خیلی خوب و شادم درحین اینکه حالم داغونه
فک کنم چند نفر داخل من زندگی میکنن که هرکدوم حال خودشونو دارن یکی میزنه می رقصه یکی داره گریه میکنه یکی ...
من کدومم؟!
نمایش نسخه قابل چاپ
خیلی خوب و شادم درحین اینکه حالم داغونه
فک کنم چند نفر داخل من زندگی میکنن که هرکدوم حال خودشونو دارن یکی میزنه می رقصه یکی داره گریه میکنه یکی ...
من کدومم؟!
این ترم بیست واحد برداشتم و دلم می خواهد معدلم بیست یا نوزده شود. نه به خاطر نمره . دلم می خواد آنقدر درس را خوب یاد بگیرم که هیچ سوالی برایم سخت نباشد. دلم می خواهد واقعا یک کارشناس واقعی بشوم نه کسی که صرفا واحد پاس کرده است.
دوستان سایتی یا مقاله ای را می شناسید که بتواند به من کمک کند؟ مثلا یک تالار گفتمان که بشود یک همدرس خوب پیدا کرد یا سایتی که روش های خوب یادگیری را معرفی کند یا تالاری گفتمانی که مال بچه درسخوانها باشد و از این قبیل ؟
اگر کمکم کنید ممنون می شوم.
- - - Updated - - -
نوپو جان،تو یکی از تاپیک هات گفتم نوپو پرستار بیمارستان نظامیه.ولی اونجا هیچ جوابی ندادی.
اگر احیانن اشتباه می کنم بگو.
اونجا که اون مردی که دوستش داشتی هلت داد آرنجت خورد به دیوار.
اونجا که گفتی یه عمل لیزری داشتم دکتر بیهوشی دست رو سرم گذاشت
دلداریم داد.اینها هم مثالن؟
تو دانشگاه اگر می خوای معدلت 19بشه باید سطح هوشیت از حد معمول بالاتر باشه.
دیروز رفتیم بازار مبل که یک دست مبل راحتی بخریم. نزدیک بازار رسیدیم من که صبحانه درست و حسابی نخورده بودم هوس کباب کردم.:310: آخر همیشه رستوران های بازار کباب های خوبی دارند. اصلا معتقدم اصل خرید در بازار یعنی خوردن این غذا بعد از چند ساعت گشتن :305:
البته خانواده من اصلا اهل رستوران رفتن نیستند و همه غذای خانگی دوست دارند. وقتی درخواستم را گفتم با این برخورد مواجه شدم :158::97:
دیگر چیزی نگفتم. بعد رفتیم چند ساعتی گشتیم. دوباره به مامانم گفتم : مامان من دارم از گشنگی عصبی می شوم. واقعا دارم بیقرار میشم. یک فکری بکن.
شاید تعجب کنید این دفعه با این برخورد مواجه شدم :angel: :couple_inlove:
مامانم از خانم فروشنده آدرس رستوران را گرفت و...
دوستان دیروز واقعا به اهمیت زمان مطرح کردن خواسته ها پی بردم. و نیز به اهمیت برانگیختن حس فرزند دوستی پدر و مادر:311:
- - - Updated - - -
آهان ببخشید آقای فرهنگ. آن را اگر اشتباه نکنم در تاپیک سنجاب به عنوان مثال مطرح کردم . من دانشجوی مترجمی زبان هستم:shy:
چقد دوست دارم یه روز بتونم بیام اینجا بنویسم:
خیلی خوشحالم.خیلی حالم خوبه.یه عالمه از مشکلام حل شد و من دیگه هیییچچیی از خدا نمیخوام.
نوپو جان، فکر کنم بچه درسخوان ها به جای تالار گفتمان پای درس و مشقشون باشن :)نقل قول:
... یا تالاری گفتمانی که مال بچه درسخوانها باشد و از این قبیل ؟
شوخی کردما. به دل نگیری.
اگر جایی پیدا شد لطفا ما را هم در جریان بذار.
-------------------
الهام جان، همه ما به اینکه یه روزی از شر مشکلات الانمون آزاد بشیم فکر میکنیم.نقل قول:
چقد دوست دارم یه روز بتونم بیام اینجا بنویسم:
خیلی خوشحالم.خیلی حالم خوبه.یه عالمه از مشکلام حل شد و من دیگه هیییچچیی از خدا نمیخوام.
اما به محض اینکه آزاد بشیم، باز یه سری مسائل جدید میاد و مشکلات قبلیمون که حل شدن رو یادمون میره برامون چه مسائل بغرنجی بودن.
یادته قبلا که مدرسه میرفتیم یه نمره پایین چقدر برامون استرس به بار میاورد؟ الان برامون خنده داره. اما قبلا بزرگترین مسائلمون بود. نمره کم دیگه مشکل نیست برامون. اما هزار تا چیز دیگه شدن مشکل. چند وقت بعد اینا هم میشن همون نمره پایین مدرسه.
یه بنده خدایی میگفت که آدم بعضی وقتا یادش میره دیگه توی بهشت نیست. و هی منتظره که بهترین شرایط بدون تنش براش رقم بخوره.
اگه خدا اینجوری میخواست که همه رو برمیگردوند بهشت انقدرم علاف نمیموندیم:)
----------------------
بسه دیگه نصفه شبی رفتم نشستم بالا منبر!
با حرفای بالا خواستم بگم ما هم همدردیم خواهر جان.
