نوشته اصلی توسط
Pooh
راستش میدونید چیه؟یک جور سناریو توی ذهنمه. متاسفانه در ذهنم فکر میکنم واقعیتیه که باید قبولش کنم. گرچه شاید منطقی نیست و خیلی خیلی بچگانه است.اصلا خنده داره. ولی شده یه باور من.نمیدونم هم این فکر چقدر ممکنه در چیزهایی که در این تاپیک بیان کرده ام موثر بوده باشه.و اصلا ربطی به هم دارند یا نه.خب من فکر میکنم کسی عاشق من نمیشه. دلیلش هم اینه که از ظاهر من خوشش نمیاد. بعد فکر میکنم پس یا ازدواج نمیکنم. یا اگه هم کسی با من زدواج کنه از سر ترحمه.بعد فکر میکنم خب یا باید کلا ازدواج نکنم. یا با کسی که که بهم رحم کرده و از سر رحم اومده سراغم ازدواج کنم. احالا یا اون کسی که با من ازدواج میکنه یا اونقدر بزرگواره که منو به هرحال تحمل میکنه. ولی ته دلش راضی و شاد نیست. یا اصلا یه روزی منو رها میکنه و میره سراغ یکی دیگه.خب در تمام حالت های بالا من باید بدونم که کسی عاشق من نیست.پس منم باید بتونم عاشق کسی نباشم. و قبول کنم که کسی عاشق من نمیشه.و در ادامه اش هم :اگه ازدواج کنم طرف مقابلم که ممکن نیست عاشق من باشه. ولی منم حق ندارم این توقعو داشته باشم. پس اگه زمانی هم رفت سراغ یکی دیگه من نباید ناراحت بشم و باید بهش حق بدم.یعنیااااااااامن اصلا نمیدونم چرا این فکر ها با اینکه اصلا منطقی نیستند و خیلی بدبینانه هستند من اینقدر بهشون بها میدم. نمیدونم چرا نمیتونم بهشون بها ندم.همش فکر میکنم حتما چنین چیزهایی در انتظارمه. و باید قبولشون کنم.میدونم فکرهای احمقانه ای هستند. ولی متاسفانه من نمیتونم جز این فکر کنم.دلیلهاشو هم نمیدونم دقیقا چیه. ولی میدونم یکی از چیزایی که خیلی روی ذهن من تاثیر گذاشت که دوست داشتنی نیستم ایرادهای بوده که مامان به ظاهر من میگرفت و فکر میکنم حسابی درونم رسوخ کرده و کلا اعتماد به نفسم رو ازم گرفته. میگفت: تو اگر هم ازدواج کنی نمیتونی شوهرت رو ارضا کنی...یا مثلا میگفت اگه جای مادر یه پسر بود هیچ وقت منو برای پسرش انتخاب نمیکرد...یعنی راستش کلا خیلی به ظاهر من ایراد میگرفت. یه بار یک نفر منو به یه نفر دیگه برای ازدواج معرفی کرده بود. ولی اصلا نه من تا حالا اون پسر رو دیده بودم نه اون پسره منو. میخواستن بیان برای آشنایی. مامان میگفت نه. من گفتم چرا نه؟ گفت:" روم نمیشه یه خواستگار که میاد بگم این دخترمه. بی تعارف بهت بگم اینا بیان تا تو رو ببینن میرن. ناراحت نشیا بی تعارف بهت بگم که حساب کار خودتو بکنی. من اگه جای مادر پسری بودم که تو رو انتخاب کرده باشه حتما با پسرم مخالفت میکردم و نمیذاشتم تو رو بگیره". خب این حرفای مامان خیلی اعتماد به نفسم رو ازم گرفت. بعد هم که میدیدم تعداد خواستگارها کمه، کم کم این ذهنیت درونم قوی شد که حتما به خاطر همینه.)یعنی کلا فکر میکنم کسی عاشق من نمیشه. و تمام نکات مثبت دیگرم هم در اینکه کسی منو برایهمسر بودنش انتخاب کنه تاثیری نداره.پس وقتی کسی منو دوست نخواهد داشت منم باید بتونم کسی رو دوست نداشته باشم.حتی وقتی فکر میکنم ازدواج کنم اونقدر حس میکنم طرف مقابلم حتما فقط از سر ترحم با منه که کلا یه حس بد و یک حالت بیزاری بهم دست میده. یه حس حقارت شدید. یه حسی که اگه طرف مقابلم هم بهم گفت دوستت دارم فقط از سر دلسوزی میگه. من حتی الان فکر میکنم علی هم هرچی محبت میکرد فقط از سر دلسوزی بوده.یعنی کلا اعتماد به نفسم در این زمینه که دوست داشتنی باشم اومده زیر صفر.قبلاها اینجوری نبودم. قبلاها اینقدر خودمو قبول داشتم و دوست داشتم که وقتی میخواستم از کسی انتقامی بگیرم یا تنبیهی کنم ، او رو از خودم محروم میکردم. یعنی اینقدر به خودم باور داشتم و خودمو دوست داشتنی میدونستم.الان هم با اینکه میدونم این فکرها شاید بچگانه و لوس هستند اما فکر میکنم واقعیت هستند. این واقعیت که کسی برای ازدواج از من خوشش نمیاد.و باز هم میگم. نمیدونم دلیل این مقاومت و سرسختی شدیدی هم که درونم نسبت به دوست داشتن کسی دارم همین فکرهاست یا نه.- - - Updated - - -به نظرتون من بهتر نیست کلا خودمو اینجوری :223: کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟:161: