اين پست رو قبلا اقاي baby ارسال كردن
با عرض پوزش صبا جان....:46:
نمایش نسخه قابل چاپ
اين پست رو قبلا اقاي baby ارسال كردن
با عرض پوزش صبا جان....:46:
مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن .
منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه : من باید با رئیسم برم سفر کاری کارهات رو روبراه کن .
شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش میگه : زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن .
معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه : من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام .
پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه : معلمم یه هفته کامل نمیاد بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم .
پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم شولوغه !
منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه : ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه !
شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه : زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت !
معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه : کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق !
پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه : راحت باش برو مسافرت معلمم برنامه اش عوض شد و میاد .
مدیر هم دوباره گوشی رو برمیداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت !!! :311:
.......اگر تکراری باشد ه بزرگی خودتان ببخشید
فكر كنم اينم تكراري بود صابر جان:311:
امان از دست خانم ها
یک خانم 45 ساله که یک حمله قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود.
در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید: آیا وقت من تمام است؟
خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید.
در وقت مرخصی خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و عملهای زیر را انجام دهد
کشیدن پوست صورت - تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن) -عمل سینه ها و جمع و جور کردن شکم و فقط
به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش بود !!
از اونجايي كه او زمان بيشتري براي زندگي داشت از اين رو او تصميم گرفت كه بتواند بيشترين
استفاده را از اين موقعيت (زندگي) ببرد.
بعد از آخرين عملش او از بيمارستان مرخص شد
در وقت گذشتن از خیابان در راه منزل بوسیله یک آمبولانس کشته شد.
وقتی با خدا روبرو شد او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال دیگه
فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟
خدا جواب داد : اِاِاِا شمايييييييد نشناختمتون:311::311:
:311::311:
> > روزی دختر کوچولویی از مادرش پرسید:
> > 'مامان؟ نژاد انسان ها از کجا اومد؟
> > مادر جواب داد: 'خداوند آدم و حوا را خلق
> > کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژاد
> > انسان ها به وجود اومد.'
> > دو روز بعد دخترک همین سوال رو از پدرش
> > پرسید.
> > پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها
> > تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد.'
> >
> >
> > دختر کوچولو که گیج شده بود نزد مادرش رفت
> > و گفت:مامان؟ تو گفتی خدا انسان ها رو
> > آفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی
> > میمون ها هستند...من که نمی فهمم!'
> > مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من
> > بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات در
> > مورد خانواده ی خودش!
:311::311:
سال 2200 پسره از مامانش میپرسه مامان من چه جوری به دنیا اومدم. مامانش جواب میده از اینترنـت دانلودت کردم
:311::311:
.
.
.
1 یهو نگاه میکنی می بینی خانوادت که 3 نفر بیشتر نیستن 5 خط موبایل دارن
2 واسه همکارت ایمیل میفرستی،در حالیکه میز بغل دستی تو نشسته
3 رابطت با اقوام و دوستانی که ایمیل ندارن کمتر و کمتر میشه تا به حد صفر برسه
4 ماشینت رو جلوی در خونه پارک میکنی بعدش با موبایلت زنگ میزنی خونه که بیان کمک
چیزایی رو که خریدی ببرن داخل
5 هر آگهی تلویزیونی یه آدرس اینترنتی هم داره
6 وقتی خونه رو بدون موبایلت ترک میکنی،استرس همه وجودت رو میگیره و با سرعت برمیگردی
که موبایلت رو برداری، بدون توجه به اینکه 20-30 سال از عمرت رو بدون موبایل گذروندی
8 صبحها قبل از خوردن صبحونه اولین کاری که میکنی سر زدن به اینترنت و چک کردن ایمیله
9 الان در حالیکه این مطلب رو میخونی،سرت رو تکون میدی و لبخند میزنی
10 اینقدر سرگرم خوندن این مطلب بودی که حتی متوجه نشدی این لیست شماره 7 نداره
11 الان دوباره برگشتی بالا که چک کنی شماره 7 رو داشته یا نه
12 و من مطمئنم که اگه دوباره برگردی بالاحتماً شماره 7 رو پیداش میکنی،بخاطر اینکه خوب بهش توجه نکردی
13 دوباره برمیگردی بالا ولی شماره 7 رو پیدا نمیکنی،خوب من شوخی کردم ولی نشون میده که تو به خودت هم
اعتماد نداری و هرچی بقیه میگن باور میکنی.
:199::58::D:311:
سلام دوستان
من امدم خوش اومدم
اومدم تا یک جک بنویسم که از خنده غش کنید:311::311::311:
یک روز یک کامیونی داشت در جاده می رفت
ناگهان ماشینی رادید
روی شیشه جلوی ماشین نوشته شده بود
***میازار موری که دانه کش است***
کامیون دلش برای ماشین سوخت وگذاشت او رد شود
وقتی ماشین رد شد پشت شیشه ی ان نوشته شده بود
*** فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه***:311::311::311:
یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود. آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و 4 تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه. وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره. یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین. بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و. . . خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون.
یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره. مرده میپرسه: ” اون گربه نامرد خونس؟” زنش می گه آره.
مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!!!
:311::311::311::311:
دو تا دیوونه از تیمارستان فرار می کنن. ریل راه آهن و می گیرن و راه می افتن طرف شهر.
اولی میپرسه: کی می رسیم به شهر؟
دومیه یه نقطه رو اون دورا نشون میده
و میگه: هر وقت این دو تا خط به هم برسن.
می رن و می رن … تا اولیه خسته میشه. می گه: پس چرا نمی رسیم؟
دومیه برمی گرده و عقبو نگاه می کنه و می گه: فکر کنم ردش کردیم.
:311::311::311: