RE: باغ همدردی >>> بوستان آرامش و تلطیف روح >>> بفرمایید
چه جالب!!!!!
با پست حامد عزیز و فرشته مهربان پرت شدم تو دوران کودکی....
یادمه ظهرهای تابستان مادرم با اجبار میخواست ما بخوابیم من اصلا خوابم نمیبرد!!!!
روی قالی دست میکشیدم و با کرک قالی کلی شکل درست میکردم مثلا آدمک... و توی ساعات مثلا خوابیدن باهاشون بازی میکردم....
باور کنید اون اسباب بازی های کرکی از صد تا اسباب بازی های رنگی و شیک بهتر بود..
منم گاهی برای دوران کودکی دلم تنگ میشه برای اطمینان خاطرش... برای نگران نبودنش...برای نداشتن هیچ غم بزرگی...برای درست کردن گلوله کرکی....
حامد عزیز منم رگه غم رو تو پستت دیدم و همین جا برایت سرخوشی و شادی آرزومندم:72:
از فرشته مهربان هم بابت پست پرامیدش ممنونم:46:
RE: باغ همدردی >>> بوستان آرامش و تلطیف روح >>> بفرمایید
بزنیم تو خط خاطره بازی! :310:
بازی های بچگی من یا بازی های فکری بود که مامان و عموم واسم میخریدن یا خودم می نشستم یه گوشه کاردستی درست میکردم،خداییش هم چه ذهن خلاقی داشتم،خودم یادم میاد چیا درست میکردم کیف میکنم :310:
با کمترین امکانات چیزای جالب درست میکردم،نه برای اینکه باشون بازی کنما،از خلق یه چیز جدید کیف میکردم
از خاله بازی و اینا هم خوشم نمیومد :303:
راستی،یادتونه وسط برنامه کودک یه آقاهه میومد با کاغذ رنگی شکل سر حیوونا رو درست میکرد؟همه ی قسمتاش هم با دایره بود که از جاهای مختلف تا میزدشون،نامردا با ریتم تند نشونش میدادن،بدون هیچ توضیحی،ولی من همه شو درست کردم
خونه مامان بزرگمم که میرفتیم گاهی خونه ی گلی درست میکردیم،یادمه یه بار خونه سه طبقه درست کردیم،که هرطبقه دو واحد داشت! با در و پنجره
تابستونا که میرفتیم شهرستان خونه همین مامان بزرگم که گفتم من و داییم دیگه همش با هم بودیم،آخه هم سن هستیم،میرفتیم تو حیاط،تو باغ،همش واسه خودمون گردش علمی داشتیم،به همه جا سرک میکشیدیم،حتی یه بار دست کردیم تو لونه زنبوووور :311:
از همون موقع من عاشق طبیعت و حیوانات شدم :310:
یادش بخیر
راستی آقا حامد این رگه غمی که میگن منم دیدم!
کلا این مدت معلومه سرحال نیستید و یه چیزی تو دلتون هست که...
باغ همدردی >>> بوستان آرامش و تلطیف روح >>> بفرمایید
آخجون خاطره
پس منم یکی میگم
پسرخاله ام گیر کرده بود وسط کلی دختر بچه که نهایتا سنمون 12 سال بود
اونم 8 سالش بود
هر وقت میخواست بازیش بدیم مجبور میکردیم یه کاری واسمون بکنه
یه بار مجبورش کردیم لباس دخترونه بپوشه با دامن و روسری از مغازه برامون خرید کنه
هر چی التماس کرد قبول نکردیم
روسری مامان بزرگمونم باید سرش میکرد
خلاصه داشتیم از دور نگاش میکردیم که مامانش سرراهش سبز شد
یعنی در عرض دوثانیه همه مون غیبمون زذ
آخ که یاد قیافه سرخ شده خاله ام میفتم اینجوری میشم:311:
تا یه هفته بهش سرکوفت میزذ ما ریز ریز میخندیدیم
آخه با اسفند سوخته واسش سیبیلم گذاشته بودیم و گفته بودیم حق نداری پاک کنی
:311::311::311::311:
RE: باغ همدردی >>> بوستان آرامش و تلطیف روح >>> بفرمایید
خاطره بازیه منم بازی بازی .
زهره حالا منو تو بازیتون بخوای راه بدی من لباس زنونه نمی پوشما گفته باشم.
آخ دوران کودگی مون یادش بخیر با کمترین امکانات بازی میکردیم.
محله ما خیابوناش خاکی بود از وسط خیابونم یه جوب آب بزرگ رد میشد که خیلی گلو لای داشت .
با بچه ها دم ظهر که خلوط بود کسی نبود تو مسیر رفت آمد یه چاله میکنیدم بعد توش آب میریختیم
و آروم روش خاک میپاچیدیم که با سطح زمین یک دست بشه بعدش میرفیم یه جا قایم میشدیم کشیک میدادیم :163:
ببینیم که میوفته تو باتلاقمون . گاهی چندین ساعت انتظارمیکشیدم. :300:
گاهی وقتا که کسی از اون مسیر رد نمیشد میرفتیم به بچه های کوچه مون میگفتیم بیا از این جا رد شو برو بهت مثلا فلا چیز رو میدیم.
