-
RE: من یک فراری هستم....
سلام شاد عزیزم
خانومی شاید نشه مراسم رو عقب انداخت ولی سعی کن گذشته ات رو مرور نکنی خاطرات تلخت رو یاد آور نشی اینا دودلی تو بیشتر می کنه گلم
بعد از ازدواجت باید کاملا به خودتو ذهنت استراحت بدی تا بتونی این افکاررو برای خودت معنی کنی و باهاشون کنار بیایی
شاد گلم شرایطتو کاملا درک می کنم میدونم وقتی می گی نه بدونه هم میتونین بمونین نه باهم یعنی چی؟؟؟/
منو آرشم از ازدواج می ترسیم ولی از هم هم نمی تونیم جدا بشیم ببین گلم تو ببین این دوراه ازدواج جلوی پات گذاشته شده ومن شاید جدایی کدومش راحت تره؟؟؟ منم نمی دنم ؟؟
فقط اینو می دونم که قسمتت همین چیزیه که خدا جلوی پات گذاشته
مراقب خودت باش گلم :72:
-
RE: من یک فراری هستم....
دوستان عزیزم ممنون:72:
این چند روزه سردرد شدیدی داشتم و الان هم سرم درد میکنه، نباید زیاد با کامپیوتر کار کنم اما فعلا شرایطم اجازه نمیده که این کار رو نکنم...
من دیگه نمیدونم همسرم رو دوست دارم یا نه، دیشب ازش خواهش کردم هزار بار ازش خواهش کردم کمکم کنه از این حالت دربیام، کمکم کنه که بتونم بهش اطمینان کنم، اما انگار نه انگار، انگار حرفام رو نمیشنید، اگه یه کم هم زیاد حرف بزنم باهاش و باهاش بخوام درد دل کنم میگه زنگ می زنم به بابات میگم حالت خوب نیست! نمیدونم چرا با من این کارها رو می کنه، خسته شدم، خیلی خسته ام، هم از خودم هم از اون، آخه اون میدونه که الان چقدر به وجودش احتیاج دارم اما به جای کمک تهدیدم میکنه، فهمیده پدرم در حالت خطرناکی به سر میبره، دیگه جرأت تکون خوردن ندارم، داره همه عشقی که بهش داشتم رو به تنفر تبدیل می کنه... خسته شدم خیلی خسته شدم..
:72:
-
RE: من یک فراری هستم....
شاد مراسم رو عقب بنداز. به دلایلی که هم خودت و هم اطرافیانت می دونید این اصلا درست نیست که در این شرایط ازدواج کنید. به هر روشی که می تونی این کار و انجام بده.
-
RE: من یک فراری هستم....
بله... منم موافقم که مراسم رو عقب بندازی...
-
RE: من یک فراری هستم....
سورنا و رومینا عزیز، کاش میدونستید، کاش میشد بگم که چی می کشم، نه راه پیش دارم نه پس، نه اینجوری میتونم زندگی کنم نه اونجوری، دارم دیوونه میشم، میخوام بزارم برم، کاش میشد رفت، میخوام سربه نیست بزارم برم... نمیدونم چی کار کردم که باید از خانواده خودم هم بکشم....................
-
RE: من یک فراری هستم....
شاید روایتم بی ربط باشد چون سرگیجه دارم:160::160::160:
ابليس به زندگي حضرت ايوب ـ عليه السلام ـ حسد برد، به پيشگاه خداوند چنين عرض كرد: اگر ايوب ـ عليه السلام ـ اين همه شكر نعمت تو را به جا ميآورد، از اين رو است كه زندگي مرفّه و وسيعي به او دادهاي، ولي اگر نعمتهاي مادي را از او بگيري، هرگز شكر تو را به جا نميآورد، اينك (براي امتحان) مرا بر دنياي او مسلط كن تا معلوم شود كه مطلب همين است كه گفتم.»
خداوند براي اين كه اين ماجرا سندي براي همة رهروان راه حق باشد، به شيطان اين اجازه را داد، ابليس پس از اين اجازه به سراغ ايوب ـ عليه السلام ـ آمد و اموال و فرزندان ايوب را يكي پس از ديگري نابود كرد، ولي اين حوادث دردناك نه تنها از شكر ايوب ـ عليه السلام ـ نكاست، بلكه شكر او افزون گرديد.
ابليس از خدا خواست بر گوسفندان و زراعت ايوب ـ عليه السلام ـ مسلط شود، اين اجازه به او داده شد.
ابليس همة زراعت ايوب ـ عليه السلام ـ را آتش زد، و گوسفندان او را نابود كرد، ولي ايوب نه تنها ناشكري نكرد، بلكه بر حمد و شكرش افزوده شد.
سرانجام شيطان از خدا خواست كه بر بدن ايوب ـ عليه السلام ـ مسلط شود، و باعث بيماري شديد او گردد، خداوند به او اجازه داد، شيطان آن چنان ايوب ـ عليه السلام ـ را بيمار كرد كه از شدت بيماري و جراحت، توان حركت را نداشت، بيآنكه كمترين خللي به عقل و درك او برسد، خلاصه نعمتها يكي پس از ديگري از ايوب ـ عليه السلام ـ گرفته ميشد، ولي در برابر آن، مقام شكر و سپاس او بالا ميرفت.[1]
در بعضي از تواريخ، ماجراي گرفتاري ايوب ـ عليه السلام ـ به بلاها، چنين ترسيم شده است:
روز چهارشنبه آخر ماه محرم بود، يكي از غلامان ايوب ـ عليه السلام ـ آمد و گفت: جماعتي از اشرار، غلامان تو را كشتند، و گاوها را كه به آنها سپرده بودي به غارت بردند. هنوز سخن او تمام نشده بود كه غلام ديگر رسيد و گفت: اي ايوب! آتش عظيم از آسمان فرود آمد و همان دم همة چوپانان و گوسفندان تو را سوزانيد، در اين گفتگو بودند كه غلام سومي آمد و گفت: گروهي از سواران كلداني و سرداران پادشاهان بابِل آمدند و ساربانان را كشتند و شترانت را به يغما بردند.
در اين هنگام مردي گريبان چاك زده، خاك بر سر ميريخت و با شتاب نزد ايوب ـ عليه السلام ـ آمد و گفت: «اي ايوب فرزندانت به خوردن غذا مشغول بودند، ناگهان سقف بر سر آنها فرود آمد و همه مردند.
حضرت ايوب همة اين اخبار را شنيد، ولي با كمال مقاومت، صبر و تحمل كرد، حتي ابروانش را خم ننمود، سر به سجده نهاد و عرض كرد:
«اي خدا! اي آفرينندة شب و روز، برهنه به دنيا آمدم و برهنه به سوي تو ميآيم، پروردگارا تو به من دادي و تو از من باز پس گرفتي. بنابراين به هر چه تو بخواهي خشنودم.»
ايوب ـ عليه السلام ـ به درد پا مبتلا شد، ساق پايش زخم گرديد، به بيماري بسيار سختي دچار گرديد كه قدرت حركت نداشت، هفت يا هفده سال با اين وضع گذراند و همواره به شكر خدا مشغول بود.
او چهار همسر داشت، سه همسرش او را واگذاشتند و رفتند، فقط يكي از آنها به نام «رُحْمه» وفادار باقي ماند.
رنج و بيماري او هم چنان ادامه يافت و هفت سال و هفت ماه از آن گذشت، ولي حضرت ايوب، با صبر و مقاومت و شكر، هم چنان آن روزهاي پر از رنج را گذراند؛ و اصلاً نه در قلب و نه در زبان و نه در نهان و نه آشكارا، اظهار نارضايتي نكرد. زبان حالش به خدا اين بود:
تو را خواهم نخواهم نعمتت گر امتحان خواهي در رحمت به رويم بند و درهاي بلا بگشا[2]
تلاشهاي رُحْمه همسر با وفاي ايوب ـ عليه السلام ـ
همان گونه كه ايوب ـ عليه السلام ـ در مدت طولاني هفت يا هفده سال بيماري و بلازدگي شديد، صبر و شكر نمود، همسر با وفاي او، رُحْمه (دختر افراهيم بن يوسف، يا دختر يعقوب يا...) نيز در اين جهت همتاي ايوب بود و صبر و شكر مينمود، او از خانه بيرون ميرفت و براي مردم در خانهها كار ميكرد، و از مزد كارش هزينة سادة زندگي ايوب ـ عليه السلام ـ را تأمين مينمود و از ايوب پرستاري ميكرد.[3]
ترفند ابليس
ابليس از هر طريقي وارد شد نتوانست ايوب ـ عليه السلام ـ را فريب دهد، بلكه او را ميديد كه در سختترين بلاها، شكر و سپاس الهي به جا ميآورد، فريادي كشيد و فرزندان خود را به نزدش جمع كرد، همة شيطانها نزد ابليس اجتماع كردند، آنها ابليس را محزون يافتند، پرسيدند: «چرا اندوهگين هستي؟»
ابليس گفت: «اين عبد (ايوب) مرا خسته و عاجز كرد، از خداوند خواستم مرا بر مال و فرزندش مسلط كرد، اموال و فرزندانش را نابود كردم، ولي او همواره شكر و سپاس الهي مينمود، از خداوند خواستم مرا بر بدنش مسلط كند، خداوند چنين قدرتي به من داد، سراسر بدن او را بيمار نمودم، همة بستگان و مردم جز همسرش از او دور شدند، در عين حال هم چنان با صبر و تحمل شكر خدا ميكند. از شما ميپرسم چه كنم؟ درمانده شدهام. طريق گمراهي ايوب را به من نشان دهيد.»
