچه ديباي پر نقش و نگار مي بافت و با هر تار وپود پارچه كه مي بافتبا خود زمزمه مي كرد ,اي زبان ,مرا و سرمرا نگه دار . دزد متعجب به نظاره ايستاده بود تا صبح شد . بافنده با طلوع خورشيد ديبا را تمام كرده بود و آن را در پارچه زربفتي گذاشت و از خانه خارج شد . همچنان كه ميرفت با خود زمزمه مي كرد اي زبان ,مرا سر مرا نگهدار . دزد همچنان متعجب همراه او مي زفت تا اين كه بافنده به دربار رسيد . در حضور دولت مردان و ديگر حضار پارچه را به شاه تقديم كرد , شاه از گرفتن آن خوشحال شد .بافنده گفت اي حاكم اين ديبا را در خزانه نگه دار تا روزي كه از دنيا رفتي آن را روي تابوت تو بكشند . حاكم از اين سخن خشمگين شد و دستور داد زبان او را از قفا بيرون آورند و ديبا را نيز بسوزاند. مرد بافنده و درمانده گفت : اي زبان تو را نگفتم مرا وسر مرا نكه دار . در اين هنگام پا در مياني كرد و قصه بافنده را تعريف كرد و گفت اين سخن بدون هيچ قرضي گفته شد . او از ساعتي كه به اينجا ميآمد تمرين ميكرد سخن ناروايي بازگو نكند . پا دشاه وقتي قصه بافنده را شنيد دستور داد او را آزاد كنند . بافنده در حالي كه از قصر خارج مي شد با خود گفت : امان از دست اين زبان سرخ!!!!!!!:
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
سلام زیبا.ده
از همه پستهای قشنگت که در این موضوع قرار دادی تشکر می کنم.
اما این ارسال را به خاطر قدردانی و تشکر جداگانه جهت پست 43 زدم. نمی دانم چگونه این حقیقتی که در این داستان نهفته هست، هیچ وقت برایم تکراری نیست. هنوز هم هنگام خواندن آن نمی توانم جلوی بغضم را ، جلوی اشکم را بگیرم.
مادر بودن موهبتی هست که فقط یک زن می فهمد. و یک مرد هرگز هرگز هرگز نمی تواند درک کند. افســــــــــــــــــــــ ــوس
مادرم، عزیز دلم ، تو را دوست دارم، دوست دارم، دوست دارم
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد.
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است»
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
نيکی و بدی...
لئوناردو داوينچی موقع کشيدن تابلو "شام آخر", دچار مشکل بزرگی شد: می بايست "نيکی" را به شکل عيسی" و "بدی" را به شکل "يهودا" يکی از ياران عيسی که هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت کند, تصوير می کرد. کار را نيمه تمام رها کرد تا مدل های آرمانی اش را پيدا کند.
روزی دريک مراسم همسرايی, تصوير کامل مسيح را در چهرة يکی از جوانان همسرا يافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هايی برداشت.سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود ؛ اما داوينچی هنوز برای يهودا مدل مناسبی پيدا نکرده بود.
کاردينال مسئول کليسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی ديواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو , جوان شکسته و ژنده پوش مستی را در جوی آبی يافت. به زحمت از دستيارانش خواست او را تا کليسا بياورند , چون ديگر فرصتی برای طرح برداشتن از او نداشت. گدا را که درست نمی فهميد چه خبر است به کليسا آوردند, دستياران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوينچی از خطوط بی تقوايی, گناه و خودپرستی که به خوبی بر آن چهره نقش بسته بودند, نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد گدا, که ديگر مستی کمی از سرش پريده بود, چشمهايش را باز کرد و نقاشی پيش رويش را ديد, و با آميزه ای از شگفتی و اندوه گفت: "من اين تابلو را قبلاً ديده ام!" داوينچی شگفت زده پرسيد: کی؟! گدا گفت: سه سال قبل, پيش از آنکه همه چيزم را از دست بدهم. موقعی که در يک گروه همسرايی آواز می خواندم , زندگی پراز روًيايی داشتم, هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهرة عيسی بشوم!."
”می توان گفت: نيکی و بدی دورروي يك سكه هستند ؛ همه چيز به اين بسته است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگيرند.”
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
گربه گفت: «چرا نمي فهمي كه من گربهام
و هميشه هم گربه مي مانم؟
چرا وقتي كه شبها بيرون پرسه مي زنم از ديدنم يكه مي خوري؟
چرا وقتي خرناس مي كشم و پنجول نشانت مي دهم ناراحت مي شوي؟
چرا وقتي موشي را چپو مي كنم و مي خورم حالت به هم مي خورد؟
آخه من گربهام.»
بچه گفت: «چرا نمي فهمي كه من بچهام؟
چرا سعي مي كني از من آدمي مثل خودت بسازي؟
چرا وقتي نمي خواهم بغلت بيايم دلگير مي شوي؟
چرا وقتي توي چالههاي آب خيابان شلپ شلپ مي كنم و راه مي روم كفري مي شوي؟
چرا وقتي كاري را كه دلم مي خواهد مي كنم جيغ مي كشي؟
آخه من بچهام.»
