-
Meinouwعزیزم خیلی خوشحالم که شما همیشه راهنماییم میکنید! من منظورم از کار بهار این بود که ایشون بچهرو دادن به شوهرشون و همسرشون البته بچهشون پیش مادر شوهرشونه ولی کمبود مادر رو حس کردن و حالا شوهرشون میخواد که بهار برگرده واسه بچه سر زندگیشون!!! انشاءالله خوشتبخت بشند و به زودی آشتی کنن!!!
من واقعاً نمیدونم کدوم یکی از این سر نخهارو در من نمیبینن ولی چشم من آنقدر سعی و تلاش میکنم که بالهای صداقت هم این تلاشم رو ببینن و ایشون هم بهم مشاوره بدن!!!
منم منظور بالهای صداقت عزیز رو از اینکه گفتن دارم میان بُر میزنم رو نمیدوم؟! من صبوری پیشه کردم و میخوام آرامش رو به جفتمون فعلا هدیه بدم تا شاید علی هم کوتاه بیاد از تصمیمش که امیدوارم آروم بگیره!!!خدایا تو که دگرگون کننده دلهای،آرومش کن تا دست از این تصمیم بکشه!!!
نه من نمیخوام باهاش فردا صحبت کنم چون میدونم در حال حاضر فایده ای نداره،و آرومم در دسترس ولی نه جلوی چشمش،میدونم میاد پارمیدا رو میاره بالا و زود میره،حتی تو نمیاد تا جواب سلام نده ولی من محبت میکنم اگه دیدمش تا آروم آروم این آرامشم بتونه کمی. از اعتمادشو به من بدست بیارم!چقدر دلم واسه خندهاش تنگ شده،بابام میگفت انقدر لاغر شده که نگو،بمیرم واسش،غذام بهش بدم،میدونم مثل دفعه قبل نمیبره! خدایا تو خودت نگهدارش باش...
نظرتون راجع به ایمیل چیه که نوشته بودم،واسش بفرستم یا فعلا کاری نکنم،میخواستم که بهش بفهمونم من همیشه منتظرشم ولی شاید انی ایمیل رو مثل التماس ببینه؟! نظر شما چیه؟!
-
سوده جان من فعلا واقعا هیچ نظر دیگه ای ندارم. امیدوارم بالهای صداقت بیاد کمکت کنه.
تاپیکتو دنبال می کنم اگه به نظرم چیزی رسید که کمک کننده بود برات می نویسم.
موفق باشی.
-
سلام دوستان،
ممنونم meinoush جان، امیدوارم که بالهای صداقت هر چه زودتر بهم مشاوره بده تا بتونم زندگیمو با تجرباتش نجات بدم... و از بقیه دوستان همچنان از فرشته مهربون میخوام کمکم کنن تا منم به نتیجه برسم!
امروز مامانم بعد از مدتی آش رشته گذاشته بود،صبح زنگ زد گفت تنها نمونید و چون امروز و فردا تعطیل گفت بیاید اینجا،ماهم واسه ناهار (جای همه شما دوستان خالی بود) رفتیم اونجا! 2ساعت پیش pm داد که اگه پارمیدا رو جای نمیبری طرفهای 4:30 میام دنبالش! منم جواب دادم: سلام،خسته نباشی! پارمیدا از دیشب واسه دیدنت خوشحاله... بعد واسه اینکه خودش تسمیم بگیره میخواد منو ببینه یا نه گفتم: من تا 7 پیش مامانماینام بعدش میرم خونه خودمون! و ازش خواستم اگه باز میرن استخر لطفا موهای پارمیدا رو خشک کن...( آخه اینجا متاسفانه هوا سرد شده باز)
چقدر دلم میخواد باهاش دوباره شوخی کنم،باهم مسخره بازی در بیاریم و با هم بخندیم! چقدر دلم واسه اون روزها پر میکشه،اگه میشد 20سال از عمرم رو میدادم تا فقط 1سال یا نه 6ماه برگردم و قبلش این سایت رو ممیشناختم تا این نا مهارتیها رو یاد میگرفتم،خدای بخشنده و مهربونم تو خودت فقط یک فرصت فقط یک فرصت دیگه بهمون بده! چقدر دوست دارم منم با خودشون میبردن بیرون،یک ماه پیش گفتم میشه منم بیام گفت نه! چقدر بی احساس و یخ شده!!!