فرزندان شيطان گفتند: آن همه مكر و نيرنگي كه در گذشته براي گمراهي مردم داشتي كجا رفت؟ با همانها او را گمراه كن.
ابليس گفت: همة آن نيرنگها را به كار زدهام، ولي نتيجه نگرفتهام، اينك با شما مشورت ميكنم چه كنم؟
فرزندان شيطان گفتند: وقتي كه آدم ـ عليه السلام ـ را فريب دادي و او را از بهشت بيرون نمودي، از چه راه وارد شدي؟
ابليس گفت: از طريق همسرش حوا وارد شدم.
فرزندان شيطان گفتند: «اكنون نيز از طريق همسر ايوب ـ عليه السلام ـ اقدام كن، زيرا جز همسرش كسي نزد او نميرود، و او نميتواند از همسرش نافرماني كند.
ابليس گفت: راست ميگوييد، راه صحيح همين است.
ابليس به صورت مردي ناشناس نزد همسر ايوب ـ عليه السلام ـ آمد و گفت: «حال همسرت ايوب چگونه است؟»
رُحْمه گفت: گرفتار بلاها و بيماري است...
ابليس او را آن چنان به وسوسه انداخت كه او بيتاب گرديد، در اين هنگام ابليس بزغالهاي را به رُحْمه داد و گفت: اين بزغاله را به نام من نه به نام خدا، ذبح كن و از گوشتش غذا فراهم كن به ايوب بده بخورد، تا شفا يابد.
رُحْمه نزد شوهرش ايوب آمد و آن بزغاله را آورد و پس از گفتاري گفت: اين بزغاله را بدون ذكر نام خدا ذبح كن تا از غذاي آن بخوري و شفا يابي و همة نعمتهاي از دست رفته به جاي خود برگردد.
ايوب: واي بر تو، دشمن خدا نزد تو آمده و ميخواهد از اين راه تو را گمراه سازد و تو فريب او را خوردهاي، آيا آن همه مال و ثروت و فرزند را چه كسي به ما داد؟
رُحْمه: خداوند داد.
ايوب: چند سال ما از آن همه نعمتها بهرهمند شديم؟
رُحْمه: هشتاد سال.
ايوب: چند سال است خداوند ما را به اين بلا مبتلا نموده است؟
رُحْمه: هفت سال و چند ماه.
ايوب: «واي بر تو، رعايت عدالت نميكني و انصاف را مراعات نخواهي كرد، مگر اين كه معادل هشتاد سال نعمت، هشتاد سال در بلا باشيم. سوگند به خدا اگر خداوند مرا شفا دهد، به جرم اين كار تو كه ميخواهي گوسفندي را به نام غير خدا ذبح كنم و غذاي حرام به من بدهي، صد تازيانه به تو خواهم زد، از اين پس از من دور شو، تا تو را نبينم».
آري ابليس ميخواست با غذاي حرام، ايوب ـ عليه السلام ـ را گمراه كند، ولي ايوب اين چنين در برابر القائات ابليس، حركت انقلابي نمود.
رُحْمه از ايوب ـ عليه السلام ـ دور شد، وقتي كه ايوب خود را تنها يافت و هيچ گونه غذا و آب و همدم در نزد خود نديد به سجده افتاد و گفت:
«رَبِّ أَنِّي مَسَّنِي الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ؛ پروردگارا! بد حالي و مشكلات به من رو آورده و تو مهربانترين مهربانان هستي.»
