در پياده روهاي شلوغ. ميان ازدحام افكار و صدا .... مي توان دعا خريد!
به وفور و به سادگي !!
مي توان ساده لوح بود با افكار پوسيده! .... ميتوان باهوش بود و معترض!....
و من چگونه بودم هنگامي كه به دستان پينه بسته پيرزني بيمار. اسكناس كهنه اي ميگذاشتم؟!
و او با حرارت تمام برايم دعاي خير ميكرد؟! و چه دعايش بر دل تبدارم مي نشست!
و لبخندي بر لبانم ظهور ميكرد كه انعكاس كار خير كوچكي بود!!!
و اما آيا مي توان اين حس را به واقعيت خريد؟
و چرا نيمه پنهان وجودم ... وجدانم! مدام به من نهيب مي زند كه گرفتار دل خوش كنك هاي بيمورد! خود را در عرش تصور ننمايم!!!
و آيا من انسانم؟؟؟
.....
و او!! آيا با اسكناس ريز مچاله شده من تقديرش عوض ميشود؟؟
و اين نيز نوعي امتحان است! براي من؟؟! نه ...
اين درسي است براي شناختن نيكي! و اما! به كسي كه واقعا مستحق آن است!
بگذريم...
اين درس شيرين... مربوط به نفس "نيكي كردن" در من شوقي مي آفريند كه به سوي تو بيايم!
كار خير پلكاني است به سوي دالان نور....
جايي كه انفاس خوش رحمتت به مشام ميرسد! و اين.... عين نيكي به "من" است!
پس وظيفه ام را يافتم! يافتن گزينه درست در ميان گزينه هاي مشابه و غلط!!!!
و اين... كار سختي است كه من با تمرين به آن ميرسم... اميدوارم برسم... حس تشخيص!!!؟
......
آه كه در كلاس درس تو هر روز چه غوغايي است! و من بيفكر چه بسيار درس نياموخته از اين كلاس بيرون رفتم!!!
چرا تا به حال به ذهنم نرسيد كه من در كلاس تو مشغولم! شاگردي بي توجه و گرفتار خويش!
و تو آموزگاري مهربان .... و با توجه مخصوص به من بي علم!!
سلام استاد! استاد زيباييها و شگفتيها!
......
باز هم درست رو افتادم!