جوز اینکه ازتون خواهش کنم که کمکم کنید تا زندگیمو و از همه مهمتر خودمو تغییر بدم،کمکم کنید که چطوری ارتباطمو قویکنم باهاش؟! میخوام فقط یک قدم بهم نزدیک بشه،ااحساس میکنم تمام وجودش پر نفرت و عصبانیته!!!فقط امید دارم به خداوند متعال که عصبانیتشو خاموش کنه! اگه انقدر ازم بدش میومد پس چرا هیچی نگفت،همیشه میگفت و میخندید و میگفت من با تو خوشبختم...همسر مهربانم چرا باهام حرف نزدی،چرا نارضایتی خود رو ابراز نکردی!
کمکم کنید،راهنمایی میخوام،میخوام تغییر کنم،میخوام پخته بشم و مهارتهای یک زن کامل رو یاد بگیرم!!!میخوام واسه دخترم هم که شده بابا علی رو برگردونم و واسه خودم عشق و همسرم رو... یاریم کنید... دعا کنید واسم...کدوم شبها دعا زودتر اجابت میشه؟! کدوم دعا زودتر منو به خواستم میرسونه؟! تمام ماه رمضون رو شب تا صبح دعا کردم و قران خوندم البته به فارسی،یعنی معنیشو خوندم...فکر کنم خدا قبول نکرده...
-
سلام سوده جان
وای خدای من ...رفتی گشتی ، اون متن رو از نوشته هام پیدا کردی ، و اینجا نوشتی ... ازت ممنونم ، چون یاد اون لحظه را دوباره برایم زنده کردی و چقدر حس خوبی در من نفس کشید .. حس بی تعلق بودن ... :72: :72::72:
خانومی ، گیرنده هات خیلی قوی هستند ، هوش هیجانی بالایی هم داری ، این ها همشون خوبند، حالا شما باید از این داشته هات درست استفاده کنی
شرط اول ) تحت هر شرایطی تو درست رفتار کن ، یعنی از همین الان تصمیم بگیر ، حتی اگر شدیدا احساساتت جریحه دار شد ، شما همون لحظه واکنش نشان ندهی ، این واکنش های لحظه ای زندگی ات را به اینجا رسانده است
شما ده سال زندگی مشترک داشته ای ، خوب یا بد ، الان شما را به اینجا رسانده هست ، لذا هر یک قدم بر اساس همان رفتارهای نادرست یعنی
عجول بودن
احساسی بودن
دنبال نتیجه بودن
از بین بردن غرور مرد
بی توجهی به خودت
عدم هم حسی با شوهر
عدم پذیرفتن قدرت حاکمیت مرد
عدم چشم گفتن به همسرت
خط و خطوط دادن مستقیم به همسرت
ترجیح دادن فرزندت به همسرت
خودخواهی
برداری ، شما را باز در مسیر طلاق نگه می دارد ... این همان مسیری بود که در پست قبلی ام گفتم
اینکه مطالب را می خوانی ، نت برمی داری ، روی در یخچال میزنی و هرروز می خونیشون و بهش عمل می کنی ، عالی هست ، چون من هم دقیقا همین کار رو کردم ، یه فهرست داشتم (که هنوز هم دارمش و نگهش داشتم ) در طول روز هر وقت که چشمم بهش می افتاد ، می خوندمش و دقیقا خودم رو هم جهت با اونها قرار می دادم ، فرصت کنم برات می نویسمش
--- شما قدم اول را بردار ، یعنی تمام اون رفتارهایی که من برشمردم و یا اونهایی که خودت می دونی ، را از خودت دور کن ( حالا چه علی بیاد چه نیاد ... چه تو طلاق بگیری و چه آشتی کنی ) مهم این هست که رفتار درست داشته باشی
من الان دارم با شوهرم زندگی می کنم ، اما شاید همین فردا بروم ازش جدا بشوم .... پس طرز تفکرم و شیوه زندگی ام اینگونه نیست که باید بسوزم و بسازم .....شوهرم هم این نکته را کاملا می فهمد و براش جا افتاده که من اون بالهای صداقت احساسی و عجول و کم طاقت و بی برنامه نیستم ( لذا او نیز در تلاش شده است که زندگی مشترک را حفظ کند و تغییر رفتار بدهد ) .... این نوع جدایی ها با جدایی احساسی فرق می کنه ، چون آگاهانه تصمیم گرفته می شود
پس شما هم بکوش که همین گونه باشی ... یعنی اختیار زندگی ات در دستان منطق شما باشد نه احساساتت
الان برگ برنده شما دخترتون "پارمیدا " هست