در اين هنگام دعاي ايوب ـ عليه السلام ـ به استجابت رسيد و بلاها رفع شد و نعمتها جايگزين آنها گرديد.[4]
ادب حضرت ايوب ـ عليه السلام ـ در سخن گفتن با خدا
ايوب ـ عليه السلام ـ هنگامي كه در شديدترين گرفتاري با خدا سخن گفت، عرض كرد:
«رَبِّ أَنِّي مَسَّنِي الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ؛ پروردگارا! بدحالي و مشكلات به من رو آورده، و تو مهربانترين مهربانان هستي.»[5]
او نگفت: خدايا تو مرا بيمار كردي و به من رحم كن، بلكه با كنايه و اشاره مقصود را بيان كرد.[6]
طبق روايت ديگر، ايوب ـ عليه السلام ـ هم چنان صبر و مقاومت ميكرد، حتي از خدا نميخواست كه گرفتاري او را رفع كند، بلكه همان را پسنديده بود كه خداوند بر او پسنديده بود. تا اين كه روزي همسرش رُحْمه از بيرون آمد و غذايي براي ايوب آورد، ايوب ـ عليه السلام ـ از او پرسيد اين غذا را از كجا تهيه كردي؟ او در پاسخ گفت: «مقداري از گيسوانم را فروختم و با پول آن غذا تهيه كردم.» اين جا بود كه دل ايوب ـ عليه السلام ـ سخت به درد آمد، چرا كه پاي ناموس در كار بود، عرض كرد: «خدايا! در برابر همة ناگواريها صبر كردم، و اين صبر را تو به من عطا فرمودي، ولي اينك به من مرحمت كن.» ايوب اين سخن را در حالي ميگفت كه از روي تواضع، خاك بر سر و صورت خود ميريخت، اينجا بود كه خداوند درهاي رحمت را به رويش گشوده و درهاي ناگواريها را بر رويش بست.[7]
علت سوگند ايوب به تنبيه همسرش
علاوه بر مطلب گذشته، نيز روايت شده شيطان به صورت طبيبي به همسر حضرت ايوب ـ عليه السلام ـ ظاهر شد و گفت: من شوهر تو را درمان ميكنم، به اين شرط كه وقتي درمان يافت، به من بگويد: «تنها عامل سلامتي من تو بودهاي، و هيچ مزد ديگري نميخواهم.
--------------------------------------------------------------------------------
[1] . اقتباس از حديث امام صادق ـ عليه السلام ـ ، تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 447 و 448.
[2] . اقتباس از تاريخ انبياء عماد زاده، ص 455، 460.
[3] . بحار، ج 12، ص 354.
[4] . مضمون آية 83 سورة انبياء؛ بحار، ج 12، ص 368 و 369.
[5] . انبياء، 83.
[6] . ارشاد القلوب ديلمي، ج 1، ص 430.
[7] . همان، ص 336
--------
نمیدونم دیگه .....:203::203::203:
-
RE: من یک فراری هستم....
ممنون لردحامد عزیز، میدونم صبرم خیلی کم شده، خیلی کم طاقت شدم، امیدوارم خدا بهم کمک کنه که این دوره رو بگذرونم....
:72:
-
RE: من یک فراری هستم....
شاد عزیزم
خانومی تو فقط خسته ای این اتفاقاتی که تو این مدت افتاد هم تو و هم همسرت رو خسته کرده و رفتارهایی که تو این دوران از هم می بینید بازتاب اون خسته گیهاست
هردوتون به استراحت نیاز دارین هردوتون نیاز دارن یکم تخلیه بشین پس بهم فرصت بدین
در مرود عقب انداختن عروسی نمی تونم نظری بدم چون شاید عملی نباشه این کارو بکنی ولی سعی کن تو این یک هفته ی باقی مونده یکم از همسرت دور باشی تا برخوردی نداشته باشین شاید اینجوری یکم آروم بشی
-
RE: من یک فراری هستم....
سلام شادی جان :72::43:
میدونم که خیلی سخته ولی تا رهائی دیگه راهی باقی نمونده !:203:یه کمی تحمل کن تا همه مشکلات نه لااقل نصفیش حل بشه!چشم و گوشت را بروی بد و خوب واقعیت ببند و فقط به آینده فکر کن,منی که دارم این حرفا رو میزنم با همون شرایطی که میدونستی و دگه نمی دونی فقط به یه تار موی امید بندم ولی...
برات از خدا طلب و آرزوی صبر و مقاومت میکنم.تو هم برای یه رها شده که به ظاهر فقط به :54::203:
تار موی پوسیده بنده دعا کن تا نمیرم![align=right]
مواظب خودت باش عزیزم!:305::300:
بدرود!
-
RE: من یک فراری هستم....
سلام شاد عزیز؛
ازت میخوام که حرف بزنی،
حتی اگه شده با گنگترین زبان ها و لحجه ها صحبت کنی،
دوست صبور و گرانبارم من مطمئن هستم و برام کاملا واضح و روشنه که آینده ای ،بس زیبا
و فوق العاده به سان وجود لطیفت، منتظرته.
لیاقت شما برای کائنات و دوستان(هرچند مجازی و کم رنگ)روشنه روشنه.
مطمئنم از این پل معلق زندگیت به بهترین نحو ممکن با کمک او عبور میکنی.
فقط میخواستم در گوشی یه مسئله رو برای خودمون مرور کنیم(البته قول بده این مسئله رو برای خودمم یاد آور بشی)
به خدا امید نداشته باش
.
.
.
بلکه به خدا ایمان و اطمینان کامل داشته باش.
آرزوی زیباترین افق ها و بهترین بام ها...