خلاصه باید هر طور شده یکی رو یا بازور یا کلک مینداختیم تو باتلاق.:311:
من از 10 سالگی مخترع بودم یه موتور ضبط برداشته بودم به یه چوب بلند بسته بودم بردم پشت بودم
یه پروانه اسباب بازی بسختی بستم بهش که با وزش باد لامپ روشن کنه .
نمیدونم از کمبود امکانات بود چی بود که چیزی نشدم .
عاشق ساختن هواپیما بودم یولونید هم گیر نمی اومد که با کلی زحمت پیدا میکردم خلاصه تونستم
بعداز ساختن چندین مدل هواپیما چوبی و یولونیدی یکیش پرواز کنه چند متری انقدر ذوق میکردم .:227::227:
RE: باغ همدردی >>> بوستان آرامش و تلطیف روح >>> بفرمایید
اجازه آقااا... اجاازه خانوومم!!!
منم اون موقع ها که هنوز مدرسه نمی رفتم یه روز پایان نامه ی مامانم رو برداشتم. از اون جایی که برگه ها پشت و رو چاپ نشده بود؛ منم برای این که در حق مامانم لطف کرده باشم! پشت همه ی صفحه ها نقاشی کشیدم.
مامانم وقتی اومد خونه این شکلی بودهااااا :320: گفت کی اینا رو کشیــــده؟؟؟؟ منم که جرأت اعتراف نداشتم!!! صدام در نمیومد!
بهم گفت این نقاشی های قشنگ رو تو کشیدی؟:228:
گذشتی که مامانم اون روز در حقم کرد رو هیییییییچ وقت فراموش نمی کنم؛ دوستت دارم مامان جون:43:
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
چه تاپيك قشنگي!:43:
منم دوران بچگيمو دوست دارم
يادمه خونه مامان بزرگم يه حياط داشتن كه توش حوض بود،گاهي كنار حوض كمي آب جمع ميشد،و مورچه هم كه زياد بود گاهي توي آب ميفتادن!
منم احساس قهرمانيم گل ميكرد و اونها رو به مثابه آدمياني ميديدم كه به شدت به كمك يك قهرمان همچو مني نياز دارند!:311::311:
من با يه چوب باريك ميشدم غريق نجات(ميترسيدم به مورچه خيس دست بزنم!الان هم به شدت از مورچه ميترسم:302:)
مورچه ها رو از آب كه ميگرفتم ميذاشتم جلوي آفتاب كه خشك بشن!
تازه اگه ميديدم به هوش نميان بهشون آب ميپاچيدم!:311::311:
غريق نجات يا نجات غريق؟:163::311::311:
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
یادم میاد بچه بودم.......
داداشم هیچ وقت نشده بود وقتی از خواب پا میشه جاهاشو جمع کنه!!!
یه روز دیدم که به چه سختی این کارو انجام داده ، به خاطرهمینم مامانم گفت:برو داداشتو تشویق کن.....
منم دوییدم رفتم جلوی داداشم شروع کردم به دست زدن:104:،دیگه داشت دستام سرخ میشد که مامانم سررسیدو گفت:چی کار میکنی؟؟!!!
منم گفتم:خوب خودت گفتی که داداشو تشویق کنم.....:D
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
خونواده پرجمعيتي داشتيم و پر از دخترخاله و پسرخاله و حتي دايي و خاله هم سن و سال!
وقتي بچه بوديم ، و همه خونه پدربزرگم جمع ميشديم،صبح ها تا ظهر ميرفتيم گردش علمي!
يعني مثلا داييم كه از همه بزرگتربود ميشد رييس گروه و مسيري كه هزار بار رد شده بوديم رو طوري نگاه ميكرديم كه انگار بزرگترين اكتشاف قرن رو داريم انجام ميديم ! گاهي هم قضيه رو جنايي ميكرديم و آدم ها رو موجودات خطرناك فرض ميكرديم و قايم ميشديم.:311:
كاملا مثل كسايي كه به يه جزيره ناشناخته پا ميذارن!
توي روز چند بار از اين گردشاي علمي ميرفتيم!!
(خاصيت اون موقع شهرستان اين بود كه خونه ها همه ويلايي و اطرافش هم پر درخت و تپه و...
جون ميداد واسه خيالپردازي كودكانه!:43::43:)
RE: **بچه ها بیاین...... خوش میگذره ..... باور کنین **
من از 4 سالگی خواندن و نوشتن رو یاد گرفته بودم و برای همین هم به کتاب خیلی علاقه داشتم (به به چه دختری بودم من:104:)
یادمه ظهرها مامانم من و به زور روی تخت خوابشون کنار خودش می خوابوند و کلی هم خط و نشون برایم می کشید که حق ندارم از جایم تکون بخورم.منم که می دیدم چاره ای ندارم،همیشه زیر تخت یک کتاب قصه قایم می کردم و وقتی مامانم خوابش می برد. کتاب و باز زیر تخت می کشیدم بیرون و می گذاشتم رو زمین. کله ام و از تخت آویزون می کردم و به چه مشقتی کتاب می خوندم.
:303::303::303:
هنوز یادمه به خاطر این آویزون کردن کله ام از تخت خون مغزم بند می اومد و کبود می شدم (علاقه به علم و دانش تا چه حد آخه):33::33::33::33:
خوب نکنین این کار و با بچه تون خوابش نمی آید که نمی آید. خوب نخوابه.چه اشکالی داره!وااااالللا