مرسي ميناي عزيز و مهربونم . اين رسم روزگاره
اگه قرار بود مجنون به ليلي مي رسيد كه ديگه نه ليلي ليلي بود و نه مجنون مجنون ...
آآآآآه .... چقدر دلم واسش تنگ شده ، هنوز عاشق عاشقم با وجود گذشت بيشتر از دو ماه ونيم . خدا خيلي بزرگه خيلي ...
نمایش نسخه قابل چاپ
مرسي ميناي عزيز و مهربونم . اين رسم روزگاره
اگه قرار بود مجنون به ليلي مي رسيد كه ديگه نه ليلي ليلي بود و نه مجنون مجنون ...
آآآآآه .... چقدر دلم واسش تنگ شده ، هنوز عاشق عاشقم با وجود گذشت بيشتر از دو ماه ونيم . خدا خيلي بزرگه خيلي ...
خواهش می کنم با اینکه طولانیه ولی بخونین بیشتر از همیشه به کمک احتیاج دارم . همیشه بیشتر همدردی می خواستم ولی الان کمممممممممممممک
من یه کار بدی کردم . بذارین کامل بگم این عشق من یه رستوران دارن . ما جمعه با چند تا از دوستام و نامزداشون رفتیم اونجا . تمام مدت به من نگاه می کرد ولی من اصلاً نگاه بهش ننداختم یعنی نمی تونستم طاقت بیارم ( ما دو بار تختمونو عوض کردیم اونم همش یا دور و بر تخت ما می چرخید یا روبروم مینشست و نگام می کرد ) فقط یه بار که چش تو چش شدیم من رومو برگردوندم اونم سرشو انداخت پایین . به هم سلامم نکردیم یعنی من بهش رو ندادم که بیاد جلو .
وقتی از رستوران رفتیم بیرون نتونستم طاقت بیارم و بهش اس ام اس دادم من دلم خیلی واست تنگ شده بود مهم نیست که تو اصلاً ، اونم گفت من خیلی آدم بیخودیم حداقل به خاطر این همه خوبی که در حقم کردی باید میومدم یه سر پیشت ولی دست خودم نیست ببخشم و چند تا پیغام دیگه ازین دست بینمون رد وبدل شد تا شب ساعت 11:30 که گفتم بهش رفتارای روز آخرت برای من هیچ توجیهی نداشت هر چند که تموم شده . گفت من بهت دروغ نگفتم زن دارم الانم دارم میرم پیشش . گفتم چه سرنوشت تلخ و زشتی بود من هنوز باورم نمیشه . که گوشیش رو خاموش کرد . منم ازش خواهش کردم خطشو بفروشه گفتم من توانم همینقده این مدت خیلی تحمل کردم اگه خودتو دوس داری خطتو بفروش چون منم دوس ندارم آب تو دلت تکون بخوره و اگه من اشتباهی می کنم دامن زندگیتو بگیره گفتم من اگه می تونستم از مشهد می رفتم ولی حالا که نمی تونم شما اگر می تونین برین . گفتم منتظر می مونم تا گوشیتو روشن کنی و تا 5 صبح بیدار بودم تا گوشیشو روشن کرد که البته بازم جوابمو نداد . داشتم دیوونه می شدم من نمی خوام برای عشقم دردسر درست کنم اون ازدواج کرده و این کار من یعنی خیانت به اون و زندگیش .
به خاطر همین تصمیم گرفتم با مامانش صحبت کنم (ما تا حالا یک بار همو ملاقات کردیم تو عروسی پسر دیگه شون که البته ایشون منو نمی شناختن و تو عروسی یه چیزایی فهمیدن و همونجا تموم شد و دیگه همو ندیدیم ) . می خواستم از مامانش بخوام کمکم کنه . وقتی با مامانش تماس گرفتم بیچاره اینقدر حول کرده بود و با اصرار من راضی شد بیاد یه جا تا ببینمش و با هم صحبت کنیم . مامان باباش با هم اومدن و من دل تو دلم نبود . نمی دونستم الان در موردم چی فکر می کنن .
