نمی دونم چرا می نویسم. فقط خواستم بگم بازم زودگذر بود. تغیرش یه روزه بود و از صبح روز بعد ، همون اخم و تخم ادامه داره....
نمایش نسخه قابل چاپ
نمی دونم چرا می نویسم. فقط خواستم بگم بازم زودگذر بود. تغیرش یه روزه بود و از صبح روز بعد ، همون اخم و تخم ادامه داره....
با این تالار آشناش کنید
یه چند تا مثال بزنید براش
معمولا اینجا از افراد از کاراشون (خوب یا بد )باید گزارش کار ارایه کنند
اینجا فقط مشکلات کفته نمیشه
چی کار کردی که یه معجزه کوتاه رخ داد ؟
چی کار کردی که بیچاره فکر کرد باید برگرده و بشینه سر جای قبلیش؟
آقا وحید اگه سر پسرشو ببره آویزون در ورودی بکنه شما آرامش پیدا میکنید؟ به زندگی دلگرم میشید؟ بازداشت و بیکاری رو فراموش میکنید؟ بابا آخه یه کم انصاف داشته باشید.خودتون رو بگذارید جای خانومتون اگه همسر دوم شما میگفت از بچه هات متنفرم از قیافه شون و اخلاقشون و همه چی باید از اینجا برن بعد هم دایم منت بازداشت و بیکاریو خرج خونه و ال وبل رو سرتون بود عاشق اون زن میشدید یا دیگه حتی حوصله شنیدن صداشو غرغراش هم نداشتید.شما هم موقعیت خانمتون رو میدونستید و هم شرایط کارتون رو گناه اون پسر چیه که شما بازداشت شدید؟گناهش به دنیا اومدن و فوت پدرشه؟ من اصلا دلیل این همه خصومت و عصبانیت و جبهه گیری نسبت به یه پسر بچه 18ساله رو نمیفهمم البته حدس میزنم اصلی ترین دلیلش حسادت باشه و اینکه شما دوست دارید همیشه مرکز توجه باشید.به نظر من چیزی که زندگی شما رو از هم میپاشه خودخواهی و یکدل نبودن شماست فکر میکنید چون دارید خرج اون زن رو میدید پس باید فقط برای شما و بچه های از خون شما باشه واسه کسی دیگه باشه ضرره.پسر بچه رو تو بدترین و خطرناک ترین سن از خونه بیرون کردید بعد میگید اونم از من متنفره نه پس عاشقانه دوستتون داره شما رو جای پدرش پذیرفته.نه برادر من شما ناپدری هستی اونم از اون ناپدریاش...دلتون رو صاف کنید و واقعی محبت کنید نه اینکه یه کاری انجام میدید توقع 10خدمت از طرف دیگران داشته باشید.خودخواهی رو کنار بگذارید و یکمی دیگران هم دوست داشته باشید.توقع نداشته باشید وقتی خوشی همه خوش و وقتی ناخوشی همه ناخوش باشند. به خدا پسر خاله من تو سن 18 سالگی با یه خانم ازدواج کرد که 15سال ازش بزرگتر بو د یه بچه 12 ساله داشت یعنی بچه 6سال کوچکتر از پسرخالم بود ولی انقدر دلش بزرگ و پاک بود که هیچ وقت این موضوع رو تو سر خانمش نزد و زندگیشون از تازه عروس دامادا هم عاشقانه تره به قولی ما حسرتشون رو میخوریم .حالا شما میای این نظر منو میخونی بهت بر میخوره و شروع میکنی به عجز و لابه کردن این دفعه یه کمی روش فکر کن بعد بگو کلی بدبختی کشیدم و....موفق باشید
ببین دوست عزیز اون خانوم جزو گروه هایی بوده که اسیب اجتماعی دیده و قبل از ازدواج باید حتما حتما از سلامت کامل روانیش اطمینان کسب میکردی که چون عاشقی کورت کرده بوده این کار را نکردی احتمالا و اون بنده خدا را قبل از اینکه اسیب ها کاملا التیام پیدا کنه وارد زندگی مشترک کردی. نبود ا.ن هیجاناتم طبق چیزی که خودت میدونی و نوشتی به دلیل سن زیاد ایشونه. مگه خود من و شما با 10 سال پیشمون قابل مقایسه ایم برادر من، عزیز من....
