RE: چرا پسرها در مقابل مخالفت خانواده شون زود جا ميزنن ؟ كمك
سلامي به نيلوفر ، سورنا و گرد آفريد عزيز
آقاي سورنا منظور خانم نيلوفر اين بود كه من اين دوستم رو به حال خودش رها كنم تا همه ي جووني هاشو بكنه و عشق و كيف دنيا رو بكنه و به زور نگهش ندارم !!!
منظورشون اين بود كه اگه هميشه توي منگنه نگهش دارم ، ممكنه وقتي كه با هم ازدواج كرديم ، تازه به خودش بياد و بگه من چرا از زندگيم لذت نبردم و اين دختر هه ي لذت هامو كه حقم هم بوده از من گرفت !! يا مثلا همش من رو متوجه خودش كرد تا بهتر از اون رو نبينم و بگه كه حق من بهتر از اون و جوون تر از اون بود ولي اون نگذاشت تا من ديگران رو تجربه كنم چون ميترسيد كه از دستش بپرم
خانم نيلوفر ميگه كه من به حال خودش بگذارمش و زياد سراغش رو نگيرم ، تا زماني كه خودش تصميم بگيره كه به طرفم بياد ! نه اينكه من با زور نگذارم كه چيزهاي ديگرو تجربه كنه و بعدا توي زندگيمون بخواد تجربه كنه !!
نيلوفر جان درست فهميدم ؟؟؟؟
آقاي گرد آفريد و سورناي عزيز
من ميدونم كه شما تجربه هاي زيادي دارين و هم سنتون از من بيشتره و هم درك و فهمتون
ولي آخه نا سلامتي اين يك رابطه ي انسانيه ! من چه جوري به اين رابطه ي انساني پايان بدم وقتي خودم نميتونم ؟ حالا اگه رابطه ي معتاد با مواد مخدر بود ، بازهم يه چيزي ، ولي آخه اون انسانه ! مهر داره ، عاطفه داره ،غرور داره ، من رو دوستم داره .....
آقاي گرد آفريد ، ايشون از ابتدا به من گفت كه به من 5 سال فرصت بده تا هم درسم رو تموم كنم و هم سربازيم رو تموم كنم و هم سر يك كار برم و با همه ي شرايط كامل بيام خواستگاريت !! ولي من گفتم كه نميتونم 5 سال بدون هيچ پشتوانه اي صبر كنم و بعد از 5 سال خانواده ات به هيچ وجه موافقت نكنن و من تازه بعد از 5 سال بفهمم كه به تو نميرسم ... چيزي رو كه ميتونم زودتر بفهمم رو چرا بايد به خاطرش اينهمه صبر كنم ؟؟؟
اون هم گفت پس حد اقل صبر كن من درسم تموم بشه و اوايل سربازي باشم و بعد بيام خواستگاريت!! و به من گفت اصلا زودتر از سه سال نميتونم هيچ اقدامي بكنم !
آقاي گرد آفريد حرفتون رو ميفهمم كه ميگين شما الان نه كار دارين و نه خونه و نه هيچي !!!
ببينين ، پدرش هميشه بهش ميگه كه اگه تو بخواي ازدواج كني من خونه بهت ميدم و نگراني از بابت خونه نداشته باش ! باباش يك شركتي هم داره كه اون اگه نتونست كاري پيدا كنه ( متناسب با رشته اش ) ميتونه موقتي اونجا كار كنه ! و سال ديگه هم پدرش بازنشسته ميشه كه قراره با پولش هم ماشين خودش رو عوض كنه و هم يك ماشين واسه دوست من بخره !!
البته من رو متهم به اين نكنين كه همه چيز رو ساده ميگيرم ... ميدونم كه ممكنه هيچ كدوم از اينها اتفاق نيوفته !!
ايني كه شما ميگين مادر و پدرش فكر ميكنن اون بچه است رو قبول دارم ... واسه اينكه وقتي حرف از ازدواج زده ، اصلا پشيزي هم حسابش نكردن و پدرش هم گفت : اگه ميخواي بري عشق و كيفت رو بكني ، بكن ، من كاري بهت ندارم ، ولي حرف از ازدواج نزن !!!
اگه آدم كودك دو ساله هم باشه ، ميتونه منظور پدرش رو بفهمه .
ميدونم كه دوستي ام از اول اشتباه بود و من نبايد تن به دوستي ميدادم و اين كارم يك حماقت بزرگ بود ، اوايل دوستي فقط خودم بودم و فقط خودم براي خودم ارزش داشتم ، ولي حالا يك نفر ديگه هم هست !!
اوايل دوستي خواستم با بي رحمي ازش جدا شم ولي نگذاشت و كار به اينجاها كشيد كه حالا من نميتونم جدا شم !
باور كنين من جدايي رو تجربه كردم . غروبها كه ميشد گريه ام ميگرفت، هميشه با چشمهاي پف آلود و ورم كرده از خواب بيدار ميشدم ، دپرس بودم ، هيچ موقع خنده به لبهام نميومد ، خيلي سعي كردم خودم رو سرگرم كنم ، ميرفتم خونه خواهرم و از صبح تا شب جديد ترين فيلمها رو ميديدم ، خودم رو مشغول ميكردم ولي حتي شده ، يك لحظه به يادش ميوفتادم ، نميتونستم جلوي اشكهامو بگيرم ....
من حالا فهميدم كه رابطه ي احساسي غلطه ولي چيكار كنم كه الان احساسم درگيره ؟؟؟ نميتونم بيارمش بيرون ! وقتي فكرش رو ميكنم كه اون با يكي ديگه ازدواج كنه ،به خدا قلبم درد ميگيره ! واسه اينكه ديگه نميتونم ببينمش و دلم خيلي براش تنگ ميشه ! واسه اينكه ديگه از احساسش ، خبري نيست !!
من جدايي رو تجربه كردم ، دوبار ، ولي نتونستم
شما خيلي ساده از جدايي حرف ميزنين ، در صورتي كه واسه من اصلا ساده نيست ...
ببينين ، من يه آدم به شدت احساساتي اي هستم ، به طوري كه هر موقع ميخوام حرف جدي با مادر پدرم بزنم ،امكان نداره كه گريه ام در نياد ، گريه ام از سر عادت يا ترس نيست ، همه ي اينها از احساس منه !!
نميتونم ، اين احساسم توي خون منه ، هيچ موقع نميتونم احساسم رو بگذارم كنار!!
همش ميگم حالا من الان به زور ازش جدا شم ، ولي اگه 4 سال ديگه ديدم آقا شده ، مرد شده ، ولي با يكي ديگه است ، چقدر دلم ميسوزه ، از اينكه صبر نكردم تا نتيجه ي صبرم رو ببينم !
خيلي سخته واسه خوب شدن يك طرف تلاش كني ولي نتوني از نتيجه ي تلاشت بهره ببري !
فقط به اين سوال من جواب بدين ؟
آيا هيچ اميدي نبايد به اون داشته باشم ؟ آيا اين پسر تا آخر عمرش بچه باقي ميمونه ؟ آيا تا آخر عمرش توانايي تشكيل خانواده رو نخواهد داشت ؟؟؟
آقاي گرد آفريد ، من اگه حرف از موافقت خانواده ميزنم ، براي الان نيست ، براي سه سال ديگه است . مگه الان ميخوام عقد كنم ؟ نه !! فقط ميخوام ببينم خانواده ها موافقت ميكنن يا نه !! اصلا شايد پدر من با عقد موافقت نكنه و بهش بگه كه برو هر موقع سربازيت تموم شد و كار پيدا كردي ، اون موقع بيا !!
ولي اين براي من خيلي ارزشمند تر از اينه كه همه كارهاش كامل شده باشه و بعد بياد و پدرم موافقت نكنه و بگه مثلا من از تو خوشم نمياد (مثلا) !!!!
من ميخوام بدونم كه خانواده اش راضي ميشن يا نه ؟ خانواده ي من راضي ميشن يا نه ؟؟
يه بار با مامانم حرف زدم راجع به ازدواج ، به خاطر يك سري موضوعات ( گذشته) به شدت مخالفت كرد ،مادر و پدرم فكر ميكنن كه اون من رو سر كار گذاشته و تازه با ازدواجهايي كه برمبناي دوستي باشن مخالفن (بيشتر پدرم ولي مادرم چندان مخالفتي نداره ) ، مادرم به من گفت اگه پسر خوبي باشه كه بعيد ميدونم باشه ، با خانواده اش مياد جلو ، و ما بايد خانواده اش رو ببينيم و پدرت هم همينطور بايد خانواده اش رو ببينه ، و بهم گفت كه پدرت به شدت از اين پسره بدش مياد!!!
به مادرم گفتم كه حتي اگه فرشته ي آسمون هم باشه بابا باز هم مخالفت ميكنه ؟ گفت ، نه ! گفت اگه ميخواي با پدرت صحبت كنم ؟؟ولي من قسمش دادم كه باهاش صحبت نكنه ( چون الان موقع اش نيست ) ولي گفت واسه ما خانواده اش خيلي مهم ان !!
حرف مادر من اين بود ولي وقتي فهميد ميخوام واسش صبر كنم ، به شدت نهي ام كرد و گفت كه با اين كارت زندگي خودت رو و موقعيت هاتو بر باد ميدي !!
ولي اين ديگه تصميم منه ! حتي مادرم گاهي جلوي بابام يا كساي ديگه ، وقتي بحث روابط دختر و پسرو گول زدن و اينها ميشه ! وقتي كه صحبت از ازدواج هاي نا موفق ميشه ! يه جورايي به در ميگه كه ديوار بشنوه و مثلا ميگه ،: آره مثلا پسره به دختره وعده هاي بيخود ميده و چند سال نگهش ميداره و عشق و كيفش رو ميكنه و بهش وعده ي ازدواج ميده ولي در حقيقت گولش ميزنه و وقتي به هدفش رسيد ، ميره و ديگه پشت سر خودش رو هم نگاه نميكنه و اين وسط فقط دختره كه زندگيش تباه ميشه !!
اونقدر از اين به در بگو ديوار بشنوه ها ، گفته كه حرفهاشو ديگه حفظ شدم. البته حرفهاش روي من هم بي تاثير نيست ... ولي من دوستم رو دوست دارم و ميخوام براش صبر كنم ولي نه تا آخر عمرم
بابا خوب من هم آدمم ، تا كي بايد صبر كنم تا ببينم همه مخالفن ؟ خوب حد اقل سه سال ديگه دوست دارم كه بفهمم !!!
حد اقل اگه اون زمان مادر و پدرش مخالفت كردن و گفتن ، به هيچ وجه راضي نميشن ! من هم بايد به زور دل بكنم !! ولي اگه اين اتفاق نيوفته ، من بايد چقدر صبر كنم تا بفهمم به هم نميرسيم ؟؟
من به اميد زنده ام ، خدا نكنه كه اين اميد بره !!
گفتين كه رهاش كنم و اون اگه من رو خواست ، هرموقع شرايطش كامل و مهيا شد مياد خواستگاريم ، ولي اون زمان در بهترين حالت ممكن ، 5 سال ديگه است ،يعني زماني كه من 25 ساله هستم و شديدا هم تحت فشار خانواده قرار ميگيرم واسه ازدواج ، خوب من توي اين 5 سال به چه پشتوانه اي واسش صبر كنم ، حد اقل اگه يك رابطه اي هرچند اندك باهاش داشته باشم ، ميفهمم كه ميخواد چيكار كنه و اصلا هنوز من رو ميخواد يا نه! ولي اگه قطع رابطه كنم ، احتما لا ديگه هيچ موقع نميبينمش !!
آقاي گرد آفريد از اينكه گفتين شما بچه هستين ، نه بهم برخورد نه ناراحت شدم ، واسه اينكه ميدونم اون هنوز بچه است ، با تمام وجودم اين رو درك كردم
و اينكه وقتي به من ميگين بچه حتما يه چيزي ديدين كه ميگين !!
ولي ميدونين ، من هدفم از ازدواج رسيدن به اون كسيه كه دوستش دارم و اون م من رو دوست داره ، نه رسيدن به يك زندگي با يك مردي كه همه چيزش كامل باشه ( خونه ، ماشين ، درآمد )
اين زندگي واسه من خوب بود ، ولي قبل از آشنايي با دوستم ، ولي الان هدف من از ازدواج رسيدن به رفاه نيست ، ميخوام به عشقم برسم ، ميخوام زندگي سراسر عشق داشته باشم ، نه زندگي اي كه علاقه اي به مردش ندارم و فقط واسه خاطر رفاهش باهاش موندم !!!
