نوشته اصلی توسط
قلمکار
گل آرای عزیزم
واقعاازت ممنونم که تجربیاتت رودراختیارم گذاشتی توخیلی خوبی وواقعاتمام تلاشت روکردی برای زندگیت.
امامن اشتباهم اینه که فقط تحمل کردم ومشکلاتم رابه هیچ کس نگفتم.الآنم دیگه کارم به دادگاه افتاده وجهیزیه موآوردم وخانواده ام اصلابهش اعتمادندارن که من دوباره گردم ..
باحرفهای شمادلم می خوادپیش مشاوربرم امافکرمی کنم این عدم ثباتش نمیذاره کاری ازپیش ببریم چون آدم تنبل وبی مسیولیتی هم هست فکرنکنم ادامه بده ازطرفی انقدربهش بی اعتمادم ودهن بینه که میترسم برگردم وفرداش حرفشوعوض کنه، واقعاوقتی یادش می افتم که چقدرراحت زیرحرفش میزنه وتغییرحالت میده تن وبدنم می لرزه اگراین مشکل عدم ثبات نبودمی تونستم روی قو ل وتعهدش حساب کنم.
راستی اینم بگم وقتی من خونه پدرم بودم وبعدازیک ماه رفتم اثاثم روبیارم وقتی واردشدم دیدم اکثروسایل خونه روبرده بودوقتی وارداتاق خوابم شدم دیدم تمام کشوهام خالیه تمام لباسام روبه همراه مادرش برده بود باورم نمیشدبه مادرش اجازه داده بودبیاددست بکنه توتمام کشوهاوکمدهام... تمام لوازم شخصیم روببره. واقعاازش بدم اومدکه اجازه تعرض به حریم شخصیم روداده باشه .فکرکن آدم توخونه زندگیش چقدروسیله داره رفتم دیدم همه سوراخ سنبه هاروخالی کرده بودن حتی نخودلوبیا حتی موادغذایی حتی موادشوینده و....
هرروزصبح که ازخواب بیدارمیشدم یکی ازوسیله هام یادم می افتاد خیلی هاشم الان یادم نیست خونه موغارت کرده بودبامادرش
می بینی اراده مقابله بامادر ش رونداره وتازه الآن میگه مادرم خونه گرفته ماشین گرفته بیاواصلانمی فهمه یابه روی خودش
نمیاره که من سه ساله می خوام اززیرسلطه مادرش بیرون بیادمسیولیت قبول کنه خودش ومن باهم تصمیم بگیریم ..نه
نمی فهمه البته اینم بگم بهم میگه تواگه بیای اصلابامادرم قطع رابطه می کنم زیادنمیرم توهم اصلاتاوقتی دلت صاف نشده
تاآخرعمرتم شداصلاباهاش حرف نزن میدونمم این حرفش الکی نیست وتاحدودی سراین حرفش میمونه ولی من بهش میگم
حاضرم هرروزمادرتوببینم ولی اختیارزندگیم دستش نباشه ولی نمی فهمه دیگه