دقت کن ، گفتم دخترتون ... شما همچنان به همسرت القا می کنی ، من هستم ، و با وجود من پارمیدا نیازی به پدر ندارد
دقت کن ، القا می کنی ... شاید زبان گفتگویت این نباشد اما رفتارهایت حاکی از همین القا هست
شما باید خودت را ناتوان نشان دهی ف اما ناتوان قوی ... ( بهار اشتباه کرد که دخترش رو داد به پدرش ، بعدها در خصوص این موضوع بسیار ضربه می خورد و باید خودش را خیلی قوی کند تا اثرات سوء این رفتارش را برطرف کند) شما اشتباه بهار را تکرار نکن
- - - Updated - - -
گفتم ناتوانِ قدرتمند ... حالا این یعنی چی؟
یعنی مستقیم و رک به همسرت نمی گویی که از پس پارمیدا بر نمی آیی ، اما تلویحا و به طور نامحسوس جوری رفتار می کنی که نیازمند همسرت هستی ... از حرف هایت به دخترت نیز بگو
چقدر خوبه که بابایی هست که تو رو برده استخر ، خوش به حالت ، من که نمی تونستم شما رو ببرم ، آخه دلم درد گرفته بود .... یا مثلا با بابایی فلان کار رو بکنید ، فلان جا بروید ، آخه این کارها از دست بابایی بر میاد ، این کارها را باید زور مردانه داشته باشی .... مثلا یه اسباب بازی شکسته بره بده پدرش درست کنه و یا حالا هرچی ، شما باید کم کم مسئولیت خودت را نسبت به پارمیدا کاهش بدهی و پدرش رو درگیر کنی .. شده واسه خرید لباس باشه ، یا حتی تهیه غذای پارمیدا ، یا مثلا امروز نمی تونم برم پارمیدا رو از مهد بیارم ، پدرش بره بیارتش ، تو دخترت رو شدیدا تشویق کن که رابطه خوبی با پدرش داشته باشه
یادم میاد اون وقت ها دخترم اشکالات درسی دوران ابتدایی اش رو از پدرش می پرسید و کاردستی های مدرسه اش رو از پدرش می خواست که درست کنه
(وقتی طلاق رخ بدهد ، برای دخترها آسیب شدیدی ایجاد می شود ، شما نگذار این اتفاق بیفتد ، حتی اگر ماجراتون به طلاق هم برسه ، رابطه پارمیدا و پدرش باید بسیار عالی و خوب باشه )
اصلا و ابدا هم دیگه مستقیم اصرار به بازگشتش نداری ، اگر فرصتی شد ، بهش می گویی :
حیف شد زندگیمون به اینجا رسید ،
حیف شد که دیگه نمی تونیم ، باهم زندگی کینم ،
زندگیمون دیگه ساخته شدنی نیست ، تو حق داری که طلاق بخواهی ،
الان متوجه شدم که دوست داشتن برای یک زندگی کافی نیست ، هرچند دیگه دیر شده ....
کاش کسی بود که به من یاد می داد ، چگونه باید به شوهرم ، احترام بگذارم
کاشی دوستی ، خواهری ،می بود و به من گوشزد می کرد که چگونه باید برای غرور همسرم ارزش قائل باشم ، غروری که الان خیلی خوب می دانم ، تمام سرمایه یک زندگی مشترک هست .. افسوس که دیگه راه بازگشتی نیست ... دیگه به غیر از اینکه خودم رو و زحمتم رو ازت دور کنم ، کاری از دستم بر نمیاد
خانومی ، این جملات بار عاطفی بالایی داره ... در شرایط مناسب از این قبیل صحبت ها همراه با عاطفه زنانه ات به همسرت بگو ... این جملات را کسی می گوید که عزیزی رو از دست داده و حسرت از دست دادنش رو می خوره
و از همه مهم تر ، سعی کن از همسرت عذرخواهی کنی ، البته نه همین جوری عادی که "من معذرت می خواهم " ... توی پست بعدی در این خصوص و مشکلی که دانشگاه رفتنت ایجاد کرده می گویم ( یکی از کابران به خوبی برایت تحلیل کرده بود )
---- پینوشت
جنگ اول به از صلح آخر
هر موقع که از روی خط مشاوره ها ، اومدی بیرون و ساز خودت را زدی ، شما را به خیر و ما را هم به سلامت
-
سلام بالهای صداقت مهربانم،خیلی خوشحالم که بهم مشاوره میدید با دیدن ایمتون اشک تو چشام جمع شود...
من اکثر متنهای شما رو شاید بارها خوندم ولی متاسفانه فقط تاپیک مشکلات بعد از طلاق رو نتونستم باز کنم! ای کاش زودتر با این سایت آشنا میشدم زودتر از اینا!!! خوشحالم که تونستم حس خوبی رو در شما بیدار کنم!
با شرط اول شما کاملاً موافقم من تحت هر شرایطی سعی بر این دارم که عجولانه تصمیم نگیرم و آروم باشم...و این نکاتی که در من مشاهده میشه رو یادداشت کردم تا هر روز ازشون جلوگیری کنم و از همین الان واسه درست رفتار کردن قدم ورمیدارم و تلاش میکنم....یعنی من نباید هم حسی با همسرم داشته باشم؟! نباید بهش چشم بگم؟! البته ما اصلاً دیگه باهم حرف نمیزنیم که من چشم بگم یا نه! ترجیح دادن فرزندم به همسرم،چطوری میتونم اینو نشونش بدم که اینگونه نیست؟! من میخوام درست دفتار کنم...میخوام بفهمه که من میخوام درکش کنم،البته این کار رو اول برای خودم و درست رفتار کردن در آینده میکنم،چون شاید علی هم باز جزوی از آیندم بشه،شایدم نه،ولی من میخوام تمام سعی ام رو بکنم تا بفهمه من واسه زندگیمون میخوام تلاش کنم...اگه نکتهای از حرفام اشتباه ست لطفا بهم بفهمونید!!! من فقط میخواد در درجه اول یک کاری کنم تا مانع بسم که علی بره و درخواست جدای کنم،میدونم که دار ه دنباله خونه میگرده شایدم تا حالا پیدا کرده،اون اتاقی که واسه 3ماه گرفته بودو باید تا 5-6 روز دیگه پس بده( چقدر امیدم به اون 3ماه بود،گفتم یه اتاق گرفته تا تو این سه ماه فکر کنه و امید داشتم که پشیمون میشه،ولی حالا که دیگه میخواد خونه کرایه کنه،خدای من کمکم کن)تا چند روزه دیگه میره خونه جدید،البته ماهم باید بعدش از اینجا بریم،حتماً آزادشو جشن میگیره،زندگی مجردی،و هر وقتم خواست میاد پارمیدا رو میبینه،منم میرم جزو فراموش شدها...
من کلمه القا رو نمیدونم؟! میشه بگید کدوم رفتارم نشون القا بود؟! من اتفاقا امروز قبل از خوندن نوشته های شما قبل از رفتن دخترم بهش گفتم از بابا علی بپرس کدوم استخر میبرتت که باهم بریم،بعد خود پارمیدا سریع گفت با بابا میرم، فقط اونجا با بابا میرم...پس میشم یک ناتوان قدرتمند! مثلا دوشنبه دخترم وقت دکتر داره و چون ماشین رو شوهرم داره بهتر نیست بگم ایشون با من باهم ببریمش دکتر؟! البته میدونه من متتونم با بابام هم اونجا برم،آخه دفعه قبل با بابام رفتم! اگه بهش بگم حتماً میگه تو لازم نیست بیای من خودم تنها میبرمش( ولی چون این دکتر برای لیزری هست که باید رو دخترم واسه داشتن یه لخته خونی هست که تو صورت دخترم باید من حضور داشته باشم،وگرنه میزاشتم خودش ببره)پس شاید بهتره اصلا بهش نگم؟!ولی مثال از مهد بره دنبالش خوبه و میتونم ارائه بدم،مشکل اینجا م هست که علی خوب میدونه مامانماینا همیشه کنارمن یعنی چون خونشون دوتا خیابون اونورتره اگه چیزی ازش بخوام غیر مستقیم هم که باشه میگه به بابات بگو...
من الان تازگیها با pc مشکل دارم آیا این ناتوانیا فقط باید در رابطه با پارمیدا باشه؟! مثلا اگه بهش بگم میشه بیای pc رو درست کنی درست نباشه؟ یا بهتره یکیرو بیارم درست کنه؟!