من آرماني فكر نميكنم ، حاضر هم نيستم كه با اين دوستم زير سقف آسمون زندگي كنم ، چون اون ديگه زندگي نيست و حتي اگه من طاقت بيارم ميدونم كه اون نمياره !!!
اين دوست من احتمال داره كه به ويژگي هاي يك مرد ايده آل برسه و من چون دوستش دارم و دلم ميخواد باهاش زندگي كنم ميخوام فرصتي رو بهش بدم تا ايده آل بشه
خدايا كمكم كن
ديگه از همه چيز بريدم
چرا اينقدر دير به دير به من زنگ ميزنه ؟ چرا همش بهونه ي درسش رو مياره ؟ بابا مگه دلش واسم تنگ نميشه ؟ چرا همش وقتي مشكل داره زنگ ميزنه ؟ چرا ديگه اس ام اس شب بخير نميده ؟ چرا ديگه واسش مهم نيستم ؟
واسم سخته ! ولي بايد تحمل كنم ، ديگه هم بهش گير نميدم !!
خدايا كمكم كن
دوستان عزيز ممون از راهنماييهاتون ، فكر نكنين كه راهنمايي هاتون رو مهم ندونستم و دارم حرف خودم رو ميزنم !
نه اين طور نيست ، من حرف شما عزيزان رو قبول دارم ، ولي نميتونم عزيزم رو فقط به اين دليل كه الان موقعيت ازدواج رو نداره و الان ايده آل نيست ، بذارمش كنار ! دلم راضي نميشه
باز هم ممنون از همگيتون
RE: چرا پسرها در مقابل مخالفت خانواده شون زود جا ميزنن ؟ كمك
sorena-arman محترم!
منظور من از راه حل این بود و باقی چیزها که خود خانوم maji متوجه شدن تا حدودی,البته من قصد نا امید کردنشون را ندارم و کاملا میفهمم چی میگید ولی اگه اوضاع به همین منوال پیش بره و تکیه گاه محکمتری پیدا کردی این آرامش را از خودتون دریغ نکنید.باور کنید توی این سن و سال آینده خیلی مهمتر و مبهمتر از حسرتای 5 سال دیگه است.کاری کن که همیشه تو مایه عبرت و حسرت دیگران باشی!
"...خیلی زودتر از انها تکیلفم را با زندگی مشخص میکردم وبا یه انتخاب خانوادگی درست به این بازی شروع نکرده پایان میدادم و میدونم اینطوری با همه سختی ظاهری به نفع هردوتائی مون بود ..."
RE: چرا پسرها در مقابل مخالفت خانواده شون زود جا ميزنن ؟ كمك
نيلوفر جان
مرسي از راهنماييت
ولي من بهش قول دادم كه واسش صبر كنم
اين نهايت نامردي نيست كه اگه يك پشتوانه ي محكمتر پيدا كردم به اون بچسبم و همه چيز رو فراموش كنم ؟
RE: چرا پسرها در مقابل مخالفت خانواده شون زود جا ميزنن ؟ كمك
ميدونين ، من ميخوام بهش نشون بدم كه خودخواه نيستم
اون به من گفت منم ميدونم كه تو بلاخره ازدواج ميكني و از پيشم ميري
من هم گفتم نه اينطوري نيست و بهت ثابت ميكنم و من حد اقل سه سال براي تو صبر ميكنم
نميخوام زير قولم بزنم
اگه من اينقدر راحت زير قولم بزنم پس ديگه چه جوري بايد از اون انتظار داشته باشم كه پاي قول و قرارهاش بمونه و تركم نكنه!!
تورو خدا اينجوري نگيد!! اين كه عين نامرديه كه زير قولم بزنم!! بابا من دوستش دارم !
RE: چرا پسرها در مقابل مخالفت خانواده شون زود جا ميزنن ؟ كمك
دختر خوبم شما نمی خواهید این رابطه به دلیل کم گاهی و ندانستن مضرات این رابطه نامعلوم که هر دویتان نیز بلوغ فکری کامل را بدست نیاورده اید،پایان دهید و اکنون و الان دارید از آن لذت می برید و این به علت وابسته کردن احساسات خودتان است به پسری که فعلاً توان ازدواج را ندارد.