و حرف زدیم ، یک ساعت و نیم حرف زدیم که البته همون اول که به مامانش گفتم چون ازدواج کرده نمی خوام واسش دردسر شم مامانش گفت مگر بی خبر از ما زن گرفته باشه وقتی گفتم گفته دیشب پیش زنم بودم کلی خندید و گفت پسر من یه کم خیالبافه دیشب بغل دست خودم خوابیده بوده . گفتش پسر من هیچی نداره نه کار داره نه خونه نه ماشین نه تحصیلات فقط لباسای تنشه ( می خواستم بگم که اونا روهم من واسش خریدم ) تو 2 روز دیگه خودت نمی تونی با این وضعیت کنار بیای و من پسرمو می شناسم چون تو دوسش داری و اونم اصلاً مسئولیت پذیر نیست تو زندگی مشکل پیدا می کنین . اون باید یه زنی بگیره که سخت به دست آورده باشه نتونه هر اتفاقی افتاد بگه خودت خواستی . گفت اصلاً تو با این شرایط حاضری زنش بشی ؟ گفتم من واسه این نیومدم اینجا چون همه چی بین ما تموم شده و اگه اون دوسم می داشت من با همه چیش کنار میومدم گفتم من از لحاظ مالی خونوادم در سطح بالایین و اینا اصلاً واسم مهم نیست ( ناگفته نمونه که وضع مالی خونواده اونا از ما بهتر نباشه بدتر نیست و فکر می کنم مامانش فکر می کرد من دلمو به پولشون خوش کردم ) .
مامانش گفت چند وقت پیش به من گفته واسم برین خواستگاری ما هم رفتیم و من به خونواده دختره گفتم که این هیچی نداره و اونا هم مخالفت نکردن ولی من نمیخوام پسرم اینجوری ازدواج کنه . گفت فعلاً خبری نیست ولی حتماً تا دو ماه دیگه ازدواج می کنه چون پاشو کرده تو یه کفش که زن می خوام . خلاصه گفت که شما باید همو فراموش کنیم . گفت که معتاد شده بوده ویک هفته بدترین روزای زندگیشو گذرونده تا ترک کرده می گفت شبا سرشو می کوبیده به زمین و الان 3 هفته س که رفیق بازی و همه کاراشو گذاشته کنار و همش پیش خودمه . گفت دوس ندارم دوباره یه اشتباه باعث شه برگرده و بره تو بحران روحی ( من می دونستم که معتاد شده ) . هر دومون گریه کردیم .
تمام این مدت که ما فکر می کردیم مامانش نمی دونه اون می دونسته و به رومون نمی آورده و از خیلی چیزا خبر داشت . می دونست من تو استخر کار می کنم و آخرش ازش خواستم که بیاد پیشم و قول داد بیاد استخر و شماره گوشیمم ازم گرفت . شماره خودشم بهم داد . مامانش گفت تو واسش یه دوست واقعی بودی و منو از حرفات می فهمم چون وقتی گفت اعتیادشو ترک کرده من اونقدر خوشحال شدم که گفتم همینقدر واسه من بسه که خوب و سالم باشه .
راستی نفسم بهم گفته بود که خونه خریده و من فکر می کردم ماشینش مال خودشه و همیشه هر وقت بحث ازدواج میشد می گفت نمیشه ما به درد هم نمی خوریم ، من هزار جور بد بختی دارم ، تو خیلی خوبی بهترین دختری هستی که دیدم ولی و هیچ وقت ادامه ولیشو نمی گفت . اما روز آخر گفت من اصلاً بهت علاقه ندارم و نمی خوام با تو ازدواج کنم هر چند که به من قول ازدواج نداده بود.
واسم مهمه نیست که اینایی که می گفت رو نداره چون من همیشه واسه خودش می خواستمش و اصلاّ این چیزا برام اهمیتی نداره حاضر بودم باهاش به ساده ترین شکل ممکن زندگی کنم و حتی اگه می گفت از اینکه من تحصیلاتمو ادامه دادم و اون نداده ناراحته من درسمو ول می کردم همونطور که از رشته مورد علاقم گذشتم چون تو شهر خودم قبول نمی شدم و زده بودم ساری و بهم گفت به خاطر من نرو و من نرفتم با اینکه همیشه آرزوهام تو اون رشته خلاصه می شد و پشیمونم نیستم .