اون جملات که گفتید اگه فرصتی پیش آمد بگو،متاسفانه این فرصت هیچوقت رو در رو پیش نمیآد،چون علی فراریه،جواب سلام هم به زور میده،نمیشه این متن رو واسش ایمیل کنم یا اونجوری دیگه از عطوفتش پایین میاد؟!یا اون متن قبلی که از نوشتههای خودتون بود؟!
من امروز قبل از اینکه پارمیدا رو بیاره واسش pm دادم که من تا ساعت 7 پیش مامانم هستم، اگه زود تموم شدید لطفا بیارش اینجا وگرنه از 7 به بد میرم خونمون که طرفهای 7:30 نوشت الان کجا بیارمش،نوشتم خونمونم بیارش خونه لطفا... امد بالا سلام کرد ولی خیلی سرد تو صورتم هم نگاه نکرد،لباسهها و حوله خیس استخرو کرده بود تو کیفه پارمیدا،بجای اینکه بگه این لباسها خیسن زیپ کیف باز کرد که من ببینم و کیف گذاشت زمین...بعد با پارمیدا رفتن واسه پارمیدا خورتکی بخرند. و بازم وقتی برگشت پارمیدا رو گذاشت بالا از پارمیدا جلوی در خداحافظی کرد منم گفتم خداحافظ جواب نداد...همش لبخند زدم و مهربون و آروم بودم،اونم اروم ولی سرد...من تنها میتونم از طریق نوشتن باهاش فعلا ارتباط برقرار کنم،جور دیگه ای نمیشه چون یا داد میزنه، یا میره...
من بی صبرانه منتظر مساوره و راهنمایی های شما هستم ممنونم ازتون و همه تلاشم رو میکنم تا درست رفتار کنم...
-
با اجازه بانو بالهای صداقت گرامی
در تصدیق نوشته ایشون
ما مردها دوست داریم قدرتمند نشان بدیم در ظاهر هم که شدهپس بهتره بهش احترام بزارید به اینکه قدرت داره بخصوص و خودت را همانطور که بانو بالهای صداقت گفتند نیازمند شوهرت نشان بده.
التماسشو نکن برگردی به زندگی غرورتو حفظ کن ولی برای پالس مثبت بفرست که دوست داری زندگیتو ادامه بدی و کنار همدیگه باشین
و مهمتر از اون سعی کن روی خودت بیشتر کار کنی درست و دقیق رفتار کن احساساتی نباشه تصمیماتی که میگیری قدم به قدم برو جلو ان شاء الله نتیجه میگیری:72:
در مورد نوشته خودت سعی کن ملاقات هرجایی باشه بجز خانه مادرت و پدرت ما رمدها خیلی حس خوب ینداریم نسبت به این مورد اینکه ساعت 7و نیم برگشته شاید دیتر شده ایندفعه ولی از نظر من یه دلیلش اینه دوست نداشت خانه مادرت باشه این نشانه خوبیه صبور باش بانو انرژی منفی هم بخودت نده نتیجه میگیری اگه طبق نظر مشاورین حرکت کنی
-
یک نمایش سه نفره با سه بازیگر (شماره یک ، شماره دو ، شماره سه ) در حال اجرا هست
بازیگر شماره یک ، نقش بازیگر شماره دو را به بازیگر شماره سه می دهد ، تمام دیالوگ ها و نمایشی رو که می بایست بازیگر شماره دو اجرا کنه ، را حالا بازیگر شماره سه انجام می دهد
یعنی بازیگر شماره سه علاوه بر نقش خودش و دیالوگ های خودش ، می رود گریم می کنه و نقش بازیگر شماره دو رو هم بازی می کنه و دیالوگ هایش رو هم میگه
حالا به نظرت بازیگر شماره دو که نه دیگه دیالوگی برای گفتن داره ، نه نقشی داره واسه بازی کردن ، موندنش توی نمایش به دردی هم می خوره ؟
به نظرت بازیگر شماره دو که عملا نقش خودش رو حذ ف شده می بینه ، باز هم می خواد و آیا می تواند ، توی نمایش و گروه بمانه؟
به نظرت بازیگر شماره دو چه حسی پیدا می کنه ، وقتی می بینه بازیگر شماره یک و سه به خوبی از عهده اجرای نمایش بر می آیند ، و نیازی به او ندارند ؟
-
سوده عزیزم سلام با تشکر از بالهای صداقت مهربان که نوشته هاشون به دل میشینه و خود من خیلی استفاده میکنم . دیشب کلی برات نوشته بودم که متاسفانه اینترنتم قطع شد و همه اش پرید .