خوب است که خودتان از پنج سال دیگر سخن می گویید؛عزیز من این جور بدون فکر وابسته شدن همه اش زیان کاری است و سبب ناراحتی روانی شما؛ببینید که خودتان چه گفته اید:
*اوايل دوستي خواستم با بي رحمي ازش جدا شم ولي نگذاشت و كار به اينجاها كشيد كه حالا من نميتونم جدا شم !
باور كنين من جدايي رو تجربه كردم . غروبها كه ميشد گريه ام ميگرفت، هميشه با چشمهاي پف آلود و ورم كرده از خواب بيدار ميشدم ، دپرس بودم ، هيچ موقع خنده به لبهام نميومد ، خيلي سعي كردم خودم رو سرگرم كنم ، ميرفتم خونه خواهرم و از صبح تا شب جديد ترين فيلمها رو ميديدم ، خودم رو مشغول ميكردم ولي حتي شده ، يك لحظه به يادش ميوفتادم ، نميتونستم جلوي اشكهامو بگيرم ....
من حالا فهميدم كه رابطه ي احساسي غلطه ولي چيكار كنم كه الان احساسم درگيره ؟؟؟ نميتونم بيارمش بيرون ! وقتي فكرش رو ميكنم كه اون با يكي ديگه ازدواج كنه ،به خدا قلبم درد ميگيره ! واسه اينكه ديگه نميتونم ببينمش و دلم خيلي براش تنگ ميشه ! واسه اينكه ديگه از احساسش ، خبري نيست!!*
خوب چرا عوض اینکه مدام به خود بگویید که نمی توانم و نمی شود و . . . از این خیال پردازی ها با کمک یک روانکاو و مشاور و اندکی شکیبایی این ماجرای علافی را فراموش نمی کنید؟!!اگر پیش خود خیال می کنید که با شرایط خودتان و این پسر کسی می آید و مثلاً یک راهی را پیش پای شما برای رسیدن به او قرار می دهد،اشتباه کرده و فایده ای ندارد.معجزه هم که نمی شود و والدینتان نیز امکان ندارد به ازدواج بچه گانه تان رضایت دهند.زندگی واقعی شوخی بردار نیست و این رابطه ها نیز حتی زمینه یک زندگی مشترک را نمی سازد.
آخر دختر خوب،این کار شما دقیقاً مانند آن کودکی است که خیلی شکلات یا یک اسباب بازی را دوست دارد و مدام گریه و زاری کرده و دیگران را اذیت می کند تا به خواسته اش برسد.ناسلامتی شما 21 سال از خدا عمر گرفته اید،این چه کاری است که می کنید.!!رابطه انسانی و برایش اشک می ریزم و این رمانتیک بازی ها و بچه بازی ها یعنی چه؟چرا خودتان را مظلوم پیش خودتان قرار می دهید؟
کی گفته که بدون مشورت و اندیشه وابسته یک پسری شوید که هنوز بچه خانه است و آینده نا معلومی برای پنج شش سال بعد برای خودتان درست کنید!!!چرا هی خودتان را محق می دانید؟شما چه لذتی از این رابطه می برید و چه نفعی برای شما داشته است؟این شد کار که هی به هم زنگ بزنید و حرف زده و یا قربان صدقه هم بروید یا برای یک راه رفتن باهمقرار بگذارید و مدام بیشتر خودتان را وابسته نمایید؟!!فکر می کنید پدر شما یا خانواده تان منتظر می ایستند تا تکلیف زندگی آن پسر تا شش سال بعد روشن گردد؟؟!
این کارهای شما درست مانند این است که مدام دستتان را در آتش فرو کنید و بگویید که آخ!دستم سوخت و اتفاقاً رابطه شما اصلاً انسانی و عشقی نیست و یک اعتیاد است به معنای تمام.یک وابستگی احساسی کور است و اعتیاد نیز جز این نیست.شما این قدر معتاد شده اید و البته خودخواه که به راهنمایی های دوستان تنها آن بخشی را توجه می کنید که دوست دارید.چرا هنگامی که گفتم:بروید و شناخت و آگاهی خود را از خود و ازدواج بالا ببرید نظرتان را نگفتید.ازدواج کردن اصلا این بچه بازی ها و رابطه بیماری نیست که شما دارید.این علافی است و نوعی تفریح؛ذستکم برای آن پسر.
خیلی جالب است شما حتی از این خبر ندارید که این شازده در شهری که درس می خواند،ممکن است در آنجا هم دوست دختر داشته باشد یا نه؟و از آن گذشته اگر بهم نرسیدید یا این پسر شما را ول کرد به خاطر فشار خانواده اش یا روزگار یا عاشق دیگری شد،فکر می کنید با این فرهنگی که جاری است چه کسی ضرر می کند؟
خلاصه اینکه با اراده تمام و درخواست از خداوند و طلب کمک از او و بهره گیری از خدمات درمانی و مشاوره به جریان پایان دهید،به خدا حیف است،حیف شماست که عوض آنکه به درس و زندگی و خواستگاران خوب خود بیندیشید مدام خود را معتادتر به این رابطه کرده و تازه این زیان کاری خود را توجیه هم بکنید.به توجیهات معتادان که کار رفیقم بود و مشکل داشتم در زندگی و خانواده بدی داشتم و *حساس بودم* و . . . . عنایت لازم را داشته باشید.
من خواهر ندارم و شما را مانند خواهر خود می دانم و دلم می سوزد که خودتان خودتان را آزار می دهید.بنده هم ناراحت می شود و حرصم می گیرد که چرا این عوض یک زندگی شاد و درس و ورزش و زبان و . . . خودتان را درگیر یک علافی و خودآزاری کرده اید.
شما از این رابطه صددصد ضرر کرده و آینده نامعلموی را برای خود رقم خواهید زد و اگر همچنان با لجاجت بخواهید به این کارتان ادامه دهید،هیچکس برای شما کاری نمی تواند بکند و دو سرنوشت در انتظار شماست:
1-این پسربه دلیل وابستگی به خانواده اش شما را ول می کند یا دستکم فراموش.
2-با فشار خانواده ازدواجی اجباری خواهید داشت.
3-در درس و زندگی عقب افتاده و کارتان به افسردگی و زبانم لال خودکشی می کشد.
حیف،واقعاً حیف شما . . . .
RE: چرا پسرها در مقابل مخالفت خانواده شون زود جا ميزنن ؟ كمك
مرسي بابت نا اميد كردنم
شايد اين زندگي با زجر و نا اميدي سزاوار منه!!
من يك انسان رو دوست دارم ولي مثل اينكه حتي خدا هم نميخواد پيشش باشم
باز هم از همه تون ممنونم
RE: چرا پسرها در مقابل مخالفت خانواده شون زود جا ميزنن ؟ كمك
چرا همش من رو نا اميد ميكنين ؟ آخه بابا مگه انسانها هميشه همينطوري باقي ميمونن ، انسان جايز الخطاست ديگه !!
شايد اين زندگي با زجر و نا اميدي سزاوار منه !! آره ديگه ، انگار من سزاوار اينهمه زجرم ، خدا اگه دوستم داشت ، يا اون رو به من ميرسوند يا يه كاري ميكرد كه يه جورايي فراموشش كنم يا يه كاري ميكرد كه اون بره و ديگه ازش خبري نشه ! ولي هيچ كدوم از اينها پيش نيومد ، منم مثل بچه كوچولو ها شدم ، همش بهونه ميگيرم و زود رنج شدم !!
آخه من كجا خودخواهم ؟ 5 ماهه كه توي اين سايت ميام و مشكلات ديگران رو ميخونم ، راجع به ازدواج هم اطلاعاتم خيلي بيشتر از قبله !! خيلي !
ولي ميدونم اگه زندگي اي رو بدون عشق شروع كنم پايان خوبي نداره
ميخواين با كسي كه دوستش ندارم ازدواج كنم ؟ اونجوري هر لحظه حالم از ديدنش به همه ميخوره ! از زندگي مثل رباتها بدم مياد!!!!
من يك انسان رو دوست دارم ولي هيچكي نميخواد پيشش باشم ،قسمت هم هم نميشيم ، من نميتونم بي خيال احساسم بشم ، اينجوري بيشتر توي درسم ضرر ميكنم ، توانايي جدايي ندارم
واي!!! اصلا حالم خوب نيست ... فقط فشار رواني ام هر لحظه بيشتر ميشه
RE: چرا پسرها در مقابل مخالفت خانواده شون زود جا ميزنن ؟ كمك
نقل قول:
نوشته اصلی توسط niloofar 25
sorena-arman محترم!