- - - Updated - - -
راستی تا اینجام از دوست خوبم هدیه هم یادی کنم
سلام هدیه جان. خوبی؟
میبینمت که تقریبا هر شب هستی. ولی مثل قبلا کم حرفی:)
امیدوارم که خوب باشی و سلامت.:72:
مرسی دختر مهربون.نمیدونم اگه اینجارو پیدا نمیکردم.اگه این همه همدردی نداشتم کنارم الان به چه سرنوشتی دچار شده بودم
ممنونم:72:
به نام خدا
سلام
بعضی مواقع آدم یک مطلبی رو به نیت دوستی، میگه و یا می نویسه و فکر هم میکنه که این نیتش رو تونسته به طرف مقابلش منتقل کنه اما بعدا میبینه که اون شخص برداشتی متضاد با اون چیزی که تو براش تلاش کردی داره ، این چند خط مختصری که در پست قبلیم برای آقای فرهنگ27 نوشتم هم ظاهرا شامل همین قضیه شده!
دوست گرامی! از پاسخ های تندت کاملا پیداست که ذهنت خیلی آرام نیست! و از مطالبی که بهت میگند برداشت های خودت رو داری و به اصل موضوع زیاد توجهت جلب نمیشه!تا مرد سخن نگفته باشد / عیب و هنرش نهفته باشد.پسر خوب! شما تا الان حدود سه سال از عضویتت در این تالار میگذره و ایجاد کننده نزدیک به سی تاپیک بودی که در همه اونها به بعضی از خطوط فکریت اشاره داشتی ، حدود دو هزار تا پست نوشتی که میشه به طور متوسط روزی یک و نیم پست از خود به یادگار گذاشتی ، فکر نمیکنم فهمیدن اطلاعاتی در مورد شما خیلی کار پیچیده ای باشه!(البته بر فرض درستی نوشته هاتون!) چند تا فلش بک به تاپیکهاتون که میزنم این صحنه ها مرور میشه :
- سال 89 به گفته خودش 27 سالش بوده پس الان سی رو داره
- تک فرزنده
- عشقش آکواریوم و حال کردن با ماهی هاشه
- مدرک ICDL داره!
- چند باری تلاش کرده دخترهای مورد نظرش رو جرات کنه و بره جلو تا باهاشون حرف بزنه اما همیشه یک مشکلی به نظرش مانع این کار شده
- کسب و کار مشخصی نداره
- جراتمندیش نسبت به سنش کمه (مثال ماجرای گفتن به مامانش که من آکواریوم جدید میخوام!)
- فشار تنهایی و نیاز ج.ن.س.ی. براش داره مشکل ساز میشه که باعث شده از همکلاسی بگیر تا دختر فروشنده فروشگاه ، در سیبل درخواستهای ذهنیش قرار بگیرند!
- خیلی کوتاه مینویسه (بر خلاف من) سعی میکنه کم بگه و گزیده ، اما بعضی مواقع چون درّ نمیگه! (کم گوی و گزیده گوی چون درّ)(خودم به این بندش بیشتر نیاز دارم)
.
.
.
بگذریم ...
اینکه شما فکر کردی کسی داره بهت درس خواستگاری میده ، این اصلا در ذهن نویسنده نبوده بلکه به اشتراک گذاری افکار و تجربیاتش برای شما بوده (اصلا علت آمدن و نوشتن من و شما در این تالار مگه جز این هست!؟)
شاید بیانم در اینجا کمی تلخ باشه اما بدون که نوشتن این پست برای من اگه زیان نداشته باشه سودی هم نخواهد داشت! پس از نوشته هام ناراحت نشو.
بذار آخرش رو اولش بگم : به نظر میاد برای سن سی سالگی بعضی فلش بک هایی که در بالا گفتم (و بعضی هاش رو هم نگفتم و در نوشته هات محسوسه) نیاز به تجدید نظر داره! این رو بعنوان یک هم تالاری که حدود ده سال زودتر از شما a , b , c , d رو یاد گرفته و ده تا پاییز رو بیشتر از شما دیده ، میگم. هر چند پختگی همیشه به سن نیست به سختی ها و امتحاناتی هست که در جنبه های مختلف زندگی ، آدمها تجربه میکنند.
با توجه به تعریف و موضوع این تاپیک ، از همگی عذر میخوام که درتاپیک حال و احوال این پست رو گذاشتم ، ولی شاید بودن این سطور در اینجا بهتر از نبودنش باشه!
سعه صدر "مدیر همدردی" هم واقعا درسی بود برام ، شاید من جای ایشون بودم از کوره در میرفتم!
راستی خانم "سرافراز" رو که دیدم بعد از مدتها به تالار تشریف آوردند یاد "بی دل" افتادم ، چون ماهها قبل از اینکه عضو تالار بشم ، نوشته های این دو نفر رو زیاد میدیدم. امیدوارم که مثل گذشته فعال بشند و ما رو از نظراتشون بهره مند نمایند.
.
در پناه حق.
من تماشاچیم؟ خوبه به این فک نکرده بودم
پس چند روزه اون بدا خلاقه رو بهش توجه نمیکنم که حالم بهتر شده بازم لبخند میزنم تو دلم یه حالی میشم
نمیدونم خاصیت فصل پاییزه ادم دلش میگیره ؟ شمام اینطوری شدین؟
بعد تابستوون و اون همه شلوغیو بزن و بکوب یهو از یه پرتگاهی می افتی تو یه دره مه گرفته و اروم به اسم پاییز شاید طبیعیه که اولش یکم
دلگیر باشه
ولی نه قبلا خیلی دوست داشتم پاییزو اما حالا ...
مخصوصا امروز ساعت 6 صبح رفتم بیرون هوا یه سوز عجیبی داشت و برگا اروم میریختن و زیر چشمی نگاشون میکردم میترسیدم ازینکه مستقیم ریختنشونو ببینم اخه من عاشق شکوفه هاش بودم
اینه دیگه ...