عزیزم علت اینکه من و سایر دوستان فقط اشتباهات شما رو گوشزد میکنیم و البته خوبه که شماهم اونا رو پذیرفتید و سعی در اصلاحش دارید این نیست که فقط شما مقصر هستید یا همسرتون اصلا اشتباهی نداشته بلکه دلیلش اینه که ما فقط به شما دسترسی داریم و شما مخاطب ما هستید و به همسرتون اصلا دسترسی نداریم .
اینو میخواستم بگم که شما و همسرتون دوتا نقطه اتصال دارید یکیش عشق و علاقه ای که بینتون بوده و هنوز هم هست ولی کم رنگتر شده و نقطه اتصال دومتون که پارمیداست برای پر رنگتر شدن اون باید استفاده کنی .
فکر میکنم القائی که فرشته مهربون میگه منظورش اینه شما الان بدون کمک همسرت و بدون اینکه اختلال قابل لمسی توی زندگیت مشاهده بشه داری زندگی میکنی و دخترت رو بزرگ میکنی و بعضی جاهای خالی اونو ممکنه با پدر مادرت پر کنی . مثلا گفتی میتونم با پدرم برم . این اصلا درست نیست. شما باید عملا نه در حرف به همسرت نشون بدی که شما و پارمیدا به وجود اون نیاز مبرم دارید .اون الان غرورش جریحه دارشده و روی لجبازی افتاده شاید نتونسته اشتباهات خودش رو قبول کنه . شاید هم نتونسته اشتباهات شما رو ببخشه . این دو تا اتفاق باید بیفته همونطور که برای شما افتاده . علت اینکه از شما فرار میکنه علاقه ایه که ته دلش به شما داره .
تشویق از بالهای صداقت: :104: :104: :104: :104: :104: :104:
برای تقویت اون علاقه از وجود دخترتون استفاده کنید . از پدرش زیاد صحبت کنید و قصه هایی که مضمونش خانواده سه نفری شماست . مثلا وقتی با پدرش جایی میره وقتی برگشت ازش بخواهید که براتون تعریف کنه و قصه اشو بگه و شما بگید وای خوش به حالت کاش من هم با شما اومده بودم . یعنی اگه تو بخوای بابا علی اجازه میده ؟ اینجوری دخترتون از اون میخواد که سه نفری جایی برید . یا مثلا وقتی میاد دنبال دخترتون به بهانه های مختلف مثل عوض کردن لباسش میتونید طولش بدیدیا پارمیدا باباشو به اتاقش ببره تا مثلا نقاشیاشو نشونش بده . طوری رفتار نکنید که اون احساس کنه شما مالک پارمیدایی و اون فقط وظیفه اش اینه که هر وقت بیکار بود بیاد ببینتش . مثلا وقتی میپرسه امروز میتونم پارمیدا رو ببینم و شما میگید امروز مهد داره و خسته ست میتونی بگی عزیزم میتونی از مهد بیاریش ؟ فراموش نکنید که اگه شما جای اون بودید و از دخترتون دور بودید حتی یه لحظه دیدنش هم غنیمت بزرگی بود . بهش التماس نکنید ولی عشقتونو با تمام وجود بهش منتقل کنید حتی شده با برق نگاهتون . صبور و مهربان و ارام ولی عاشق باشید . مثلا وقتی میاد دنبال پارمیدا (که بهتر اینکار زیاد اتفاق بیافته )اگه زیاد هم نخواست باهاتون حرف بزنه فقط بگید چقدر دلم برات تنگ شده بود . یا کلمات عاشقانه دیگه . البته ممکنه در ظاهر عکس العمل بدی ببینید ولی در باطن این حرف شما در عمق وجودش نفوذ خواهد کرد صبور باشید و کمند عشق را رها نکنید . باز هم میگم از مهمانیهای سه نفره غافل نشید و برای دعوت ایشون میتونید از وجود دخترتون استفاده بکنید . یا برای مناسبتی میتونید جشت غیر منتظره ای (البته سه نفری ) توی خونه ترتیب بدید و وقتی اومد دنبال دخترتون پارمیدا بگه بابا علی بیا یه چیزی نشونت بدم و اونو به محل جشنتون ببره . مطمئنا اون نمیتونه دل دخترش رو بشکنه و اگه دیدید قبول نمیکنه بگید میخوای من برم بیرون ؟ پارمیدا خیلی ذوق داره با شما جشن بگیره .