منظور من از راه حل این بود و باقی چیزها که خود خانوم maji متوجه شدن تا حدودی,البته من قصد نا امید کردنشون را ندارم و کاملا میفهمم چی میگید ولی اگه اوضاع به همین منوال پیش بره و تکیه گاه محکمتری پیدا کردی این آرامش را از خودتون دریغ نکنید.باور کنید توی این سن و سال آینده خیلی مهمتر و مبهمتر از حسرتای 5 سال دیگه است.کاری کن که همیشه تو مایه عبرت و حسرت دیگران باشی!
"...خیلی زودتر از انها تکیلفم را با زندگی مشخص میکردم وبا یه انتخاب خانوادگی درست به این بازی شروع نکرده پایان میدادم و میدونم اینطوری با همه سختی ظاهری به نفع هردوتائی مون بود ..."
سلام نیلوفر خانوم
من قصد جسارت نداشتم. واقعا منظورتون رو نفهمیدم. ممنونم:72:
RE: چرا پسرها در مقابل مخالفت خانواده شون زود جا ميزنن ؟ كمك
ببینم خانم گرامی شما اگر بخواهید در آزمونی شرکت کنید یا رانندگی یاد بگیرید باید زحمت بکشید یا حتی وقتی هوا سرد است شانه های شما باید وزن لباسهای سنگین تری را متحمل گردد.شما در لحظه لحظه زندگی اگر این جور ماجرا را تفسیر می کنید دارید زجر می کشید و البته هیچ کارتان که نشده هیچ پیشرفت هم کرده اید و به آرزوهایتان رسیده اید.
وابسته شدن شما و اینکه رسیدن به آن پسر را در خیال خود فرض کرده و در جهان واقعی به او نرسید اصلاً کار خدا نیست و خداوند برای ما بد را برنمی گزیند و در پی آزردن ما نیست.این خود ماییم که گاهی اشتباهاتی را مرتکب می شویم.به هر حال اگر تصمیم قطعی به پایان رابطه تان بگیرید باید یک سری از دوری ها و خماریهایی را نیز تحمل کنید؛از روانکاو و مشاور حتماً کمک بگیرید و به این سایت اکتفا نکنید.
دنیا هزار راه دارد،شاید دویاره به او رسیدیدو احتمال عاشق شدن دوباره تان زیاد است،پیش داوری نکنید و به زندگی طبیعی خود برسید..
RE: چرا پسرها در مقابل مخالفت خانواده شون زود جا ميزنن ؟ كمك
سلام!
البته الان شاید این حرفا به نظر بی رحمانه بیاد ولی من با حرفهای گرد آفرید موافقم .اگه چند سال بزرگتر بودین/همکلاسی یا لااقل همدانشگاهی بودین و از نزدیکتر میدیدیش/یا شرایط دیگه ای داشتین مثلا سال آخر دانشگاه بودین و میموند یه سربازی و کار که میشد یه طوری به طور همزمان با همدیگه توی تهران (شهری که با هم هستین)ادغامش کرد بازم میشد یه فکری به حال این رابطه کرد ولی به خاطر آینده ای نامعلوم حال فعلی رو خراب کردن بی معنیه!
میگین بهش قول دادین/تا سه سال دیگه /باشه یه جوری پیش خانواده ات و بقیه وانمود کن میخواهی درس بخونی و هیچ فکر دیگه ای نداری تا مثلا فوق بگیری .به موردای دیگه ای هم که پیش میاد با پیش داوری نگاه نکن نگاه منطقی به قضیه داشته باشی به نفعته چون بعدا اگه خدا بخواد و به هم رسیدین تو پشمونی چیزی برات باقی نمی مونه .بهش فرصت بده ولی به خودتم یه کمی جرات و اراده پذیرش واقعیت و رسیدگی به وضعیت زندگیتو بده و همونطوری که برادرمون جناب گرد آفرید گفتن میتونی با یه مشاوری هم حتما مشورت داشته باشی تا بیگدار به آب نزنی وباعث افسردگیت هم نشه.
بازم میگم به خدا توکل و ایمان داشته باش.موفق باشی!
من از دست جناب سورنا هم دلخوری ندارم ولی یه حرفائی هست که ما خانوما خوب میفهمیم(اینقدر که بهمون توصیه میشه!)