مامان گفت: «چرا نمي فهمي كه من مادرم؟
چرا مي خواهي به من چيز ياد بدهي؟
چرا مي خواهي به من حالي كني كه با گربهها چه جوري بايد تا كنم؟
چرا مي خواهي به من بگويي بچهها اين جور هستند و آن جور نيستند؟
چرا مي خواهي كاري كني كه من خونسرد و با حوصله شوم؟
آخه من مادرم.»
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
سلام:
عاشقی در خانه معشوقی را زد ،معشوق پرسید :نان می خواهی؟
گفت: نه .
گفت: اب می خواهی؟
گفت :نه.
گفت پس چه می خواهی ؟
گفت:من تورا می خواهم .
رفقا!:305:باید صاحب خانه را دوست داشت نه اش و پلوی اورا ،به
قول سعدی::16:
گرازدوست چشمت براحسان اوست
تودربندخویشی نه دربنددوست
1 فایل پیوست
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
قصه زندگی
درآغاز خداوند هستی را آفرید و همه انسانهایی که در آن زندگی میکردند را به گونه ای خلق کرد که از وحدت وجود و عشق عمیقی که میان خود با خداوند داشتند و از راز های زندگی آگاه بودند
خداوند همه را دوست داشت پس چه دلیلی برای ندادن رازهای زندگی این گرانبها ترین هدیه ای که می شناخت به انسان داشت؟
آنگاه خداوند به نظاره بازی زندگی با تمامی زوایای آشکارش پرداخت.اما هر چه بیشتر نگاه میکرد بیشتر متوجه می شد که یک جای کار ایراد دارد. هر گاه انسانی دچار مشکلی می شد و یا ایام سختی را پشت سر میگذارد با خود میگفت: " وحشتناک است چرا باید وقت خود را صرف حل مشکل کنم ؟ خدا با من است
پس قالب انسانی خود را رها کرده و به سوی او باز میگردم "
این دقیقا همان اتفاقی بود که رخ داد. انسانها یک به یک خود حقیقی خود را به خاطر آورده و به بازی زندگی تمایلی نشان نمی دادند. این وضعیت خدا را به فکر انداخت . هدف از زندگی این موجودات آموختن و رشد کردن بود. نه اینکه از مواجهه با ناکامی طفره بروند. پس جلسه ای اضطراری با مقربان درگاه خود گذاشت.
خدا گفت: " پس از ملاحظات بسیار تصمیم گرفته ام تا رازهای زندگی که همان رازهای شادمانی است را از دسترس آدمیان پنهان کنم .چون آن را به خاطر دارند علاقه ای به زندگی زمینی ندارند".
یکی از مقربان پرسید: آنرا کجا مخفی کنیم؟
کسی گفت: اجازه دهید آنرا در بالای بلند ترین قله زمین مخفی کنیم.
خداوند مخالفت کرده و گفت:" نه. فایده ای ندارد. انسانها با تدبیرند راه های صعود را پیدا کرده و به آن دست می یابند ".
دیگری گفت: اعماق اقیانوس چطور است؟ هرگز به آنجا نمی روند.
خداوند گفت: " البته که می روند . انسان ها زیر دریایی اختراع می کنند. نه اعماق اقیانوس فایده ای ندارد.
آن دیگری گفت : یافتم. بگذار تا رازهای زندگی را در فضای ما ورائ جو پنهان کنیم.به طور یقین دستیابی به آن برای انسان امکان ناپذیر نیست.
خداوند اهی کشید و گفت : " نه. آنها سفینه ی فضا یی ساخته و به آنجا میروند. هیچ یک از پیشنهادات کارایی ندارد . باید برای پنهان کردن رازهای زندگی جایی وجود داشته باشد".
آوایی لطلف گفت: من میدانم کجا پنهانش کنید.
خداوند دید فرشته ی جوانی که تا پیش از این متوجه حضور او نشده بود چنین گفته است.
خداوند پرسید: " به نظر تو کجا پنهانش کنیم؟"
گفت: آن را در اعماق قلب:16: انسان پنهانش کنید.
خداوند تبسمی کرد چون می دانست راه حل را پیدا کرده است.
چنین کرد و از آن پس چنین بوده است.:43:
RE: فقط گلچین داستانهای کوتاه و آموزنده
سلام
یکی از شاگردان مرحوم شیخ رجبعلی خیاط بچه دار نمی شد.هرچه این درواندر زد قایده نداشت،تا این که در مجلسی از جناب شیخ چاره جویی کردو گفت:من فرزندی می خواهم که پس از مرگ ثمر ه ای از من باشد.
شیخ با قید شرط(همه ساله روز تولد بچه یک گوساله ببرند امامزاده و ذبح کنندو به اهل انجا بدهیم) دعا کرد.و دعای شیخ مستجاب شد.
تا هفت سال هر سال نذر را ادا کردند تا سال هشتم ،پدر خارج از کشور بود و بهتعهد خود عمل نکرد ،همان سال بچه فوت کرد!
نرد شیخ رفتند و ابراز ناراحتی کردندشیخ گفت:
«چه کنم ؟مگر نخستین شرط مسلمانی وفای به عهد نیست؟توبه تعهد خود عمل نکردی!»،
ودوباره گفت:
«نارا حت نباش ،خدا در عوض چند قصر در بهشت به تو عنایت کرده ،فقط مواظب باش ان ها را خراب نکنی!»