-
سوده جان،
آقای خاله قزی به نکته جالبی اشاره کردند. شما گفتید من 7 برمی گردم خونه خودمون و همسرت 7:30 تماس می گیره که کجا بیام؟
شاید اتفاقی بوده
شاید هم از دیدن تو کنار پدر و مادرت ناراحته.
همسرت از اونها بدش نمی آد. احتمالا هم خانواده شما کار ناشایستی در حقش نکردن و احترامش را داشتند و کمکش کردند و ...
رابطه ظاهرا خوب هست،
اما همسرت دلگیره از این که شما همه چیز داری و کنار خانواده ات هستی و ... اون را هم اضافه کردی به همه ی داشته هات.
گفتی ایشون پدر و مادرش را توی جنگ از دست داده.
اگر منظورتون جنگ ایران و عراق باشه، یعنی حداقل 25 سال پیش. زمانی که همسر شما پسر 12-10 ساله بوده.
بعدها ازش می خوای به خاطر سالی چند هفته که می ری ایران، خونه را از خواهرش بگیره و برای شما منزل جداگانه تهیه کنه.
در ظاهر همه چیز منطقیه. اما عملا اون را از رشته های باریکی که بین خودش و خانواده ش و گذشته اش هست، جدا می کنی.
شما تمام مدت کنار پدر و مادرتی
و ایشون سالی چند هفته بودن با خانواده اش را هم باید تحت کنترل و نظارت و دلخواه شما داشته باشه!
برای همسرت، خواهرش نزدیکتر از خواهرهای معمولیه. چون کودکی متفاوتی داشتند. درد مشترک بی پدر و مادر بزرگ شدن را با هم تجربه کردند و هم حسی زیادی دارند.
اما شما اون را به چشم یک خواهر می دیدی که سهم ارث برادر را استفاده می کنه!
علیرغم این که زندگیت تامین بوده و نیازی هم نداشتی، گفتی برو ایران یک خونه بگیر که تمام سال خالی باشه و ما چند هفته استفاده کنیم، اما دست خواهرت نباشه.
همسرت را ذره ذره از همه ی چیزهایی که دوست داشته جدا کردی.
تو را هم دوست داره و داشته. اما الان که نگاه می کنه بهای سنگینی بابتش داده.
بارها تو نوشته هاتون گفتید ناراحته که از دوستاش جداش کردم
فکر می کنم اواخر سی سالگی، یه نگاهی هم به پشت سرش می کنه و حس می کنه همه چیز را برای شما از دست داده
و یهو ترسیده. شاید فکر می کنه اشتباه کرده.
خیلی طولانی نوشتم.
من کارشناس نیستم و ممکنه توی صحبتهام اشتباه داشته باشم.
مجموع صحبتم این هست که همانطور که دوستان گفتند، به همسرت نشون بده که بهش نیازمندی.
نقش پدر و مادرت را کمرنگ کن که فکر نکنه بود و نبود من برای سوده، یکیه.
سوده همه کسش را داره و من را هم به اونها اضافه کرده،
من برای سوده، حتی از دوستهام هم گذشتم.
-
سلام khaleghezey ممنون از راهنمایی شما دوست محترمم،بله من باید همه سعی خودمو واسه رفتار ددرست داشتن انجام بدم،احترام میزارم ومحبت میکنم وای اجر خودمو نگه میدارم!
من نمیدونم آیا این ناتوانیها باید فقط دو مورد پارمیدا باشه؟! مثلا اون موردی که با pc دارمو نگم؟یا راجع به دکتر پارمیدا؟! نمیدونم اون متن خانم بالهای صداقت رو که نوشته بودن در انتظارتم رو واسش ایمیل کنم یا این متن دیروزی بالهای صداقت عزیزو؟! فعلا ایمیلی نمی فرستم تا شما دوستان نظر بدید!!!
پس دیگه نگم از خونه مامانم بیاد دنبالش،جوز خونه خودمون و اونجا جای رو.ندارم که بیاد دنبالش با از مهد!!!
نوشته شده توسط بالهای صداقت : سیاه و سفید نکن قضیه رو دیگه ، نگاه ابزاری هم نداشته باش ، شما باید واقعا به این درک برسید که نیازمند شوهرتون باشید ، هر انسانی در وجودش هم خصوصیات مردانه دارد ، هم زنانه ، شما باید این دو را در تعادل نگه دارید ..
بالهای صداقت عزیز این نقش شماره یک که نقش شماره دو رو داده به سه پارمیدا هست درسته؟!
نه مثلما بازیگر شماره دو چون دیگه دیالوگی نداره خودشو میکشه کنار و از نمایش میره بیرون!و فکر کنم خود بازیگر شماره یک باید بازیگر شماره دو رو دوباره به بازی بیاره و بازیگر شماره سه که منم از مسئولیت هام کم میشه! ولی بازیگر شماره دو باید دوباره اطمینان کنه و برگرده به نمایش،من بازیگر شماره سه چیکار میتونه بکنه؟!
سلام واحد عزیز،خیلی خوشحالم که باز راهنمایی از شما میبینم و ممنونم که واسم وقت میزارید!
بله نقطه مشترکمون پارمیداست،من فکر نمیکنم که ذرهای بهم علاقه داشته باشه،چون اصلا دیگه نگاهمم نمیکنه و این "من دوستت ندارمها" اگه شوهر منم مثل شوهر بالهای صداقت عزیز منو دوست داشت اصلا ترکمون نمیکرد و حداقل انقدر خوردم نمیکرد...من باید نظرشو عوض کنم و این نفرت رو دوباره با عشق جا به جا کنم...ولی کاریست مشکل،خیلی سخت...
نوشته شده توسط بالهای صداقت : شوهرم 8 ماه در کنارم نبود ... 8 ماه من تنها در شهری غریب بودم ، پدر و مادرم هم نبودند ... سخت بود ، خیلی هم سخت بود
من همیشه وقتی پارمیدا از پیش باباش میاد ازش میخوام تعریف کنه و پارمیدا هم میگه،چند بارم گفتم ای كاش منم میومدم ولی پارمیدا همیشه میگه بابا علی فقط منو میبره تورو دوست نداره با تو جای نمیخواد بره،فقط منو دوست داره!!! منم میگم نه بابا منو دوست داره فقط عصبانی بعد پارمیدا میگه نه عصبانی نیست....
نوشته شده توسط بالهای صداقت : نباید اینجوری بگویید ... دیالوگ مناسب پس از برگشتن پارمیدا:
به به دختر گلم ، دلم برات تنگ شده بود ، خوش گذشت .. خوش به حالت ، کجاها رفتید ، چی کارها کردید ...
دست بابایی درد نکنه که اینقدر به پارمیدا خانوم خوش گذشته ...
چه بابای خوبی داری .. خوش به حالت .. از بابا تشکر کن ، بوسش کن که شما را این همه برده تفریح کرده اید ..
من که بلد نبودم شما را ببرم ، باید بابایی باشه تا شما رو ببره ..
وای اونجا رفته بودید ، خوش به حالت ، منم خیلی دلم می خواست برم ، آخه اصلا اونجا نبوده ام ...
به به چه غذای خوشمزه ای خوردید ، من هم دلم خواست ، خوش به حالتون
پارمیدا جون می خواهی واسه بابایی شیرینی درست کنی و ببری؟ می خواهی براش نقاشی بکشی و این دفعه که دیدی بهش بدهی
دلت واسه بابایی تنگ نشده ؟ می خواهی بهش زنگ بزنی تلفنی صحبت کنی
پارمیدا امشب زنگ بزن بابایی برات قصه بگه تا بخوابی
و ....
چشم از این به بعد هر وقت آمد دنبالش حالا نه هر دفعه ولی گهگداری حتما با تمام علاقم بهش میگم که دلم واست تنگ شده اگه حرف منفی مثل برو بابا زد ساکت میمونم و لبخند میزنم!!! جشن سه نفره هم فکر خوبیه ولی مطمئنم اگه ببینه منم تو اتاق پارمیدا نشستم و میخوام شرکت کنم میره که بهد من میتونم حرف شما رو بزنم و میگم اگه حضور من اذیتت میکنه من میرم بیرون...