از امروز ایشون روز به روز که به سن بالاتر وارد میشه وضعیت تمایلات و ... شون افت مبکنه و این برای شما با شیب کمتری افت میکنه.حتا مواردی که زن و مزد همسن هستن این قضیه بعضی وقتها بغرنج میشه (الزام اختلاف سن) و این امر طبیعیه! الان چیو میخوای درست کنی؟
مورد دیگه اینکه میگی چه لبخندایی به شوهر خدابیامرزش میزده و به شما نمیزده هم نشون میده از اول اون عشق و علاقه ای که شما بهش داشتی را ایشون به شما نداشته ولی به دلیل مشکلاتی که یک زن جوان بیوه تو این جامعه داره تن به ازدواج داده نه از روی علاقه و عشق متقابل بشما! طبیعیه که اون لبخند گم میشه!!!
به نظر من ایشون هنوز تو فکرش داره با همسر قبلیش زندگی میکنه
و من هیچ راهکاری به ذهنم نمیرسه فقط بگم به عنوان یک دوست درکت میکنم وباهات همدردی میکنم. به نظرم بهترین کار اینه که تا میتونید ارامشو در محیط حکمفرما کنید و حتی المقدور بهانه واسه بدخلقی دستش ندید و همیشه اول بحث با سیاست بحثو جمع کنید و موضوع را عوض کنید. نمیدونم شاید به مرور زمان رفتار ایشونم بهتر بشه
عزیزان ممنونم که کمکم می کنید.
یه چیزی که احساس می کنم باید روش تاکید بشه اینه: من اصلا در مورد پسرش چیزی بهش می گم/
پسرش صبح تا شب خونه ماست و فقط وقتی من می خوام برم خونه، می ره خونه مادر بزرگش که یه کوچه اونورتره.
من در مورد خرج یومیه هیچ فرقی بین پسر اون و پسر و دختر خودم قایل نیستم وهرچی برای اینا بخرم، پول به خانومم می دم و برای اونم می گم بخره.
فراقی رخ نداده که کسی برنجه. نه اینکهخ ایده ال باشه، نه، ولی این تصور که فکر کند پسر این بنده خدا ماه به سالم مامانشو نمی بینه نیست.
مهمترین نکته اینه زن من قبل از رفتن بچش (اون سه سالی که پیش ما بود) هم همینطوری بود.
من اول ازدواجم بهش گفتم که فلانی اگر از ازدواج با من پشیمونی، هر چی بگی من همونو می کنم. اما گفت نه چیزیم نیست.
اینکه پریروزا کمی عادی تر شده بود، دلیلشو نمی دونم ولی این حالات سالی دو سه بار بهش دست می ده.
من زندگی ایده ال نخواستم.. ولی می گم آخه فلانی، تو که همیشه بچت پیشته، (الان وقته زن گرفتن بچشه)، بزار منو بچه هام از خنده هات سیراب بشیم. این خنده ها رو فقط برای خودتو پسرت نگه ندار..
بابا درد دلم بزرگه. نمی تونم بریزم بیرون. دردم بچش نیست. نمی دونم چیه... نمی دونم زنم چی می خواد....
- - - Updated - - -
کامران جان اینم بهت بگم: اصلا کار ما به بحث نمی کشه که من بخوام با سیاست مدیریت کنم. فقط اولش یا عصبانی می شم یا هیچی پا می شم می رم تو حیات سیگار می کشم و به بخت خودم و بچه هام گریه می کنم. بعدم میام دو رکعت نماز می خونم تا خدا اول مشکلات همه و بعد مال منو حل کنه.
فکر کنم قشنگترین جواب تا الان مال کامران بوده چون اصلا درد فکر نکنم پسرش باشه. بابا سه سال بچش پیشم بود...
همین بود... همین بود...
به خدا سیاست داری تو زندگی خیلی مهمه. تو رو خدا ساده نباشید. شمارو به خدا گول ظاهر رو نخورید
چرا با این تالار آشناش نمی کنید ؟
من از خدامه اشناش کنم. نمیاد. می گه مگه من دیوونم؟ در مورد روانشناسم هم همینطوره
اگه دوست دارین یه اشتراک ازاد بگیرین علاوه بر این تاپیک خصوصی هم کارشناسا راهنماییتون کنن
البته اگه نگرفتین
موفق باشید
نمی دونم چطوری باید اینکارو کنم ممنون می شم اگه راهنماییم کنین