من همیشه تو سختیا کنارش بودم هر وقت مشکلی واسش پیش میومد اولین نفری که کمکش می کرد من بودم ، همیشه اونقدر بهم اعتماد داشت که مشکلاشو بهم بگه و من با وجود اینکه خیلیاش قبولش برام سخت بود ولی بدون واکنش نشون دادن سعی می کردم فقط خوشحالش کنم و هر کاری از دستم بر میومد می کردم .
به نظر شما فکر می کرده من آدم پرتوقعیم و توان زندگی رو ندارم و اینایی که می گم فقط به خاطر اینه که عشق کورم کرده و نمی تونم جلوی مشکلات دووم بیارم؟؟ فکر می کرده من عقلم به چشمه و واسه پول می خواستمش ؟
خدایا من هنوز می تونم ذره ای امید داشته باشم .
من می خوامش با همه بدی ها و خوبیاش . هنوز نمی تونم قبول کنم فکر می کنم سرنوشت من این نیست . اون حق منه عشق منه نمی تونه شوهر یکی دیگه بشه .
ببخشید سرتونو درد آوردم . به خدا خیلی کلافه و گیجم نمی تونم با وضعیتی که توشم کنار بیام . این شرایط اونقدر واسم سخته که تو خونه همه فهمیدن من چقدر عوض شدم و خودمم هیچ کاری نمی تونم بکنم و همش آشفته ام و سر درد . تازه داریم به آخر ترمم نزدیک میشیم و من یکی دو هفته س توی همه ی کلاسام غیبت می کنم .
یکی به من یه راه نشون بده . دارم زیر فشار این تقدیر مزخرفم له میشم . زندگیم از هم پاشیده ، طاقتم تموم شده .
من عشقمو می خواااااااااااااااام .
این چه عشقی ست چه عشقی ست که در دل دارم
من از این عشق ازین عشق چه حاصل دارم
پارمیس عزیز، الان در شرایطی نیستم که بتونم جواب بدم، اما عزیزم لیاقت شما بیشتر از کسیه که انقدر راحت ازت گذشته. درسته که الان ازدواج نکرده اما براش اقدام کرده، پس کاری نکن که شخصیت پر ارزشت رو زیر سوال ببری. عزیزم کنجکاوی شما در مورد زندگی شخصی که چندین سال باهاش بودی و دوستش داشتی طبیعیه اما سعی کن کنترلش کنی، حتی اگه این آقا با شما ازدواج کنه، فکر می کنی کی می تونی فراموش کنی که به فکر تشکیل زندگی با شخص دیگه ای بوده؟ فکر می کنی کی حرفها و رفتارهاش رو فراموش می کنی؟
عزیزم، تقدیر تو مزخرف نیست، چرا با این اسم صداش می کنی؟ چرا زندگی زیبایی که انقدر فرصت خوب در اختیارت گذاشته رو با یه بازی احساسی زیر سوال می بری.
دختر خوب و دوست داشتنی، نمی خوام نصیحتت کنم، اما اگه از من می شنوی دیگه به اون آقا کاری نداشته باش، ببین الان چی توی دستات داری؟ این زندگیه خودته، پس بسازش عزیزم، انقدر به گذشته دور نزن، این مسیر رو باید بری، این دور برگردان ها فقط وقتت رو می گیره و دیرتر به هدف می رسونت.
عزیزم به فکر زندگیت باش، زندگی خودت، همونی که باید بهش افتخار کنی.
