بالهای صداقت عزیز خیلی ممنونم که برام پستگذاشتید.
باور کنید من اصلا نمیدونم کجای کارم اشتباهه،من طبق راهنماییهای دوستان به خصوص مریم 123 که صمیمانه کمکم کرد رو انجام بدم. سعیکردم اصلا به شوهرم کاری نداشته باشم، گریه و التماس هم ممنوع بود و با وجود سختیزیاد برام تحمل کردم و میکنم.
ایشون گقته بودن میخوان فکر کنن و شرطهاشون روبگن ، بعد از گقتن شرطهاش من گوش دادم و با مشورت دوستان قرار شد که بهش جواب بدم.
اما در مورد طلاق یا زندگی شک داشتم. اما باتوجه به شرایطم گغتم من نمیخوام طلاق بگیرم دلایلش رو هم گفتم، بیشتر به خاطرمادرم، این تصمیم الانم هست. چون دلم با شوهرم صاف نمیشه. اونقدر ازش ناراحتم کهنمیخوام حتی خونه باشه.اگه بتونم باهاش مثل قبل صمیمی بشم شاید زندگیم درست بشه،اما مطمئنا به این زودی این اتقاق نمی افته. شما راست میگید من با یه چیز کوچیکسریع خوشحال میشم و با یه چیز دیگه سریع ناراخت. اما نمیدونم چظور این اخلاقمودرست کنم.
بالهای صداقت عزیز من میدونم که شما از جمله بانوان تالار هستید که با 8 ماه تلاشزندگیتون رو درست کردید. ممنون میشم راهنماییم کنید.همه تلاشم رو خواهم کرد کهزندگیم درست بشه ایشالا به کمک شما. ازتون میخوام اشتباهاتم رو بهم بگید و همچنینراه درست رفتار کردن در برابر شوهرم رو
سحر عزیز من اوایل زندگیمون راهکار شما رو انجامدادم اما دیدم شوهرم مدام داره انتظاراتش بیشتر میشه و مثلا اگه مهمونی ها رو میرمدفعه بعد ازم میخواد که مسافرت بریم باهاشون. راستی خانواده شوهر من بسیار بسیارمذهبی هستن و من فکر میکنم به خاطر این هست که اینقدر به راه مخالف با اونها کشیدهشده. در صورتی که ما مثلا تو مهمونیهامون با بولیز شلوار و روسری هستیم اماخانوداه شوهرم تو عروسیهاشون هم چادر سر میکنن.اما کاملا قبول دارم که تفاوتفرهنگی باعث این مشکلات شده. اما اصرار شوهرم به ارتباط با این دوستاش و نهدوستهای زیاد دیگه ای که داره منو اذیت میکنه و به فکر فرو میبره که چرا فقط رواینا که من باهاشون مشکل دارم اینقدر اصرار داره. حالا نمیدونم تو این شرایط انجامچیشنهاد شما چقدر میتونه درست باشه؟
اما من دیشب با شوهرم صحبت کردم و بهش گفتم کهمن زندگیم رو دوست دارم و نمیخوام از دستش بدم و گفتم که دو شرط اول رو قبول دارمچون باعث محکمتر شدن بنیان زندگیمون میشه اما شرط دومت رو نه و بهش گفتم که یادتهوقتی که عقد وبدیم دسستو گرفتم و گفتم که میخوام مال خودم باشی و ... . و گفتم شرطزندگی ما از اول چی بود. قرار نبود که بریم چنین مهمونیهایی. اما اون گفت من عوضشدم و خواستم با کسایی رفت و امد کنم که تو دوست داشتی اما بازم رفتارهای تو خوبنبود(حرفهاشو تا حدی قبول داشتم اما نه کاملا) دلیل اوردم و بعضی جاها رو قبولکرد. بهش گفتم سهم اشتباهاتم رو قبول دارم و دارم تلاش میکنم که حل کنم مشکلاتمرو. حرفی که مدام میزد اینه که من دلایل تو رو قبول ندارم و تو هم دلایل منو.در نهایت هم گفت من پارتینمیخوام برم اما مهمونیهایی که دوستام باشن با خانماشون میرم بهشون دست میدم وباهاشون هم مسافرت میرم و تو هم اگه خواستی نیا. منم بهش گفتم این همه دوست داری ومن با همشون تا حالا هم بیرون اومدم و هیچ مشکلی هم نبوده ولی من با اینها مسافرتنمیام چون تو منو میبری تو چمعی که از ازش متفرم و گفتم خودت رو بذار جای من ببینچه احساسی پیدا میکنی. اما اخرش حرفی که زد این بود که این شرایط من هست و ذرهایهم ازش کوتاه نمیام. من هم گفتم شرط دومت رو نمیتونم قبول کنم و ایشون هم گفت بااین شرایط همه چیز مشخصه. من دیگه چیزی نگفتم و گذاشتم که کمی فکر کنه شاید اینطوربهتر باشه. شوهر من ادم خیلی سختیه. نفوذ کردن توش خیلی مشکله. حرف هیچ کس رو قبولنمیکنه و بسیار بسیار بدعصبانی میشه و مدتها این عصبانیتش میمونه. چیزی که دیشبخودش اعتراف کرد و کفت که داره اصلاح میکنه. البته 2 ساله که این حرف رو میزنه امابدتر شده به نظرم
حالا نمیدونم چی میشه دیگه. فقط امیدوارم که بهخانوادم چیزی نگه. دلم برای مادرم میسوزه که این همه درد میکشه و استرس زندگی مندردش رو بیشتر میکنه
بچه ها قدم بعدی من چی باشه بهتره. دو هفته استکه لب به غذای من نزده و طوری زندگی میکنه تو خونه که انگار من نیستم. اما من دوستدارم تموم بشه این حالت. یعنی اگر قهر و دعوایی هست بیاد غذاشو بخوره و روال عادیززندگی پیش بره تا ببینیم در ادامه چه میشه