:72:
سلام بر عاشق ترین عاشق پارمیس عزیز. پارمیس جان نمی خواهم بگویم عشق کورت کرده ولی کمی چشماتو ضعیف کرده. پارمیس واقعا ارزش شما این است. نمی دونم اخه خود منم عاشقم ولی این را بدان ارزش شما بیشتر از آن مردی است که می گویید اصلا چه چیز این آقا شما را اینقدر عاشق کرده است؟ خواهر عزیزم کمی فکر کن ببین زندگیتو بخاطر چه کسی داری فدا می کنی. بر فرض شما با اصرار او را راضی کردید که با شما ازدواج کند اگر فردا خدای نکرده مشکلی پیش بی یاد او توان مقابله را نخواهد داشت و خواهد گفت خودت خواستی. تورو خدا آینده خود را به این راحتی خراب نکنید. همیشه برایت بهترین ها را خواسته ایم..در هر شرایطی و به هر نحوی.. وقتی غریبه ها این گونه به تو ایمان دارند.. چگونه می توانی ناامید باشی دوست من؟!
منم میگم ارزش تو خیلی خیلی خیلی بالاتر از این آقاست عزیزم
ممنون که اینقدر همتون مهربونین و بهم لطف دارین . من دارم تمام سعیمو می کنم ولی نتیجه نمی گیرم . فکر می کنم یه کم دیگه بگذره نیاز به تیمارستان پیدا کنم . از فردا قراره برم پیش یه مشاور . چقدر این روزا سخت و بده .
باید تو رو پیدا کنم شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست
با اینکه بی تاب منی بازم منو خط می زنی
باید تو رو پیدا کنم تو با خودت هم دشمنی
کی با یه جمله مثل من می تونه آرومت کنه
اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه
دلگیرم از این شهر سرد این کوچه های بی عبور
وقتی به من فک می کنی حس می کنم از راه دور
آخر یه شب این گریه ها سوی چشامو می بره
عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی می پره
باید تو رو پیدا کنم هر روز تنهاتر نشی
راضی به با من بودنت حتی ازین کمتر نشی
پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی
محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی
باید تو رو پیدا کنم شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست ...
آدم ميمونه چي بگه به خدا !!!
آخه عزيزه من عاشق بي پوليش شدي شايدم عاشق بي مسوليتي يا اعتيادش....مطمئن باش بازم طرف اعتياد ميره
نازنينم به فكر آبروبي اون 3 تا برادرت باش به فكر اون پدر و مادري كه برات سختي كشيدن باش.....
منم ميگم ارشت بيشتر از اينهاست.
عزیزم این عشق سرانجام نداره چه بهش برسی چه نرسی مطمئن باش کارتم به تیمارستان نمیرسه فقط یکم وقت نیاز داری برای فراموش کردنش خودت خودتوداری آزار میدی چرا میری رستورانی که اون هست مگه تو اون شهر فقط همین یه رستوران هست
درضمن اون آقای بی معرفت باید زودتر از این حرفا بهت میگفت که علاقه ای بهت نداره در ضمن تو هم برای کسی تب کن که برات بمیره
انقدر هم بی منطق نباش عزیزم به خودت بیا تو بهترین رشته ورزشی داری برای پیشگیری ودرمان افسردگیت تو رو خدا اشتباه نکن که تاآخر عمر دامنگیرت میشه
آنکس که درد عشق بداند
اشکی بر این سخن بفشاند :
این سان که ذره های دل بی قرار من
سر در کمند تو جان در هوای توست
شاید محال نیست که بعد از هزار سال
روز غبار ما را آشفته پوی باد
در دور دست دشتی از دیده ها نهان
بر برگ ارغوانی - پیچیده با خزان -
یا پای جویباری چون اشک من روان
پهلوی یکدگر بنشاند
ما را به یکدگر برساند ...
در گریز ازین زمان بی گذشت
در فغان ازین ملال بی زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده ام همه غم وخیال
می روم ز دیده ها نهان شوم
می روم که گریه را نهان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد
یا تو را دوباره مهربان کنم
این زمان نشسته بی تو با خدا
آنکه با تو بود و با خدا نبود
می کند هوای گریه های تلخ
آنکه خنده از لبش جدا نبود
بی تو من کجا روم؟ کجا روم ؟
هستی من از تو مانده یادگار
من به پای خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار